وقتی
در میان آتش و خون
به هر سو که می نگری
رفیقی می دود
برادری می خروشد
و
آقایی
مشت گره کرده اش را
تا آنسوی ستم
شلیک می کند،
چشم های تو
زیر آتش گاز اشک آور
بغض قدیمی را می بارد.
وقتی
در میان آتش و خون
تنها نیستی دیگر
هیچ شعری
در گوش تو نمی پیچد.
هیچ زبانی
جز هجوم و انتقام
تو را آرام نمی کند
و
دریغا که راهی جز این
تورا نمی گذارند باقی.
وقتی ستم
دیریست
بر
پوست
و
گوشت
و
استخوان انسان
سوارست،
صدای شعر باروت
هوای شهر را
به لرزه در می آورد.
وقتی شادی
دیرست از محتوا خالیست،
شعر ترس و وادادگی
مثل دود
دور می شود.
وقتی ستمگر
راه را می بندد
خواب را می رباید
نفس را می برد،
راهی جز
از میان آتش گذشتن
بر جای نمی ماند.
در آن سوی آتش
شاید
شهری بنا شود
که در آن
عشق را
زبان دیگری
به رفاقت بنشیند...
شهری...
پر از رفاقت...
پر از آزادی...
Comments