top of page

بگو که هنوز زنده ای

  • kambizgilani
  • 9. Aug. 2019
  • 1 Min. Lesezeit



توفان را

از عشق

نمی گیرم

تردید نکن

که این عشق بی کران

شب را

به آتش خواهد کشید

و

روز را

در بستری عاصی

و

مرا

در آغوش آرزوی تو

به آزادی خواهد رساند

ای زندگی

که جاودانه

قلب مرا

به موج سپرده ای

و

چشم مرا

بی چشمداشتی

به پرنده

بخوان

که من هنوز زنده ام

که من هنوز

نفس های گیاه را

به پرواز سنجاقک

و

آزادی را

به خنده های فردا

بدهکارم

و

باغی

و

رودی

و

سرزمینی

که

سوختن

خشک شدن

و

دوباره زنده شدن را

در گوش کودکانش

زمزمه می کند

گواه حضور من است

رفیق قهقه

دل را

در ابتدای اندیشه

به یاد اسب های دیروز

و

شهر را

در انتهای خشونت

بیاد تجاوزی سنگین

از مهر

پر می کند

مهری

که در آرزوی وصل

می سوزد

بیدار شو

که جای نفس های امید تو

در این افسانه ی کهن

خالی است

بیدار شو

که جای فریاد خشم تو را

تنها

تو

پر خواهی کرد

بیدار شو

و

ببار

از آغوش ابری

که آزادی را

از خورشید

تا روزی

آبستن عطر عشق

به آن همه

چشم منتظر

بدهکارست

بیدار شو

و

بگو

که هنوز زنده ای

آفتاب

بهار را

بهانه ی دیار چشم

کرده است

تا

زمان

رگ های تن تو را

نو کند

دوباره

بیدار شو .

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

 
 
 

Comments


bottom of page