top of page

آینده ، به دلداری گذشته می نشیند

  • kambizgilani
  • 8. Aug. 2019
  • 8 Min. Lesezeit

برف که می بارد – آن هم سنگین – یاد بچگی هایم می افتم ؛ و ناگهان هجوم خاطره های رنگارنگ، ذهنم را اشغال می کنند . وقتی از پشت پنجره به حیاط نگاه می کردیم – به حیاط مدرسه – و می دیدیم که یک دفعه برف گرفته است ، سراز پا نمی شناختیم / به هزار بهانه می خواستیم از کلاس بیرون برویم ، معلم ها نمی گذاشتند ؛ دستمان را خوانده بودند . دیگر ، دل درد و دستشوئی و تشنگی را کسی از ما قبول نمی کرد ؛ و بخصوص یکی از این کس ها ، خانم مجاوریان بود . او دشمن درجه ی یک تبلی بود . به هیچ بهانه ای نمی گذاشت کسی از کلاس خارج شود . و ما همیشه خدا را شکر می کردیم که او معلم اصلی ما نبود و فقط وقتی خانم رضائی مریض می شد ، او به کلاس ما می آمد . ولی من دوستش داشتم ؛ یک جوری مهربان بود . احساس می کردم پشت آن چهره عصبانی ، موجود دیگری پنهان بود . او هم گاهی وقت ها انگار که حس مرا فهمیده باشد ، لبخندی می زد ؛ اما فقط همین قدر . با شنیدن صدای زنگ در ، از جا بلند می شوم . پشت در زنی ایستاده است که آمده است داستان غم انگیز زندگی اش را برایم تعریف کند ، و من این بار عجیب مایل به شنیدن آن هستم . - خوش اومدین سرش را تکان می دهد و تو می آید . - خوب شد که داستان این جوری حل و فصل شد ، و گرنه ، حالا حالاها همدیگه رو پیدا نمی کردیم . باز هم سرش را تکان می دهد و با لبخندی که جنبه ی تعارفی اش آشکار است ، روی مبل می نشیند. - نوشیدنی ؟ - نه ، مرسی . - خب دیگه تعارف نمی کنم ، اگه چیزی خواستین ، بگین . اولین بار یک هفته پیش ، دیده بودمش . از طریق یکی از دوستان مشترک ، مرا پیدا کرده بود . چهره اش برایم آشنا بنظر می آمد ، ولی هرچه فکر می کردم ، نمی شناختمش . - کمی که گذشت ، و یک دفعه موضوع خانواده اش مطرح شد ، پای مادرش به میان کشیده شد. یک جوری ، از خوشحالی ، سراز پا نمی شناختم . دختر همان معلم دوران دبستان من بود . همان معلمی که سعی می کرد خودش را مهربان نشان ندهد . - وقتی با مادرم در باره ی شما صحبت می کردم ، خیلی خوب شما رو بیاد می آورد . می گفت شما یکی از اون بچه هائی بودین که سر نترس داشتین ؛ اما مرز درست و غلط رو می تونستین تشخیص بدین . واسه همینم درس می خوندین . - خیلی دلم می خواد ایشون رو دوباره ببینم . - من امیدوارم که هرچه زودتر بتونه کاراشو ردیف کنه و برای دیدار بیاد اینجا . اما پیش از این ، باید زندگی مو به سر و سامونی برسونم که رنجش بیشتر نشه . فروغ با شوهر و دو بچه اش ، پانزده سال پیش به این کشور آمده است . بچه هایش با یکی دوسال اختلاف ، دور وبر بیست سالند ؛ هردو شان دخترند . شوهر فروغ ، دلال است . یک پایش این جاست و آن یکی اش در ایران . به قول قدیمی ها از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در لیست معاملاتش گنجانده است . مرد فعال و پرتحرکی است . با این که به خاطر مشکلات سیاسی – اجتماعی کشور را ترک کرده بود و حتی در این کشور سال ها فعالیت سیاسی کرده بود ، به این نتیجه رسیده بود که با حلوا حلوا دهان آدم شیرن نمی شود و باید کارنان و آب داری را پیشه ی زندگی اش کند . - خب ، حالا مشکل کجاست ؟ - گفتم که من سعی می کنم از قسمت های خوب قضیه شروع کنم . - من برام خیلی مهمه که رابطه ی ما در شما با این ماجرا رو بدونم . - تا این حاشیه ها براتون روشن نشه ، اون اصل براتون قابل درک نیست . چشم هایش برق می زنند . بادست کاکل مویش را کنار می زند و نگاهش را توی چشمانم می دوزد . و انگار برای یک لحطه ، به زمان های گذشته پرتابم می کند . « - تو خودتو نباید با این بچه ها یکی بگیری ، می فهمی ! گوش کن ببین چی میگم . گوش کن ، عجله نکن ، حواست به من باشه . » تیز بخودم می آیم ، به حال برمی گردم . - بله حق با شماست ، ادامه بدین ! همون جوری که خودتون فکر می کنین بهتره ، صحبت کنین . راستی نوشیدنی چیزی میل دارین ؟ - مرسی ، اگه هست یه قهوه لطفا . برف ، سنگین تر می بارد ؛ همه جا سفید شده است . حتی کلاغ ها هم دیگر دیده نمی شوند . چهار – پنج سالی نمی گذرد ؛ که وضع مالی خانواده از صفر به صد می رسد . آن هم چه صدی ! محل زندگی شان تغییر می کند . به سرعت از زیر چتر کمک های اجتماعی دولت خارج می شوند . کوچه ، محل و حتی شهرستان را تغییر می دهند . سالی دوبار به ایران سفر می کنند ؛ آنجا یک خانه ی اشرافی می خرند و از اعتبار قابل توجهی در میان فامیل برخوردار می شوند . انگار که خدا یک سره شادی و آسایش زندگی آن ها را خواسته باشد ، همه چیز را به آن ها ارزانی کرده است . وقتی این حرف ها را از او می شنوم ، بیشتر تعجب می کنم که او را این جا و پیش روی خودم می بینم . بعد ، یک لحظه از ذهنم می گذرد که حتما مردک با این همه امکانات مالی فیلش یاد هندوستان کرده است و سراغ زن دیگری رفته است . با این حال صبحتش را قطع نمی کنم . تا این که پای یکی از همکاران شوهرش به خانه ی آن ها باز می شود . مردی محترم و اهل خانواده، درست مثل شوهر خود او . او هم سه فرزند داشت که هر سه پسر بودند و هرسه ی آن ها دور و بر سی سال ؛ هر سه هم متاهل. فکرم می رود سراغ رابطه ی ناجوردیگری بین فرزندان آن ها . حتما یک جائی ارتباط نادرست بچه ها با یکدیگر ، مشکل خانوادگی به وجود آورده است . مشکلی که زندگی فروغ و خانواده اش را به هم ریخته است . اما چرا تمامش نمی کند ؟ « - تو پسر خوبی هستی ، ولی عجولی ! تو زندگی باید یاد بگیری که صبر داشته باشی ، و گرنه ، خودت همه چی رو خراب می کنی . - آخه خانوم من دلم می خواد با برف بازی کنم . اینجا که همیشه برف نمیاد . اگه زود تموم شه چی ؟ نگاه دقیق و جدی خود را توی صورتم می ریزد و یک دفعه با مهربانی می گوید : - این شد یه حرف حساب ، حالا که دلیل درستی آوردی ، میذارم بری بازی کنی ؛ اصلا همه تون برین . » بعد ها از معلم اصلی مون شنیدم که به خاطر همون اجازه ای که به ما داد ، کلی از مدیر مدرسه حرف مفت شنید . ولی نه ، هیچ رابطه ی غلطی بین بچه های دوخانواده به وجود نیامده بود . هیچ رابطه ی جنسی مشکوکی هم بین هیچ کس با کس دیگری پیش نیامده بود . حالا دیگر داستان را بهتر می توانم حدس بزنم ؛ آلودگی های سیاسی ؛ بی خود که کسی پولدار نمی شود ، آن هم در رابطه با ایران و خرید و فروش و این صحبت ها . طرف حتما خط و ربط هائی پیدا کرده بود که یک جائی یقه اش را گرفت . لابد دست به معامله با چیزها ، یا کسانی زده بود که از حد او خارج بوده است ، و به همین دلیل به زمین زدندش . دیگر ، از اینجا به بعد ، مشاوره و راهنمائی من به درد نمی خورد ، چرا که با اوضاع واحوالی که الان در جهان وجود دارد ، من حاضر نیستم خودم را وارد این جریانات کنم . یک ذره حرف الکی ، چه از این طرف ، چه از آن طرف ، می تواند به قیمت زندگی ام تمام شود . اینجا دیگر صحبت امروز نیست ، اگر آدم آلوده شود ، گذشته ، حال و آینده اش با هم می سوزند . یا می شود تروریست ، یا نوکر این و آن که در قدرت هستند . و من آدم این ماجرا ها نیستم . « - خب بازیت تموم شد ، همه جارو به هم ریختی ؟ ببین چه سرو صورتی واسه خودت درست کردی ؟ برو، برو جلو بخاری وایستا تا خوب خشک شی . - چشم خانوم - فقط یادت باشه ، آدمای جسور ، آدمائی هستن که فکر فرداشونم باشن . نه این که امروز از در و درخت بالا برن ، فردا مریض شن بیفتن توخونه ، که یکی دیگه کاراشونو انجام بده . - بله خانوم . » بعد نگاهی به چهره فروغ می اندازم . چقدر غمگین است ، هیچ به چهره ی مادرش که من می شناختم نمی ماند . - شما مادر منو واقعا می شناختین ؛ چهره ی واقعی اونو ، نه اون که ما تو خونه می دیدیم . - چطور ؟ - اون تو خونه همیشه غمگین بود . هیچ کاری رو باب میلش نمی توانست انجام بده . پدرمن یه آدم ... چه جوری بگم ، یه آدم ... کم عرضه بود . مادرم باید هم پول در می آورد ، هم کار خونه رو می کرد . واسه همینم فقط آدمائی مثل شما می تونستن با خود واقعی اون برخورد کنن . - خب حالا مگه چیزی در رابطه با اون پیش اومده ؟ موضوع اصلا همونه . شاخ در می آورم . - یعنی چی همونه ، به هم ریختن زندگی شما چه ربطی به اون داره ؟ - در حالی که بغض گلویش را گرفته است ، می گوید: - مادرم ، داره می میره . - چی ؟ می زند زیر گریه . « - یه چیزائی هست که ما قدرشونو نمی دونیم . توهیچ فکر کردی اگه یه چیزیت بشه ، چقدر واست نارحت کننده س ؛ مثلا اگه دست زخم بشه ؛ حالا اون واسه پدر و مادرت هزار برابر رنج آوره . - آره خانوم می دونم بعد نگاه نافذش را توی چشم هایم می نشاند و با مهربانی می گوید : - دروغگو ! » دلم می گیرد . غم سنگین و بی رحمی ، تمام وجودم را در خود فرو می کشد . احساس می کنم ضربان کند شده اند . سرم گیج می رود . سال ها بود چیزی از او نشنیده بودم . شاید به ندرت یادی از او کرده باشم . حتی گاه گاهی یادش خشم در من به وجود آورده است . اما یکباره این اختلاف زمان ، محو می شود . دیروز ، دیگر دیروز نیست ؛ و امروز ، آینده را رها کرده است و آینده به دلداری دیروز نشسته است . معلمی ، از دنیا می رود . زمان ، حرفی نمی زند و تو را به حال خودت می گذارد . و تو در التهاب و تبی سنگین ، تعقیبش می کنی . فروغ می خواهد یا مادرش را پیش خودش بیاورد ، یا خودش پیش او برود . هیچ کدام شدنی نیستند. مادر می خواهد چشم در خاک خود فرو بندد و دختر در این کشور مسئولیت هائی دارد و مادرش به او اجازه نمی دهد که پیش او برود و در کنارش بماند . فروغ می خواهد تمام لحظات زندگی اش تا مادر زنده است ، با او سپری کند ، دخترانش نمی گذارند. آن ها فروغ را می خواهند ؛ و مادر بزرگ همه ی این مناسبات را می شناسد . و فروغ از من راهنمائی می خواهد . و من خودم آنقدر در هم شکسته ام ، که نیاز به کمک اندیشه ی دیگری دارم . اندیشه ای که توانائی حل مشکل ، آن هم به این سنگینی را ، داشته باشد . اما چه کسی می تواند حامل این اندیشه باشد ... با شنیدن زنگ در ، سرمان به آن سو می چرخد . زنگ در ؟

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
با ریشه ها

در انتظار روزی خسته از شبی بی حوصله در انتهای باوری دروغین به روزگار می نگریم به خوابی در پریشانی رؤیایی گسسته تا وصل که عمر را نشانه...

 
 
 
خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

 
 
 

Comentários


bottom of page