این دست و آن دست کردم، ولی دست آخر خودم را راضی کردم که دست به اعلام موجودیت بزنم. خیالتان را راحت کنم، بین من و شما، یکی با سوادست؛ یکی مبارزست؛ و یکی می داند دنیا روی کدام پاشنه می چرخد.
با شما هستم. خودتان را به آن راه نزنید!
منظورم، همه ی شما هستید. رژیمی ها و غیر رژیمی ها!!
تا وقتی حالی تان نکرده ام که کت تن چه کسی است، ول کن تان نیستم. به من می گویند... می گویند... حالا هرچه؛ مهم این است که همین من، از همه بیشتر خوانده ام، بیشتر شکنجه شده ا م، بیشتر کشته شده ام... یعنی ... یعنی... منظورم این است که آنها که کشته شده اند، از دار و دسته و قوم و خویش های ما... یعنی من ... بله، من، بوده اند.
آقا! اینجا که جنگل نیست. خارج کشورست.
اینجا که چها رتا آخوند نفهم سر کار نیستند که بگویند، این جملات ابلهانه را، که با آن، فقط دار و دسته ی خودشان را سر کار گذاشته اند، خداوند خودش امضا کرده و برای نماینده ی منتخب ششصد و شصت و شش میلیون ایرانی فرستاده است.
به هر حال، من از همه ی شما آقایان، بیشتر سرم می شود. می خندید، ها؟ پیش خودتان می گویید قرص هایش را نخورده است... بنده خدا زده بسرش، بریم بابا، بریم بزنیم تو سر و کله ی خودمان و گاهی وقتها هم رژیم، چرا که، از حرفهای این بابا، آبی برای ما گرم نمی شود.
وای بر شما! بدبختی تاریخی شما مردم، همین است. مرا انتخاب نمی کنید، خمینی را روی سفره تان می نشانند. داد می زنید که این ابله را نمی خواهید، بالا و پایین تان را یکی می کنند. سر و صدا راه می اندازید، نفس تان را آن چنان می برند، که دم تان را می گذارید روی کولتان و می زنید به چاک.
خدا را شکر که دست کم، جای امنی هم هست!!
حالا از این حرفها زیاد دلخور نشوید، من دوست شما مردم هستم. در واقع، از این طریق می خواهم راه به دلتان باز کنم. من خوب می دانم که شما به فحش دادن و متلک گفتن و تکه انداختن و به اصطلاح تعریف کردن لطیفه های توهین آمیز ، عادت کرده اید. من می دانم که شما خوشتان می آید که اذیت تان کنند. خوشتان می آید که دیگران را اذیت کنید. می دانم که برای شما هیچ کس بجز خودتان، منظورم همه ی چیزهایی است که به شما مربوط می شود، مهم نیست. می دانم که با این چشم، تایید می کنید و با چشم دیگر، تکذیب.
البته این را هم می دانم که تقصیر شما نیست، چشم ها، گیر دارند.
خب آقایان! البته لازم به گفتن نیست، ولی با این حال، این را هم بگویم که من از خانم ها اسم نمی برم، چون به سیاهی لشکر نیازی نیست. من، مثل شما ها، اهل کلک نیستم که بگویم خانم ها هم تعیین کننده هستند.
آخوندها اگر راست می گفتند، امروز ، بعد از بیست و هفت سال، خانمی را، حتما، در یکی از نقاط کلیدی می دیدیم.
بقیه ی شما ها هم که هنوز دست تان به جایی بند نیست، تازه اگر هم بند باشد، این من هستم که باید انتخاب شوم. و من، یک مرد هستم. گو که در این روز و روز گار، می شود این را هم تبدیل کرد، اما این را پیشاپیش بگویم، که من این عنصر شکوهمند الهی را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد.
خوب شد؛ در این نقطه ی اساسی هم، سنگ هایمان را وا کندیم.
حالا می رویم سر اصل مطلب!
پول کجا پیدا می شود؟ شنیده ام که بعضی ها که اسمشان را به دلایل امنیتی نمی آورم، کمک های نقدی می کنند. خب، شما بهتر می دانید که با سواد تر بودن برای من به تنهایی کافی نیست. راستش، وضع مالی، زیاد تعریفی ندارد؛ و همانطور که می دانید، من، خودم را از آن اول، برای آن بالا بالا ها آماده کرده ام، و به همین دلیل، طبیعی است، کاری، چیزی هم یاد نگرفته ام.
ظرف شویی و این کارها را هم نمی کنم، چون خیانت به مردم ایران است.
این است که پیش خودم فکر کردم، یک جوری با این دوستان خارجی ی مردم، ارتباط بر قرار کنم و به کمک شما متوجه شان کنم، آن که آنها دنباش می گردند، منم، نه بعضی از این سایت ها و روزنامه ها و رادیو و تلویزیون ها و انجمن ها و شخصیت های دیگر.
چند وقت پیش، یکی از اینها به سراغم آمد و خواست که کمک شان کنم. خیلی دلخور شدم. اینجا قرار نیست من به کسی کمک کنم، قضییه درست بر عکس است. مگر شما تا به حال شنیده اید که آخوندی که در قدرت است، مثلا همین خامنه ای، که جای مرا اشغال کرده، به کسی کمک کند.
اگر اهل کمک بود، ولایت را تسلیم می کرد و می رفت.
باز رفتیم سراغ حاشیه ها. و این حاشیه ها آنقدر در زندگی ما نفوذ کرده اند، که اساس زندگی و عملکرد ما در آن را، به حاشیه رانده اند.
به هرحال، من امید بسیار دارم که از طریق این نوشته، رابطه ی عمیقی بین من و طرفدارانم ایجاد شده باشد و آنها، راه کارهای مناسب ارتباط من و آن دوستان قدرتمند خارجی را، فراهم آورند.
دوستان من!
شما باید آنان را قانع کنید که من بهترین جانشین برای خامنه ای و پسرش احمدی جنتی هستم... یا... لاریجانی نژاد... یا... به هر حال، اسمش هر چه هست، خودتان اسم دقیقش را در آورید. آنها باید بپذیرند و بهایش را... یعنی بهای من را... یعنی همین کار مرا، بپردازند. شما به آنها بگویید که دشمنی ملت ایران، با شما را من بر طرف خواهم کرد و این جملات ابلهانه، که :" گرگ ها هرگز به منافع ما نمی اندیشند"، را به زباله دانی تاریخ می ریزم و من توی دهن این مردم نا سپاس می زنم، به مراتب وحشیانه تر... یعنی آگاهانه تر از خمینه ای... یا خاتمی نژاد... به هر صورت، لطفا به" خالی" ی ترکی، یا،" بیشه" ی آلمانی بگویید که من ـ مخصوصا از ترجمه ی اسم ایشان به زبان های ترکی و آلمانی استفاده کرده ام که اصول مخفی کاری را رعایت کرده باشم ـ شخصا اهل نامه نگاری نیستم، چون دوست ندارم خودم را وارد مقوله های لطیفه سازی کنم؛ کار من کاری است جدی! جدی و تعیین کننده!!
این را هم اضافه کنم که دست من پر است، اگر شما به خواست های بر حق من پاسخ مثبت ندهید، من مجبور خواهم شد با مقامات رژیم ارتباط بر قرار کنم و آنها را قانع کنم که اشتباه می کنند و باید با من ارتباط سالم برقرار کنند و سعی کنند با به گوش گرفتن حرفهای من، راه درست را در پیش گیرند. و من اطمینان دارم که از این طریق موفق خواهم شد.
و از این راه، هم، به زندگی در غربت خاتمه داده ام، و هم، همه جا فریاد می زنم که عشق من به وطنم باعث شد که ملاها را تحمل کنم و در پی اصلاح و ارشاد آن ها بر آیم. و تازه، اگر هم دیگران بگویند که من خودم را فروخته ام، برایم پشیزی هم ارزش ندارد.
آنها که مدعی آنند که بر سر اصولشان ایستاده اند، گاهی وقتها، آنقدر یکسو نگر می شوند، که به یکدیگر هم رحم نمی کنند، چه رسد به آن که، سالها، از اندیشه ی هر دو آنها، فاصله دارد؛ یعنی ساده ترین مردم جامعه.
باز هم موضوع از دستم در رفت. ولی چه اشکالی دارد، این هم از خصلت کسانی است که از دیگران با سوادترند. موضوع که پیچیده می شود، باید همه چیز را با همه چیز قاطی کرد و آخر سر هم نتیجه ای گرفت، که هیچ ربطی به موضوع ندارد.
از دو حال خارج نیست، یا کسی آن را نفهمیده است، که برای این که خود را با سواد نشان دهد، موضوع را تایید می کند؛ یا فهمیده است و شروع به انتقاد می کند؛ و از آنجا که این روزها، کسی حال و حوصله ی خودش را هم ندارد، ماجرا، به سه شماره، ماستمالی می شود.
آنها هم که همیشه به راه سومی اعتقاد دارند، تا بیایند خودشان را روی آن راه متمرکز کنند، راه چهارمی رو می شود و بازی تازه ای، دوری دیگر را مطرح می کند.
در خاتمه، باید به همه ی مریدانم بگویم که من هم، مثل بقیه، دوست ندارم که کسی مرا مورد سوال و جواب و انتقاد قرار دهد. من، در این راه، همه ی زندگی ام را گذاشته ام، شوخی هم با کسی ندارم. حالا دیگر اگر کسی مخالفت کرد، یا چیزی گفت که باب میل من نبود، یا چیزی نگفت که مورد خوشایند من باشد، خودتان می دانید.
و، باز هم، در خاتمه ی شماره ی دو، باید اضافه کنم که مشکل مالی، فقط نیست که ارتباط من با آن دوست خارجی را پیوند می زند، بلکه دلیل واقعی، نزدیکی فرهنگ ها و ادیان به یکدیگر است:
فرهنگ و دین و پول، از دوستان یک دگرند گر پول خوب آوری، نوبت آن دوی دگر آید
امیدوارم هر چه زودتر، من در نقطه ای که قرارست، قرار گیرم و جهان را پر از عدل و داد و بی داد... داد و بی داد؟... نه، فقط داد کنم. و در این روز است که پرندگان، همه، زبان می گشایند، و با زبان "پارسی" با هم گپ می زنند. و، ما از شر همه ی این کلمات عربی... یعنی...یعنی همان واژگان بیگانه، رها می شویم.
البته نمی دانم، این طور که شواهد نشان می دهند، و من در خودم سراغ دارم، شاید کار به جاهای با ارزش تری بکشد، و من به درجات بالاتری برسم. در واقع صحبت از آسمانها و این حرفهاست؛ آن هم خیلی بیشتر از هفت تا...
با این وجود، شما این مطالب را لازم نیست به آن دوست مان بگویید. بهتر است گام به گام جلو برویم. گاهی، حتا یک گام به پیش، یک گام به پس، که، کارمان با سارختار اندیشه های دیگر، به تناقض های دیالتیکی، و نفی دیالکتیکی ی دیالکتیک، کشیده نشود.
به گمانم به سطر های آخر این اعلام موجودیت رسیده ام. با وجودی که ناچار به نوشتن این عبارات شده ام، اما به من حق بدهید که امضای خودم را زیر این نوشته نگذارم. شما بهتر از من می دانید ـ هرچند من با سوادترم ـ که دنیا خیلی نا امن شده است، هر چند که آن دوست مان، نظرش این است که به کمک او دنیا امن شده است، و به خاطر این که، با دار و دسته ی القاعده و سرویس های جاسوسی اسراییل، همزمان، در گیر نشوم، ناچارم که رعایت مسائل امنیتی را هم بکنم.
ولی این را بدانید که من همیشه حاضرم مثل یک سرباز، به وطنم خدمت کنم. و این که، زیر کدام پرچم هم باشم، فرقی نمی کند؛ کافی است که من، بالاترین شخص آن حکومت باشم. در صورت لزوم، حتا اگر کشورش هم کشور دیگری بود، می پذیرم.
امضا: محفوظ؛ نه... خیلی محفوظ
تاریخ: یک هفته ی دیگر، شایدم هم بیشتر
مکان: یکی از سیاره های منظومه ی شمسی... نه... مجاورش
Comments