وقتی روزها را می شمردم
جای خالی لحظه ی مهربانی را
شاخه ی پریشانی
در گوشه و کنار چشمم
می کاشت
چقدر
خاطرم را می آزرد
یاد باغ بی باغبان
که
گل هایش را
دزد زیبایی
پرپر کرد بود
و
التماس نگاهی
که در بن بست تنهایی
می پژمرد
آهی
که آسمان را
نفرین می کرد
که
چرا نمی بارید
افسوس هم
در لا به لای شمارش این روزها
خود را
از در و دیوار تجاوز
دور
می کرد
و دریغا
که زمین
پر شده بود از
گردنی
که برافراشته نبود دیگر
دستی
که مشت را بیاد نمی آورد
و
پایی
که اندازه ی آزادی را گم کرده بود
زنجیرها
در شبهایی
که
آبستن روزی نبودند آفتابی
خط بی ریشان را
به بوم نقاشی ی جویده
بدل کرده بود
آخرین فانوس را
اما
در انبوه تصویر های قدیمی
مرد دریا
به گوش خسته ترین موج
زمزمه می کند
مگر
قصه ی شلاق و استخوان
باز هم
سینه ی سیاه شکنجه را،
تا روشنایی روزی
که دوباره
از لحظه هایش
زندگی بشکفد،
به آتش کشد
وقتی روزها را می شمرم
قلبم
آزرده می شود
اما
صدای تسلیم را
هنوز هم
در دهلیز اندیشه
نمی شناسم
معبری
که از آن
رودخانه ای
می گذرد
پر از قلب زنده
تا این اراده ی پر آوازه را
نسیم آزادی
نه...
نسیم هیچ است
تا
این
تبار زندگی را
حضور پر طوفان آزادی
در لحظه ی تردید عاطفه
زمزمه کند
تا
در این گذار عاشقانه
روزها را
دوباره
با لطافت کودکانه ی خود
خوش رنگ کند؛
و
خاطرات را
از گزندگی
جدا
تا
در بستر سوخته
ازچشم های مهربانی
کوچه ای ببافد
که همسایگانش
هر روز صبح
لحظه های خوش را
بیاد هم
آورند
روزها را
که بشمارم
از این پس
خیالم
آزردگی را
نمی شناسد دیگر
خیالی
در
آن سوی تردید
در
آن سوی تسلیم
و
در
آن سوی آروزهای سوخته.
Comentários