top of page
Suche
kambizgilani

از همان آینده...

راه به گونه ای دیگر

با تو سخن می گوید.

هوا با زمین بیگانه است

از کنارت کسی نمی گذرد.

صدای آشنای پرنده

خیالی است

که کسی به یاد نمی آورد.

رودی نیست

اگر رنگی چشم تو را

به خود بخواند،

دوستش نیست

از روی عادت است.

پیش رویت

درخت ها می افتند

کودکان غرق می شوند

تن ها زخمی می شوند

همه جا...

در اتاق های بسته

در کوچه های خاطرات تو

در خیابان های آرزو

در کلاس های پر از امید.

من

از آینده می آیم

از همان

که هیچ نقشی

در ساختن آن نداشته ام.

همان

که خواهد سوخت.

نه سلامی نه درودی

نه انتقادی

نه خاطره ای از آزادی

عشق... رفاقت...

آن چه هست

تصویر زندگی در آینه.

پایان اندیشه

سقوط انسان...

تباهی عاطفه.

امروز

هنوز فرصتی هست

هنوز می شود آرزو کرد.

درختان ایستاده اند

و

روشنی را تاریکی

هضم نکرده است.

از آن آینده که من می آیم

آن قدر فاصله ای نیست

امروز

می شود خرابش کرد.

هنوز حرفی برای گفتن

گوشی برای شنیدن

و

نگاه عاشقانه ای

برای هدیه دادن

باقی مانده است.

راه می افتم

و

در امتداد افق

خورشید را دنبال می کنم

تا

آن همه رنگ را

در تار و پود وجودم

بنشانم

و

آن آینده را...


7 Ansichten0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen

Comments


bottom of page