top of page

آتشی میان زمین و آسمان

  • kambizgilani
  • 9. Aug. 2019
  • 10 Min. Lesezeit



مدتی است که خبری از تو ندارم . امیدوارم که حالت خوب باشد و روزگار را به خوبی و خوشی سپری کنی . از بچه هایت چه خبر؟ از حال ما هم اگر بپرسی ، ای ، خدا را شکر ، اما ... حالم از این جورنامه نوشتن به هم می خورد . چرا نامه نمی نویسی مرد به قول خودت مومن . چرا تحمل انتقاد را نداری ؟ این همه نوشتی و گفتی که مثلا : انگار خارج کشور به شما انقلابی ها و دگر اندیشان خیلی ساخته که به فکر برگشتن نیستند ، این همه آدم های وطن پرست که روزی روزگاری وطن را ترک کرده بودند ، حالا با دست پربرگشته اند و مشغول خدمت به مردم شان هستند . ایران که فقط با ملاها سروکار ندارد . ایران وطن شماست . اگرخیلی راست می گوئید ، بیائید و با وجود حضور همین ها ، به کشورتان خدمت کنید . مگر شما ها خون تان از بقیه که مانده اند ، یا حتی رفته اند و برگشته اند ، رنگین ترست ؟ دلتان خوش است که از خارج کشور تلاش در براندازی حکومت دارید . می گوئید ما از این جا ، مخالفین از آنجا ، دست به دست هم می دهیم و کار را یکسره می کنیم . کار چه کسی را ؟ دوست من ، حرف زیاد می زنید . اما شواهد چیز دیگری را نشان می دهند . تا اینجا که من می بینم و خبرها نشان می دهند ، پایان یک دوره ی خیالی نزدیک می شود . دوره ی مبارزه ی خارج کشوری . یادت می آید که در جواب چه برایت نوشتم : ابله ! نامه ات را در حالی می خواندم که گورستان را سنگ به سنگ دور می زدم . چه اسامی و چه تاریخ هائی ، وقتی به اسم برادرت رسیدم ، نامه ات را روی خاکش گذاشتم . باران به تندی کاغذ را در سنگ شست و خاک ، سنگ را بلعید . ابر سیاهی بالای سرم ایستاد و من به درون غاری کشیده شدم . چشم ، چشم نبود . صدا ، صدای تپش قلب بود . و من یکسره سئوال بودم. صدائی که نه می شنیدم و نه تعریف می کردمش ، خود را روی آنچه فکر می کردم ، من است ، سوار کرد : « زمین گرد نیست ، آب مایع نیست ، چشم نمی بیند ، آسمان آبی نیست . تو دیگری هستی . عقل ، نمی شکفد . خدا ... » و باران دو باره به آسمان برگشت ، ابر گم شد و من گورستان را با نامه ی تو در دستم ترک کردم . دوباره در نامه ی بعدی ، با خشمی بیشتر نوشتی که : مردک ! دیوانه شده ای ، خیال می بافی ، آن هم چه بافتنی . دیگر حتی همان خوش خیالی که رفته بودی هم نیستی . بی راه نیست که می گویند غربت به سر آدم می زند . وقتی که می رفتی ، چه اصراری داشتی که من هم بیایم . از شور و حال مبارزه ای می گفتی که اوایل انقلاب را به یاد می آورد . همبستگی مردم را مثال می زدی . محبت ها را با آن شور و حال ترسیم می کردی . از سازمان های سیاسی می گفتی که هنوز زنده اند و همان حرکت ابتدای انقلاب را دنبال می کنند . حرکتی که عقیم مانده بود . اما دیدی که به مرور زمان ، همه شان ریختند و جز اسمی برخاک یاس نشسته ، چیزی از آنان باقی نماند و بسیاری از آنان سر از ایران در آوردند . بله ، بله ! یادم هست که نوشته بودی همه ی این ها که سر از وطن در می آورند ، خودشان را نفروخته اند و دست کم در ذهن ، رویاهای دیگری دارند ، ولی در عمل ، خودت بهتر می دانی که نفس این حرکت ، نشان از وادادگی و تسلیم دارد . حالا ، چه خود را به رژیم فروخته باشند ، چه به یاس . از این ها مسلما دیگر آبی نخواهد جوشید . اما مسخره است که شما ها هنوزهم ، هرازگاهی هر ده – پانزده نفر ، یک جا جمع می شوید و از مبارزه دم می زنید . اصلا کدام مبارزه ، علیه چه کسی ؟ برای سرکار آوردن چه چیزی ؟ بعد از این همه سال و بعد از جا به جا شدن دو سه نسل ، اصلا چه کسی شماها را می شناسد ، که راه تان را دنبال کند . به خودت بیا ، دست زن و بچه ات را بگیر و برگرد . آینده ات را برای یک راه شکسته بیش از این به بازی نگیر . موضوع ، این رژیم یا آن رژیم نیست . هر حکومتی که در کشور ما سرکار بیاید ، مشکل دارد . در زمان حکومت سابق ، این همه آدم کشور را ترک کرده بودند . عده ای هم در زندان ها می پوسیدند و زیر شکنجه بودند یا اعدام می شدند . آنجا هم صحبت از نابودی چند نسل بود . چه شد ؟ نه ! فکر کن ، عقلت را به کار بیانداز ! من و تو با هم تو خیابان ها می گشتیم ، شعار می دادیم و جان مان را کف دستمان می گذاشتیم ، تا آن رژیم را سرنگون کنیم . شد . این یکی آمد . من ماندم ، تو رفتی . نگاه کن حالا کدام ما راه درست تر را انتخاب کرده است . من تحمل کردم . کار خودم را هم کم یا زیاد انجام دادم ؛ و تو رفتی و به قول خودت خواستی را دنبال کردی که انقلاب را آن طور که تو می خواستی یا فکر می کردی که می خواستی ، به انجام برسانی . کجا ایستاده ای ؟ نامه ات را با خشم مچاله می کنم و می دوم . جنگل پر از بو شده است ؛ بوی باروت نم کشیده . با پوشاکی کهنه و نا مناسب و با شلاق شاخ و برگ های درختان بر صورت و تن ، به هر طرف می دوم که خود را از چشم سگ های نا مهربان ، مخفی کنم ، اما آن ها مرا ول نمی کنند . می دانند که اگر مرا ازدست دهند ، فردا به سراغ شان خواهم رفت . پس حتما باید مرا شکار کنند . به مرداب که می رسم ، خودم را زیر آب مخفی می کنم . سگ ها نزدیک می شوند . شیپور ها به صدا در می آیند . جنگل پر از صدای زوزه می شود . گرگ ها و شغال ها زودتر از همه خود را بالای سر مرداب می رسانند . مرداب ، این آخرین امید من که می تواند این همه شامه ی تیز را بفریبد . از من دو چشم بیشتر باقی نمی ماند . چشم هائی که به آسمان دوخته می شوند ، شاید آخرین نگاه ها باشند . هیچ آرزوئی ندارم . جز زنده ماندن ، جز از این دام گریختن . عجیب است که جنگل به یکباره آرام می شود ، سفید می شود و من از آب جدا می شوم . دیگر صدای زوزه ی قاتلانم را نمی شنوم . انگار از بالای شهرهای جهان ، همه ی زمین را تماشا می کنم. جهان چه بیمار است . چه دردی ، چه آتشی ، چه فریادی از شهرها به چشم می خورد . و دودی که رنگ ها را نابود کرده است . صدائی آشنا ، انگارکه مرا به سوئی می خواند : « گوش ، گوش نیست . تولد ، مرگ است . خاک ، آب . باغ ، آفتاب است . شب ، پرنده . آدم ، قصه. نفس ... » و نامه ات را در کنار آن قبلی گذاشتم . و امروز می خواهم برایت بگویم که غمگین شده ام . غم تو را بیش از پیش می خورم . و غمگینم از این که می بینم تو نا امید شده ای از من و نه ، از خودت . دیگر نامه نمی نویسی و سعی نمی کنی ، مرا به راه راست بکشانی . در آخرین نامه ات ، نه ، بگذار اول از نامه ی خودم برایت بگویم که باعث شد تو آخرین نامه ات را برایم بنویسی . من برایت نوشتم که : آخر پسر خوب ، برادر من ، رفیق هزارساله ، تو چرا گول این سیاهپوش های نکبت گرفته ی همه تاریخ را می خوری . تو که این همه از تاریخ و دین و مبارزه آگاهی داری . وقتی از حسین پسر علی صحبت می کنی ، خجالت نمی کشی که او را با بی مایگانی مثل رهبران این حکومت مقایسه می کنی . او به روایت تاریخ راهی را رفت که از آن عنصر آزادگی و شرف برجای بماند ، راه این فریب خوردگان و فریب دهندگان ، چه ربطی به او دارد . از امریکا و حمله ی او به این ها و مبارزه ی این ها با امریکا گفته ای . آخر کدام مبارزه ؟ کدام مبارزه که تغییری برای ابتدائی ترین دستاوردهای بشری ، یعنی آزادی بیان ، قلم و عقیده ، به وجود نمی آورد . تو این ها را می دانی ، می فهمی ، اما سکوت می کنی و می نویسی که ما در کشورمان بهتر از این نمی توانیم داشته باشیم . بعد می گویی که آن فلانی با قدرت گفته بود که « توی دهن این دولت می زنم » ، بله ! بعد هم قلب ملت را گلوله باران کرد . بعد هم در جائی دیگر از همه ی اعتقادات آنچنانی بر می گردی و می نویسی ، بله شاید هم حمله ی امریکا بتواند کشور را نجات دهد و به هر حال از دست و فکر من و آدم هائی مثل من کاری بر نمی آید . و من باز برایت نوشتم که : ببین کودن عزیز ، هنوز عزیز ، این من و امثال من نیستیم که کور خوانده ایم . همان ده – پانزده نفری هم که به قول تو ، دور هم جمع می شوند ، و هنوز هم جمع می شوند ، نشان می دهند که هستند ، زنده اند و وا نداده اند و دنبال تغییر هستند . و من برعکس تو نظرم این نیست که کاری نمی شود کرد ، و آن ها هم که در ایران هستند ، و ما را نمی شناسند ، راه دیگری را دنبال می کنند . نه ، همه ی این راه ها ، مقاومت انسان در مقابل زور است . و امیدوار بودنشان را در مسیر تغییر نشان می دهند . و آن پسر معروف علی ، همین مقاومت را پی گیری می کرد ، چرا که پیش از او هم بودند کسانی که خود را فدای آرمان های ارزشمند بشری کرده بودند ، و پس از او هم چه بسیار آن راه را دنبال کرده اند . حالا زیر عنوان هر اسمی ، یا به نام هر اندیشه ای . این ادامه ی مقاومت است که خون تازه را در درون شریان انسان جاری می کند . نمی دانم چرا ؟ چرا ، می دانم . ولی بگذار بماند . اما از همه ی این حرف ها انگارکه دلگیر تر شده باشی ، نامه ی آخرت را نوشتی ، و نوشتی که این نامه ی آخرت است . گفتی : اولا آن پسر معروف علی ، اسم ساخته و پرداخته نیست که این گونه بیان شود . در ثانی وقتی در باره ی او صحبت می کنی ، احترام در خورش را فراموش نکن . بعد هم این آخرین نامه ای است که از من دریافت می کنی . من پشیمانم از این که اصلا روزی با تو همراه بودم ، هرچند که حالا که درست فکر می کنم ، هرگز هم فکر نبوده ایم . تو حرفت اینست که مقاومت فقط در اختیار آن هائی است که رو در روی کسی می ایستند و فریاد می کنند . تو می گوئی که « ما درخارج کشور مقاومت می کنیم » ، نه ، دوست من ، ما در اینجا مقاومت می کنیم و راه ما از شما به کلی جداست . تو فرق واقعیت و خیال را نمی شناسی . وقتی من می گویم که اگر هم صحبت از تغییر رژیم است ، باید به امریکا متوسل شویم ، تو نفی می کنی و دوباره با خیال پردازی دیگری ، نقش جدی چنین قدرتی را ندیده می گیری و سرت را بیهوده به دیوار می کوبی . دوست من ، تو و امثال تو ، راه حسین بن علی و امثال او را نمی روید و اساسا نمی توانید هم بروید ، وقتی که در کنار رودهای رنگین خارجی ، مشغول لذت بردن از مواهب تمدن های بیگانه هستید . و لطفا برای من اینقدر تکرار نکن که این ملاها باید بروند . نمی روند ! دست کم به حرف و خیال پردازی های تو نخواهند رفت . نکته ی دیگر این که ، هیچ خون تازه ای در رگ انسان جاری نیست و انسان در یک چرخش بی پایان ، در خود تکرار می شود و این تکرار ، هیچ پیشرفت و حاصل جدیدی در دایره ی آگاهی های او به وجود نیاورده است . زورگو ها و جلادها ، در هر دوره ای با لباسی نو ، قلب آزادی را نشانه گرفته اند ، می گیرند و تا پایان عمر بشر ، خواهند گرفت . باقی داستان ، امیدهای دروغین است که این مسیر را پی می گیرد. و بالاخره همانطور که همیشه گفته ام و همیشه در پایان نامه هایم امضا کرده ام ، بازهم تکرار می کنم: من می پذیرم که اسیرم و خودم را در رویای آزادی نابود نمی کنم . پذیرش اسارت ، حتی اگر مثل حسین بن علی ، سرم را در دایره ی اسارت تسلیم کنم ؛ اما تو این حرف ها را نمی فهمی . می دانم . و این آخرین نامه ات را که می خواندم ، آسمان منفجر شد ، زمین دهان بازکرد و آب های زمین خشک شدند . جهان یکسره برهوت شد . نه صدای جیرجیرکی ، نه پچ پچ بادی در به در ، گوش را به مسخره می گرفت . چشم ، فقط زمین خشک ترک خورده می دید . انسان نبود ، گیاه نبود ، خدا نبود . سیاره ای خشک که آتش ، در آن تنوره کشان میان زمین و آسمان معلق مانده بود . نه زمین را می سوزاند ، نه آسمان را رنگ سرخ می بخشید . آتشی که می سوزاند و گرما نمی بخشید . گورها از خاک سربر آوردند . استخوان های شکسته ، سوراخ شده ، شلاق خورده به این سو و آن سو می دویدند و حرفی از آدم نبود . دریغ از قطره ای آب . « خاک ، خاک نبود ؛ درخت ، زندگی . خدا ، خدا نبود ؛ شیطان ، آفرینش توفان . قصه ، دروغ ؛ عاشق اسیر قطره ای اشک . » نامه ات را با قطره اشکی که بر آن چکیده بود ، کنار نامه های دیگرت گذاشتم . و حالا در این نامه که به سطرهای آخرش می رسم ، از تو می خواهم که بازهم برایم بنویسی ، قول می دهم که دیگر تو را نرنجانم . قول می دهم که بیش از این تو را زیر فشار نبرم . و اگر تو واقعا با این سکوت به مقاومت می رسی ، تو را به فریاد نمی خوانم . و حتی اگر ببینم که داد و فریادهای من تو را به درد می آورد ، سکوت می کنم و اگر ببینم که لازم است ، همه چیز را فدا می کنم . فقط برایم دو باره بنویس . اما از من هرگز نخواه که عشق را به آتش بسپارم . همان عشق را که نیمه های شب بر سر چهارراه های حکومت نظامی ، در گوش هم زمزمه می کردیم و روی دیوار سیاهچال ها ، به نشانه ی دلیل زنده مان روی دیوارها خط می کشیدم . افسوس ، که این نامه را هرگز نخواهی خواند و من هربار آن را برای تو می خوانم و هربار با تو به خواب می روم . خوابی که در انتظار بیداری فردا ، یک امشب را هم تاب می آورد . بیست و سوم فوریه 2005

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

 
 
 

Comments


bottom of page