top of page

با پرچمی پر از پرنده

  • kambizgilani
  • 9. Aug. 2019
  • 2 Min. Lesezeit


با پرنده می مانم با آسمانی پر از گلوله چکه چکه وقتی فراموشی از چشم زخمی عشق دامن سنگی زمین را نشانه می گیرد،

با کوچه می خوانم، با آرزویی هنوز زنده. از قصه های پیچیده نمی ترسم از چشم های آتشینی که دوزخ را در شرمساری

ابدی اش در ابتدای تردید می کارند.

جان به مرگ نمی سپارم پیش از آنکه دستهایم را به جنگل بخشیده باشم. با آزادی می مانم با زمینی پر از اشک. چکه چکه چشم نابینا از اندوهی دیوانه وار چهره ی خشک راه را به بازی می گیرد، و من همچنان با پرنده می مانم با کوچه می خوانم و با راه حرف می زنم من از ناشناخته نمی ترسم شناخته های دروغین نمی رماندم و از کبوتری که از رویایم در ابتدای سفر ربوده اند، دل نمی کنم.

نه شب های بی فردا نه قصه های بی امید دیوار های ریخته روزگار تردید رفیقان نیمه راه راههای بن بست، نه زمینی پر از خون نه بیچاره ای در درون من که خود را در خاکستر روشنایی می شوید، مرا نمی ترساند دیگر. و من راه را ـ با عشق، با پرچمی پر از پرنده که زمین را از آن همه رنگ، که روح را نقاشی می کند و از آن همه نوای زندگی که قلب را جاودان می کند ـ بر دوش می کشم نه!

من نمی ترسم من از این همه سر شکستگی، پریشانی و تلخی غربت نمی ترسم. کوله بار من زمین است حرفه ام زندگی می روم شانه ای بسازم شانه ای که رنج زمین را تا روزگار رهایی تاب آورد شانه ای به پهنای اراده ی انسان می روم آب را با آفتاب، کوچه را با باغ، عشق را با قلب، و تو را با چشم آشتی دهم چشمی که رویایش را از یاد نمی برد هرگز!

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
با ریشه ها

در انتظار روزی خسته از شبی بی حوصله در انتهای باوری دروغین به روزگار می نگریم به خوابی در پریشانی رؤیایی گسسته تا وصل که عمر را نشانه...

 
 
 
خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

 
 
 

Comments


bottom of page