گاهی
باد را
از کرانه های غمگین دست های بسته
تا عمق آبهای آزاد
در واژه های ناپیدای اندیشه
جست و جو می کنم،
گاه
روزها و شب هایی را
که با من
در تنهایی بی انتهای روزگار
فراموش می شوند.
بر درهای چوبی می کوبم
و
میله های آهنی شب را
در راه راهی ابدی
با قطره ای
از سیلاب زخمی تاریخ
بر بال پرنده ی مهاجر
می نشانم.
با چشم هایی که می روند
نگاه را در آینه ی دیگری تجربه کنند
منظره ی تازه ای می آقرینم
تا در آن،
لحظه را با آتشفشان آشنا کنم.
اینک
بر بامی دیگر ایستاده ام
و
سرودی نا آشنا می خوانم
از گذشته ای غریب می گویم
با آینده ای همراه می شوم
بی هیچ نشانی از امروز
که
شب
در مدار پوشالی آن
این چنین بی رحم
بر پوست چروکیده ی روزگار
می کوبد.
بر بامی می ایستم
که بارانش
گل دیگری از این همه خاکستر
برویاند.
گاهی
باد را
به یاد می آورم
در هاله ای از پریشانی زمان
که اقیانوسی از تصویر را
به دنبال دارد،
گاه
کهکشانی از موسیقی
که بر روح و جان من
فرو می بارد.
نگاهی به آینه می اندازم،
نگاهی به میله های راه راه.
انگار
بر بام دیگری
ایستاده ام.
Comments