top of page
Suche

آینده ، به دلداری گذشته می نشیند

kambizgilani

برف که می بارد – آن هم سنگین – یاد بچگی هایم می افتم ؛ و ناگهان هجوم خاطره های رنگارنگ، ذهنم را اشغال می کنند . وقتی از پشت پنجره به حیاط نگاه می کردیم – به حیاط مدرسه – و می دیدیم که یک دفعه برف گرفته است ، سراز پا نمی شناختیم / به هزار بهانه می خواستیم از کلاس بیرون برویم ، معلم ها نمی گذاشتند ؛ دستمان را خوانده بودند . دیگر ، دل درد و دستشوئی و تشنگی را کسی از ما قبول نمی کرد ؛ و بخصوص یکی از این کس ها ، خانم مجاوریان بود . او دشمن درجه ی یک تبلی بود . به هیچ بهانه ای نمی گذاشت کسی از کلاس خارج شود . و ما همیشه خدا را شکر می کردیم که او معلم اصلی ما نبود و فقط وقتی خانم رضائی مریض می شد ، او به کلاس ما می آمد . ولی من دوستش داشتم ؛ یک جوری مهربان بود . احساس می کردم پشت آن چهره عصبانی ، موجود دیگری پنهان بود . او هم گاهی وقت ها انگار که حس مرا فهمیده باشد ، لبخندی می زد ؛ اما فقط همین قدر . با شنیدن صدای زنگ در ، از جا بلند می شوم . پشت در زنی ایستاده است که آمده است داستان غم انگیز زندگی اش را برایم تعریف کند ، و من این بار عجیب مایل به شنیدن آن هستم . - خوش اومدین سرش را تکان می دهد و تو می آید . - خوب شد که داستان این جوری حل و فصل شد ، و گرنه ، حالا حالاها همدیگه رو پیدا نمی کردیم . باز هم سرش را تکان می دهد و با لبخندی که جنبه ی تعارفی اش آشکار است ، روی مبل می نشیند. - نوشیدنی ؟ - نه ، مرسی . - خب دیگه تعارف نمی کنم ، اگه چیزی خواستین ، بگین . اولین بار یک هفته پیش ، دیده بودمش . از طریق یکی از دوستان مشترک ، مرا پیدا کرده بود . چهره اش برایم آشنا بنظر می آمد ، ولی هرچه فکر می کردم ، نمی شناختمش . - کمی که گذشت ، و یک دفعه موضوع خانواده اش مطرح شد ، پای مادرش به میان کشیده شد. یک جوری ، از خوشحالی ، سراز پا نمی شناختم . دختر همان معلم دوران دبستان من بود . همان معلمی که سعی می کرد خودش را مهربان نشان ندهد . - وقتی با مادرم در باره ی شما صحبت می کردم ، خیلی خوب شما رو بیاد می آورد . می گفت شما یکی از اون بچه هائی بودین که سر نترس داشتین ؛ اما مرز درست و غلط رو می تونستین تشخیص بدین . واسه همینم درس می خوندین . - خیلی دلم می خواد ایشون رو دوباره ببینم . - من امیدوارم که هرچه زودتر بتونه کاراشو ردیف کنه و برای دیدار بیاد اینجا . اما پیش از این ، باید زندگی مو به سر و سامونی برسونم که رنجش بیشتر نشه . فروغ با شوهر و دو بچه اش ، پانزده سال پیش به این کشور آمده است . بچه هایش با یکی دوسال اختلاف ، دور وبر بیست سالند ؛ هردو شان دخترند . شوهر فروغ ، دلال است . یک پایش این جاست و آن یکی اش در ایران . به قول قدیمی ها از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در لیست معاملاتش گنجانده است . مرد فعال و پرتحرکی است . با این که به خاطر مشکلات سیاسی – اجتماعی کشور را ترک کرده بود و حتی در این کشور سال ها فعالیت سیاسی کرده بود ، به این نتیجه رسیده بود که با حلوا حلوا دهان آدم شیرن نمی شود و باید کارنان و آب داری را پیشه ی زندگی اش کند . - خب ، حالا مشکل کجاست ؟ - گفتم که من سعی می کنم از قسمت های خوب قضیه شروع کنم . - من برام خیلی مهمه که رابطه ی ما در شما با این ماجرا رو بدونم . - تا این حاشیه ها براتون روشن نشه ، اون اصل براتون قابل درک نیست . چشم هایش برق می زنند . بادست کاکل مویش را کنار می زند و نگاهش را توی چشمانم می دوزد . و انگار برای یک لحطه ، به زمان های گذشته پرتابم می کند . « - تو خودتو نباید با این بچه ها یکی بگیری ، می فهمی ! گوش کن ببین چی میگم . گوش کن ، عجله نکن ، حواست به من باشه . » تیز بخودم می آیم ، به حال برمی گردم . - بله حق با شماست ، ادامه بدین ! همون جوری که خودتون فکر می کنین بهتره ، صحبت کنین . راستی نوشیدنی چیزی میل دارین ؟ - مرسی ، اگه هست یه قهوه لطفا . برف ، سنگین تر می بارد ؛ همه جا سفید شده است . حتی کلاغ ها هم دیگر دیده نمی شوند . چهار – پنج سالی نمی گذرد ؛ که وضع مالی خانواده از صفر به صد می رسد . آن هم چه صدی ! محل زندگی شان تغییر می کند . به سرعت از زیر چتر کمک های اجتماعی دولت خارج می شوند . کوچه ، محل و حتی شهرستان را تغییر می دهند . سالی دوبار به ایران سفر می کنند ؛ آنجا یک خانه ی اشرافی می خرند و از اعتبار قابل توجهی در میان فامیل برخوردار می شوند . انگار که خدا یک سره شادی و آسایش زندگی آن ها را خواسته باشد ، همه چیز را به آن ها ارزانی کرده است . وقتی این حرف ها را از او می شنوم ، بیشتر تعجب می کنم که او را این جا و پیش روی خودم می بینم . بعد ، یک لحظه از ذهنم می گذرد که حتما مردک با این همه امکانات مالی فیلش یاد هندوستان کرده است و سراغ زن دیگری رفته است . با این حال صبحتش را قطع نمی کنم . تا این که پای یکی از همکاران شوهرش به خانه ی آن ها باز می شود . مردی محترم و اهل خانواده، درست مثل شوهر خود او . او هم سه فرزند داشت که هر سه پسر بودند و هرسه ی آن ها دور و بر سی سال ؛ هر سه هم متاهل. فکرم می رود سراغ رابطه ی ناجوردیگری بین فرزندان آن ها . حتما یک جائی ارتباط نادرست بچه ها با یکدیگر ، مشکل خانوادگی به وجود آورده است . مشکلی که زندگی فروغ و خانواده اش را به هم ریخته است . اما چرا تمامش نمی کند ؟ « - تو پسر خوبی هستی ، ولی عجولی ! تو زندگی باید یاد بگیری که صبر داشته باشی ، و گرنه ، خودت همه چی رو خراب می کنی . - آخه خانوم من دلم می خواد با برف بازی کنم . اینجا که همیشه برف نمیاد . اگه زود تموم شه چی ؟ نگاه دقیق و جدی خود را توی صورتم می ریزد و یک دفعه با مهربانی می گوید : - این شد یه حرف حساب ، حالا که دلیل درستی آوردی ، میذارم بری بازی کنی ؛ اصلا همه تون برین . » بعد ها از معلم اصلی مون شنیدم که به خاطر همون اجازه ای که به ما داد ، کلی از مدیر مدرسه حرف مفت شنید . ولی نه ، هیچ رابطه ی غلطی بین بچه های دوخانواده به وجود نیامده بود . هیچ رابطه ی جنسی مشکوکی هم بین هیچ کس با کس دیگری پیش نیامده بود . حالا دیگر داستان را بهتر می توانم حدس بزنم ؛ آلودگی های سیاسی ؛ بی خود که کسی پولدار نمی شود ، آن هم در رابطه با ایران و خرید و فروش و این صحبت ها . طرف حتما خط و ربط هائی پیدا کرده بود که یک جائی یقه اش را گرفت . لابد دست به معامله با چیزها ، یا کسانی زده بود که از حد او خارج بوده است ، و به همین دلیل به زمین زدندش . دیگر ، از اینجا به بعد ، مشاوره و راهنمائی من به درد نمی خورد ، چرا که با اوضاع واحوالی که الان در جهان وجود دارد ، من حاضر نیستم خودم را وارد این جریانات کنم . یک ذره حرف الکی ، چه از این طرف ، چه از آن طرف ، می تواند به قیمت زندگی ام تمام شود . اینجا دیگر صحبت امروز نیست ، اگر آدم آلوده شود ، گذشته ، حال و آینده اش با هم می سوزند . یا می شود تروریست ، یا نوکر این و آن که در قدرت هستند . و من آدم این ماجرا ها نیستم . « - خب بازیت تموم شد ، همه جارو به هم ریختی ؟ ببین چه سرو صورتی واسه خودت درست کردی ؟ برو، برو جلو بخاری وایستا تا خوب خشک شی . - چشم خانوم - فقط یادت باشه ، آدمای جسور ، آدمائی هستن که فکر فرداشونم باشن . نه این که امروز از در و درخت بالا برن ، فردا مریض شن بیفتن توخونه ، که یکی دیگه کاراشونو انجام بده . - بله خانوم . » بعد نگاهی به چهره فروغ می اندازم . چقدر غمگین است ، هیچ به چهره ی مادرش که من می شناختم نمی ماند . - شما مادر منو واقعا می شناختین ؛ چهره ی واقعی اونو ، نه اون که ما تو خونه می دیدیم . - چطور ؟ - اون تو خونه همیشه غمگین بود . هیچ کاری رو باب میلش نمی توانست انجام بده . پدرمن یه آدم ... چه جوری بگم ، یه آدم ... کم عرضه بود . مادرم باید هم پول در می آورد ، هم کار خونه رو می کرد . واسه همینم فقط آدمائی مثل شما می تونستن با خود واقعی اون برخورد کنن . - خب حالا مگه چیزی در رابطه با اون پیش اومده ؟ موضوع اصلا همونه . شاخ در می آورم . - یعنی چی همونه ، به هم ریختن زندگی شما چه ربطی به اون داره ؟ - در حالی که بغض گلویش را گرفته است ، می گوید: - مادرم ، داره می میره . - چی ؟ می زند زیر گریه . « - یه چیزائی هست که ما قدرشونو نمی دونیم . توهیچ فکر کردی اگه یه چیزیت بشه ، چقدر واست نارحت کننده س ؛ مثلا اگه دست زخم بشه ؛ حالا اون واسه پدر و مادرت هزار برابر رنج آوره . - آره خانوم می دونم بعد نگاه نافذش را توی چشم هایم می نشاند و با مهربانی می گوید : - دروغگو ! » دلم می گیرد . غم سنگین و بی رحمی ، تمام وجودم را در خود فرو می کشد . احساس می کنم ضربان کند شده اند . سرم گیج می رود . سال ها بود چیزی از او نشنیده بودم . شاید به ندرت یادی از او کرده باشم . حتی گاه گاهی یادش خشم در من به وجود آورده است . اما یکباره این اختلاف زمان ، محو می شود . دیروز ، دیگر دیروز نیست ؛ و امروز ، آینده را رها کرده است و آینده به دلداری دیروز نشسته است . معلمی ، از دنیا می رود . زمان ، حرفی نمی زند و تو را به حال خودت می گذارد . و تو در التهاب و تبی سنگین ، تعقیبش می کنی . فروغ می خواهد یا مادرش را پیش خودش بیاورد ، یا خودش پیش او برود . هیچ کدام شدنی نیستند. مادر می خواهد چشم در خاک خود فرو بندد و دختر در این کشور مسئولیت هائی دارد و مادرش به او اجازه نمی دهد که پیش او برود و در کنارش بماند . فروغ می خواهد تمام لحظات زندگی اش تا مادر زنده است ، با او سپری کند ، دخترانش نمی گذارند. آن ها فروغ را می خواهند ؛ و مادر بزرگ همه ی این مناسبات را می شناسد . و فروغ از من راهنمائی می خواهد . و من خودم آنقدر در هم شکسته ام ، که نیاز به کمک اندیشه ی دیگری دارم . اندیشه ای که توانائی حل مشکل ، آن هم به این سنگینی را ، داشته باشد . اما چه کسی می تواند حامل این اندیشه باشد ... با شنیدن زنگ در ، سرمان به آن سو می چرخد . زنگ در ؟

2 Ansichten0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen

Comments


bottom of page