
اگر خورشید را فروخته بودم
تو امروز
سنگ مرا نمی شکستی
اگر عشق را
بی هیچ تردیدی
که تن خسته ام را
در خویش
به آسمانها
نشان می داد،
از باد
نمی ستاندم،
کوچه هایم را
کور نمی کردی
سنگ را
می شکنی
سنگی
که حضور پر نفرینت،
پیش از آن که
چشم منتظرم را
درو کند
دریای آزادی،
بر خاطر
و
بر خاک سبز عشق
نشانده بود
از پرچم سرخ روزگار فریاد
سیاهی سرد اندیشه ات
که خشکی را
تا استخوان آرزو
حفر می کند،
در چشم می کاری
آفتاب را
از زندگی می ربایی
و
آب را
در نقشی
که در آن
هیچ آرزویی نمی ماند
می فرسایی
با کدام
افسانه بدنیا آمده ای
با کدام
شیطان
شهر را خواب کرده ای
که خدای خسته ی ما را
از آفرینشی موهوم
پس رانده ای؟
اگر
ماه را
نمی ستودم
تو امشب
قلب مرا
نمی دریدی.
Comments