top of page

از همان آینده...

  • kambizgilani
  • 8. Juli 2019
  • 1 Min. Lesezeit

راه به گونه ای دیگر

با تو سخن می گوید.

هوا با زمین بیگانه است

از کنارت کسی نمی گذرد.

صدای آشنای پرنده

خیالی است

که کسی به یاد نمی آورد.

رودی نیست

اگر رنگی چشم تو را

به خود بخواند،

دوستش نیست

از روی عادت است.

پیش رویت

درخت ها می افتند

کودکان غرق می شوند

تن ها زخمی می شوند

همه جا...

در اتاق های بسته

در کوچه های خاطرات تو

در خیابان های آرزو

در کلاس های پر از امید.

من

از آینده می آیم

از همان

که هیچ نقشی

در ساختن آن نداشته ام.

همان

که خواهد سوخت.

نه سلامی نه درودی

نه انتقادی

نه خاطره ای از آزادی

عشق... رفاقت...

آن چه هست

تصویر زندگی در آینه.

پایان اندیشه

سقوط انسان...

تباهی عاطفه.

امروز

هنوز فرصتی هست

هنوز می شود آرزو کرد.

درختان ایستاده اند

و

روشنی را تاریکی

هضم نکرده است.

از آن آینده که من می آیم

آن قدر فاصله ای نیست

امروز

می شود خرابش کرد.

هنوز حرفی برای گفتن

گوشی برای شنیدن

و

نگاه عاشقانه ای

برای هدیه دادن

باقی مانده است.

راه می افتم

و

در امتداد افق

خورشید را دنبال می کنم

تا

آن همه رنگ را

در تار و پود وجودم

بنشانم

و

آن آینده را...


 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
با ریشه ها

در انتظار روزی خسته از شبی بی حوصله در انتهای باوری دروغین به روزگار می نگریم به خوابی در پریشانی رؤیایی گسسته تا وصل که عمر را نشانه...

 
 
 
خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

 
 
 

Comments


bottom of page