وقتی شهر گریه می کند آفتاب غمگین می شود . کوهه ابری آواره با باغ غریبه حرکت را در خود تکرار می کند ، شاید بیاد آورد روزی را که می بارید . خبر را از شهر دیوار را از خانه ربوده اند . آخرین پنچره را که می خوردند رفیقم سرود می خواند : بیداری پشت پلک قصه نخواهد شکست ، قصه ی من که اینگونه آگاه با عشق در زمین خشک فرو می روم . این سکوت یخ از پا درآمدن در چهره ی سنگین شب ، به پایان می رسد . این عشق پاره پاره می شود ؛ این خون رودخانه . اینک بخت زنجیر روزگار چشم را در آرزویی بی شعله به خاموشی سپرده است . و هوا پر از نسیمی که قد نمی کشد تا بر بلندای آزادی بوسه بنشاند . وقتی شهر گریه می کند هر شهری بازوی عمر من در کنار رودی که می خشکد هر رودی ، می شکند . هیچ کس در این گذرگاه در امان نیست ؛ که رسوایی زمین را روی پوست ما حک کرده اند ، همین پوستی که با استخوان خویش بیگانه است . از خواب که بیدار شویم رو به رو هیچ چیز نیست مگر پرده ای که سیاه پریشانی غروب ماست مگر دست لرزان روزگار تردید ما که زندگی را از خود رانده است . از آب که بنوشیم بوی زنگار ی می دهد که چشم نمی خواست ببیندش . و فرشته ای که خاکسترش تردید قصه های رنگی را بیاد می آورد ، راه را بر خبرها بسته است . و شهر در آروزی آوایی نه از آسمان از همین کوچه های موریانه خورده خانه ها را می شمارد ؛ و پنجره ها ی شکسته شهر را چراغانی می کنند ؛ و ناگهان دخترک کوچکی خنده رو در گوش منتظر مادرش که سالهاست نمی شنود دیگر زمزمه می کند: خبر منم مادر .
Comentarios