گاهی وقتها، عنوان ها، آدم را فریب می دهند. مثلا ممکن است یکی همین الان زنگ بزند و بپرسد که قیمت این بلیط هشت سره چند است و تا کی وقت دارد، و آیا ممکن است مثلا بجای روستوک، شهر دیگری را انتخاب کرد و به کیش رفت؛ یا حتا کشور دیگری، مثلا دبی را بر گزید؟
اما از طرفی، آدم ها، خودشان هم انگار با عنوان های دیگری زندگی می کنند. عنوان هایی که از زور فشار های گوناگون، فی البداهه شده اند.
تهران: یعنی جمهوری اسلامی؛ فشار بیشتر روی مردم، اندوه و ادامه ی مشقت.
روستوک: یعنی مقاومت و حرکت انسان آگاه و مسوولیت شناس، تنها برای یک لحظه.
لندن: یعنی بخش فارسی یکی از معروفترین شبکه ها ی جهانی خبر رسانی و بازار کتاب.
نگاهی به این سه محور، محتوای این مقاله را به خود اختصاص می دهد.
در تهران به جرم بدحجابی هر دو را، هم مرد را و هم زن را بی حرمت می کنند. دلیل آن را هم می گذارند مقاومت جامعه ی اسلامی در مقابل فساد اخلاقی.
در همین شهر بزرگ، بر گردن انسانی که بدحجاب است، آفتابه آویزان می کنند و می چرخانند.
تهران، پایتخت ایران را، طاعون سیاهی که خود را با نور وحشتناک ناشی از انفجار اتمی، و نه درگاه الهی، روشن می کند، در خود فرو خورده است.
از تهران، هیچ خبر خوشی نمی رسد، خبری که صرف نظر از دیدگاه های گوناگون سیاسی، نشانی از آرامش را به آینده منتقل کند؛ در این شهر، هیچ کس در امان نیست.
آن ها که امکان مالی بهتری دارند، از سرمایه ای که دارند آرامش می گیرند و آنها که در حول و حوش خط فقر و زیر آن، زندگی می کنند، با رنج، چنان گره خورده اند، که بجز آن، چیز دیگری نمی شناسند.
قشر آگاه جامعه، بی رحمانه زیر فشار است. طیف های مختلف روشنفکری در ابعادی هولناک خود را در خواسته های ابتدایی شان تکرار می کنند و در نهایت، کارشان به جایی می کشد، که بجای خاتمی، احمدی نژاد را بخوردشان می دهند.
باز هم تکرار می کنند، دستگیر می شوند، تهدید می شوند، شکنجه می شوند، آزاد می شوند، به خارج می آیند، می گویند و می نویسند.
اما کسانی از طیف دیگر قشر آگاه ـ پناهنده های سیاسی سابق ـ هستند، که حالا به دلایل گوناگون، از جمله رفت و آمد به ایران و لاجرم رعایت بعضی ملاحظات، کمی محتاط تر با آنچه در گذار است، برخورد می کنند.
یا حتا گاهی وقتها حضور فعال نیروی های سیاسی مخالف رژیم را، چه در داخل و چه در خارج کشور، نفی می کنند.
از این گروه ، کسانی هستند که هوادار سیاسی گروه ها، سازمانها و احزاب سیاسی مخالف رژیم بوده اند و امروز مدعی خرابی این جریانها هستند. از این رو، این حق را بر خود بدیهی می دانند که اساس حرکت سیاسی را، نفی کنند و مثلا بگویند:
" همه ی این حرفها کشک است؛ برو برای خودت یک زندگی آبرومندانه فراهم کن، دور مسائل سیاسی را هم خط بکش؛ و خلاصه هیچ بدی نرفته که بهتر جاش بیاد. آدم باید از عقلش استفاده کند. مگر ما چند بار زندگی می کنیم؟"
از این گروه، بعضی ها ، از این هم فراتر می روند، یعنی نه تنها حضور فعال نیروهای سیاسی را نفی می کنند، بلکه با حمایت از این یا آن بال حاکمیت، بطور مشخص، به این نیروهای سیاسی حمله می کنند و در چارچوب امکاناتشان، در صدد ضربه زدن به این نیرو ها هم هستند.
به اعتقاد من، در مقابل این گروه باید هوشیار بود؛ چرا که بوی زننده ای، از آن به مشام می رسد، طوری که همکاری مستقیم با رژیم را می تواند بهمراه داشته باشد.
و، هر چند که اینها به تهران می روند و می آیند، و از آن صحبت می کنند، اما دوستدار واقعی آن نیستند.
با تهران، آنهایی که قهر نکرده اند، هنوز هم از آزادی اش صحبت می کنند و هنوز هم نمی خواهند که هیچ ضربه ای از هیچ کجای دنیا بر آن فرود آید.
کسانی که همزمان، حضور یک روز بیشتر روی کار ماندن این رژیم را هم تاب نمی آورند. آنهایی که تهران را دوست دارند و برای حق آن و سربلندی اش می جنگند.
جنگی، که در گام اول خود، سکوت را می شکند و با رعایت حق دگر اندیشی، از حق محرومترین انسانهایش دفاع می کند.
حقی، که جمهوری اسلامی و هر دیکتاتور دیگری را با واقعیت های عمیق تری آشنا خواهد کرد؛ همان، که رنگ خون را خوب می شناسد.
صفحه ی تلویزیون، زد و خوردی شدید، بین پلیس و عده ای را به نمایش گذاشته است. ماشین های آب پاش از یک سو، به موازات گاز اشگ آور، شلیک می شوند و از سوی دیگر، شلیک سنگهایی که از سنگفرش خیابان کنده می شوند، صحنه ی جنگ را آرایش داده اند.
یک لحظه از خودت می پرسی: "اینجا کجاست؟ "
خبرنگار، هوشیارت می کند؛ خبرنگار یکی از پر تیراژ ترین مجله های آلمانی، که برنامه ی تلویزیونی هم دارد: اشپیگل.
در همین گزارش کوتاه، آدم متوجه ی ماجرایی که در آن قرار گرفته است، می شود.
هشت سر صنعتی جهان، که قصدش کمک به ساختن جهان بهتر است، قرارست با نشستی، در یکی از شهرهای شرقی آلمان، به بررسی آسان سازی این بستر بپردازد.
قرارست در مورد آفریقا، محیط زیست، خطر دستیابی ایران به سلاح اتمی، ارتباطات فرهنگی و مجموعه ای از اتفاقات خوبی که باید برای مردم جهان پیش بیاید، گفت و گو شود.
خب، پس زد و خورد برای چه؟
"باز هم مشتی اوباش توی خیابان ها راه افتاده اند که آرامش و نظم موجود را زیر سوال ببرند. مثل همیشه!"
بعد به خودم می گویم اما این که جمله ی من نیست، بیشتر به حرفهای یکی از تیمسارهای رژیم سابق شبیه است.
به خودم می آیم. این صحنه ها ، تعادل فکری ام را به هم می زنند، گاهی وقتها، زمان را فراموش می کنم، مکان را نمی شناسم و نمی دانم با که صحبت می کنم.
اما، فقط گاهی وقتها.
درگیری ادامه دارد، گزارشگر از دختری صحبت می کند که چهار پلیس مشغول بردنش هستند. از پلیس، در باره ی او می پرسد. جواب نمی دهد.
جای دیگری، خودش را به صحنه ی دیگری نزدیک می کند، یکی از پلیس ها که می فهمد او از مطبوعات است، بقیه ی همکارانش را مطلع می کند. آنها هم خودشان را جمع و جور می کنند، اما حرفی نمی زنند.
از مردم سوال می کند. مردمی که در حال در گیری با پلیس نیستند. یکی از آنها که دست کم، شکل حرف زدنش نشان می دهد که آدم با سوادی است، می گوید: " تظاهر کنندگان طبق برنامه ی از پیش اعلام شده به اینجا آمده اند، بدون اینکه مشکلی برای کسی بوجود آورده باشند.
آنها به تمام ضوابط، احترام گذاشته اند؛ اما حضور ناگهانی پلیس در ادامه ی مسیر، آن هم در این حجم، آنها را تحریک کرده و به یک سری برخورد های لفظی کشانده است، که در ادامه اش، به در گیری بین عده ای از درون صفوف تظاهرکنندگان و پلیس کشید.
و درست در همین نقطه، واکنش نپخته ی پلیس، برای بیرون کشیدن این عده از صفوفشان، و هجوم آوردن به این صفوف، به شکل وحشتناکی به این خشونت دامن زد، که ابعادش را می بینید."
همینطور که دوربین می چرخد و صحنه های یک جنگ خیابانی را ـ بدون شلیک گلوله ـ ثبت می کند، صحنه هایی از بعضی از تظاهرکنندگان را، که مشغول خالی کردن دستگاههای تلفن یا شبیه به آن هستند را، به تماشاگر منتقل می کند.
بعد هم، با لحنی انتقادی از روی آن می گذرد.
پلیس ها، با سه نوع لباس، شناسایی می شوند. شخصی، سبز و سیاه . که این سیاه ها شکل هجومشان سازمانیافته ترست؛ ضمن اینکه، تجهیزاتشان هم سنگین تر!
آن طرف درگیری، قیافه های آشنایی را می بینی که هر روز، در کوچه و خیابان، جلو چشم اند. زن و مرد، کودک و جوان، میانسال و پیر، با همان پوشاک همیشگی شان.
عده ای، با لباسی یکسره سیاه رنگ، به چشم می خورند که ظاهرا یکی از طرفهای جدی در گیری با پلیس اند؛ البته نسبت به جمعیت، تعدادشان تعیین کننده نیست.
عده ای هم لباسهای رنگی به تن دارند، که سبزی و تراوت طبیعت را تدایی می کند.
اما این تظاهرکنندگان، چه کسانی هستند و اینجا چه می کنند؟
اختلاف اینها با این هشت سر صنعتی چیست؟
حرف این است که نمایندگان چهارده در صد از مردم جهان، نمی توانند برای بقیه ی هشتاد و شش درصد دیگر، تعیین تکلیف کنند.
کشورهای صنعتی که خودشان بیشترین گاز کربنیک را تولید و جو زمین را منهدم می کنند، نمی توانند برای مردم کشور های جهان غیر صنعتی، خط زندگی بکشند.
کشورهایی که بدون استفاده از رفاه موجود در کشور های جهان صنعتی، باید خسارت چیزی را بپردازند، که از آن سودی نبرده اند.
و البته نمایندگان این کشور ها هم که مشکلات و بار سنگین آن، روی دوش جهان را بخوبی می شناسند، دیری است به این نتیجه رسیده اند، که باید، امکانات بیشتری برای آن هشتاد و شش درصد فراهم کنند.
اما بازار تولید، داغ تر از آنست که به این راحتی و با کمال میل، صاحبان صنایع، عقب نشینی کنند. حتا اگر چند کشور به رعایت حفظ محیط زیست مبادرت ورزند، عمو سام کوتاه نمی آید؛ بعد، چین و هند و روسیه، و یواش یواش، آنهای دیگر هم به بازی سابق بر می گردند و این دایره، همچنان بدور باطل می چرخد.
اما کسانی که به گروه های حقوق بشری ـ که این خود طیف وسیعی از نیروها را در بر می گیرد ـ احزاب چپ، سازمان های سیاسی کشور های مختلف، سبزها، سندیکاهای کارگری، جریانهای حامی محیط زیست و دفاع از حقوق آوارگان تعلق دارند، این هشت سر معروف را نماینده ی واقعی مردم جهان نمی شناسند و خود، و راه حل های خود را به عنوان پاسخ و جانشین می شناسند.
به همین دلیل، با سازماندهی و تظاهرات در شهرهای مختلف، به پیشواز روزی می روند که قرار است در آن، نشست از پیش تعیین شده، برگزار شود.
در مصاحبه های مختلف تلویزیونی که در روزهای پی در پی، با مردم مختلف شده است، مردم، چه آنها که در تظاهرات شرکت داشته اند، چه آنها که در حاشیه قرار داشته اند، همه براین نکته پای فشرده اند، که نظام سرمایه داری، بیش از حد یک سویه شده است. جریانی که سلامت زمین را بشدت زیر سوال برده است.
روستوک، اوج رویارویی دو طبقه نبود. حتا، یک برد برای آزادی طبقه ی کارگر و وارد آوردن ضربه ی تاکتیکی بر پیکر نظام سرمایه داری هم نبود.
روستوک، نشانگر این اصل از مبارزه بود، که وقتی راهی، با هدف مشخصی شروع می شود، هرگز اسیر سنگ اندازی های طرف خودی، یا رعب و فشار طرف مقابل که از ارزش های خودش دفاع می کند، نمی شود.
نشان داد که مقاومت انسان، نمی شکند، تا زمانی که با برنامه ی مشخص، سازماندهی و شناخت از شرایط موجود، کار پیش رود.
انسانی که نه فقط از منافع یک ملت، بلکه از آزادی انسان در تمامیتش دفاع می کند. انسانی که آن دیگری را نمی شناسد، ولی می داند که رنج می کشد و بخاطر پایان دادن به این مشقت، وارد میدان می شود.
در این نقطه، این حرکت پیروز شده است.
در این روز و در این شهر، با وجود همه ی خستگی ها و کم طاقتی ها و با وجود آنکه آدم های بسیار گوناگونی در کنار هم قرار گرفته بودند، و با وجود آنکه کار می توانست به بدترین شکل موجود پایان یابد، اما از درونش، تاریخی زنده متولد شد.
در آلمان، بر خلاف ایران، روال سیاسی طوری است که به حقوق دگراندیشان، طبق قوانین، بها داده می شود و گروه های سیاسی می توانند در گردهمایی ها و تظاهرات، با هر چیزی مخالفت کنند. اما با توجه به داستان آن سپتامبر کذایی، و حضور این کشور در افغانستان و عراق و غیره، ترفندهای امنیتی آن پیچیده تر شده است.
موضوعی که همین الان روی میز بررسی و اعتراض است و حزب سبزها و چپ آلمان، آن را به عالی ترین دادگاه کشور کشانده اند، این است که در روز نشست این هشت سر، دو فروند جنگنده ی تورنادو، بالای سر تظاهرکنندگان، به پرواز در آمده است.
این هواپیما ها تا اینجا ی کار، مصرف خارجی داشته اند.
دولت، حضور نیروی هوایی را در این بعد، استفاده از دوربین ها و فیلمبرداری دقیق آنها اعلام کرده است، که به این ترتیب، به پلیس کمک شده است.
و، اما بخش فارسی بی بی سی، فرستنده ای با سابقه ای طولانی در خاطرات مردم ایران. در مورد خط سیاسی اش حرفی ندارم؛ در مورد تنوع آن، یا چگونگی اش هم صحبتی نیست.
چون به اعتقاد من، مثل همان مورد که در مورد بعضی از ایرانی هایی که به قشر آگاه جامعه تعلق دارند، گفتم، گاهی وقتها آدم با خودش هم دچار تناقض می شود.
بویژه، وقتی در مورد کسی حرفی می زند، از خود می پرسد:" نکند این حرفها را از روی حسد می زنم. نکند این را می گویم چون او دارد و من ندارم." و خلاصه از این دست سوال و جواب ها، که پیش از همه وجدان انسان را مورد سوال قرار می دهند.
موضوع بر می گردد به یک گزارش و چند مصاحبه پیرامون آن، که این فرستنده ی رادیویی، چند روز پیش، پخش کرده است.
کتاب و بازار کتاب در خارج کشور.
چرا بازار کتاب در خارج کشور پایین است؟
تیراژ آن چقدر است و...؟
در این گزارش، با یک نویسنده، یک ناشر و یک فروشنده ی خارج کشوری هم، تلفنی ارتباط بر قرار می شود.
و، هرسه، از مشکلات فرهنگی می گویند.
نویسنده می گوید: " حجم مشکلات فرهنگی، آن قدر وسیع است که مثلا وقتی ما به یک کنسرت می رویم و کتاب مان را آن کنار می گذاریم، بازدید کننده می آید و در حالی که برای چهار لیوان شراب، براحتی پول می دهد، وقتی سراغ کتاب می آید و قیمت آن را که کمتر از پول آن شراب ها است می شنود، می گوید که گران است."
آن ناشر و فروشنده هم در ردیف نویسنده، گلگی هایشان را مطرح می کنند و دست آخر، مجری هم در تایید حرف ایشان، می گوید که البته این وضع ادامه خواهد داشت.
وقی این مطلب را از زبان این نویسنده می شنوم، و اصولا رد پیام این گزارش را در خودم جست و جو می کنم، غمگین می شوم.
آن هم نه از این زاویه که نمی دانم در خارج کشور، کتاب خوب فروش نمی رود، یا نمی دانم که مشکل قضیه، فرهنگی است.
از نظر من آنچه به آن نویسنده بر می گردد، این است که او به عنوان نویسنده ای که در تبعید زندگی می کند، در همان فرصت کوتاه، نقطه ی تیز آن مشکل فرهنگی را آشکار کند.
او باید به نکته ی سرکوب مردم ایران از نظر سیاسی و فرهنگی، که دست کم با حضور دو رژیم تایید شده است، اشاره کند.
او باید در همان چند لحظه ای که در اختیار دارد و بسیاری او را می شنوند، پیامی به مردم برساند که بگوید اشکال، از شما نیست، از نظام های خودکامه و مستبدی است که راه عبور تغذیه ی سالم را بر شما بسته است.
اما، او در مقابل چه می گوید:
" این اروپایی ها را ببینید، همه شان اهل مطالعه اند. مرتب دارند می خوانند."
آدم یا بی سواد است کهاین نویسنده حتما نیست یا دروغگو و ترسو، که در این مورد هم نمی خواهم قضاوت کنم، دست کم نه امروز و نه در این مورد.
ولی مثال او در این مورد، با توجه به شناخت از مجموعه ی مشکلات ایرانیان مهاجر، مثل افسردگی ها، در گیری های سازمان های سیاسی با یکدیگر، فاصله ها، که خیلی هاشان نه فرار از دیگری که از خود می تواند باشد، خیلی ساده لوحانه است.
چرا که اینها، عناصر همان مشکلات فرهنگی اند، که با باز کردنشان، دیگر نیاز به تکرار سطحی آن نیست.
و آنجا که به شراب مربوط می شود، او به عنوان احتمالا هنوز هم یک نویسنده ی تبعیدی، مثال صادقانه ای که با حضور ش در تبعید، تناقض نداشته باشد، انتخاب نکرده است.
در این مورد، ریزتر نمی شوم.
و، اما حرفهای این نویسنده چه ربطی به این بخش فارسی دارد؟
این جا مصاحبه ای صورت گرفته، کسی نظرش را گفته است و صرفا یک کار حرفه ای روال منطقی خودش را طی کرده است.
نه؟ واقعا نه؟
و، اما اشکال حرفه ای قضیه:
از آنجا که موضوع، کتاب است، شکل حرفه ای روزنامه نویسی این است که نقطه ای که ما اهل قلم، توانایی مان را مدیون حضور آنیم، بدرستی به جامعه منتقل کنیم. یعنی آن کیفیتی را معرفی کنیم که باعث به سواد رسیدن خود ما شده است.
و در این رابطه، باید به دلایل ریشه ای این فقدان در خارج کشور اشاره می شد. ریشه هایی که به تیز بینی روزنامه نویسی یک فرستنده ی رادیویی بر می گردد.
کتابی که امروز، شما به عنوان روزنامه نویس از آن صحبت می کنید، نه تنها هویتش درست مطرح نشده، که شکل تعریفش هم، خدشه دار است.
اگر وسیله ای به این پر ارزشی، که پیش از دوران هژمونی کامپیوتر و اینترنت، تنها منبع شناخت جهان بوده است، در این اندازه مطرح شود، آنهم از یک برنامه ی پرشنونده؛ در بهترین شکل دمکراتیکش، نشان از یک اشتباه بزرگ دارد.
من به عنوان یک روزنامه نویس، از روی چنین موضوعی، به این سادگی نمی توانم بگذرم. موضوعی که بسیار جا برای خودنمایی دارد؛ حتا برای یک برنامه ی کوتاه چند دقیقه ای. موضوعی که پیام دمکراتیک خودش را به جامعه می تواند منتقل می کند، اگر، صادقانه ارتباط گرفته باشد.
Kommentarer