top of page

خواب مرگ آور

  • kambizgilani
  • 9. Aug. 2019
  • 15 Min. Lesezeit


داستان کوتاه :

هنوز هم دلم پر است ؛ پر ، از همه ی نا ملایمت های زندگی . چه کارش می شود کرد . باید خودم را به آن راه بزنم . کدام راه ؟ خودم هم نمی دانم . برایم فقط این روشن است که ، درد من ، مال من است و نباید در میان این جمع ، ولو شود . ــ شما ؟ وقتی زنگ در را به صدا در می آورم ، حواسم نیست که اینجا منزل کمال نیست و او مرا فقط دعوت کرده است . کمی دستپاچه می شوم . خانم را نمی شناسم . برای لحظه ای نفسم بند می آید و به او خیره می مانم . ــ شما از دوستایه کمال هستین ؟ ــ بله . . . بله . . . من کامرانم . . . ــ بفرمایین تو . من منیژه هستم . ــ از . . . از آشنایی تون خوشوقتم . وقتی وارد درگاهی می شوم ، کمال را می بینم که با دو ـ سه نفر ، سمت چپ سالن ، مشغول حرف زدن است . راهرو یی است که به این اتاق پذیرایی بزرگی ، ختم می شود . جای رختی ، سمت چپ این راهرو کوچک ، آویزان است . کوچکی اش را ، اندازه ی سالن تعیین کرده است ، و گرنه ، خودش ، به اندازه ی اتاق پذیرایی منزل من است . با خجالت وارد می شوم ؛ کمال ، چشمش به من می افتد و تیز ، خودش را به من می رساند . یکدیگر بغل می کنیم و بعد از ماچ و بوسه ای گرم ، منیژه را نگاه می کند و می گوید : ــ بیا ، همون جور که گفتم ، هس یا نه ؟ با اینکه بطور سنتی ، در ارتباط با تعارف ، خنده ای مصنوعی ، روی چهره ام می نشیند ، ولی داغ شدن گوش ها ، موقعیت دیگری را ترسیم می کند . ــ آره ، راستی همین جوره . بی اختیار ، کمی جان می گیرم و نرم می پرسم : ــ چیه ، نکنه پشتم صفحه گذاشتی ؟ ــ اوهه ، چه جورم ؛ همه شم آهنگایه زورخونه یی . منیژه ، به آرامی می گوید : ــ خب ، پس بریم پیش بقیه ی دوستان . راه می افتیم . با دیگران سلام و احوالپرسی می کنیم و جلو می رویم . مدتها بود که به مهمانی نرفته بودم ؛ یا دست کم به این شکلش . همه ، لباسهای تر و تمیز به تن دارند . بوی عطری شامه نواز ، اتاق را پر کرده است . چشمم را به هر طرف که می چرخانم ، جای خاک سیگاری ، سیگار ، یا حتا شیشه ی مشروبی نمی بینم . تعجب می کنم . ــ دنبال چی می گردی ، چیزی لازم داری ؟ ــ نه ، همین جوری داشتم نگاه می کردم . میز شام ، کنار پنجره قرار گرفته است . می رویم و کنارش می ایستیم . اشتباه نکرده ام باشم ، اتاق پذیرایی ، چهل ـ پنجاه متری هست . میانگین سنی مهمان ها هم ، پنجاهی باید باشد . بیست و هفت ـ هشت نفری در سالن حضور دارند، که به گمانم تعداد خانم ها ، دو ـ سه نفری بیشتر باشد . کمال ، بی مقدمه می گوید : ــ مهمونها ، دوستا و همکارایه منیژه ن . ــ خب ، تبریک می گم . ــ تو رو پیدا کردن ، واسه م بهترین تبریک بود . ــ وقتی زنگ زدی ، باورم نشد . تازه وقتی نشونیه نادرو دادی ، فهمیدم چه جوری پیدام کردی . ــ بیس ساله همدیگه رو ندیدیم . ولی تو اصلا تکون نخوردی . لبخندی روی صورتم می نشیند و با لحنی دو پهلو می گویم : ــ متشکرم . ادامه بده . ــ به جونه فرهاد جدی می گم . ــ راستی فرهاد چطوره ؟ الان باید واسه خودش مردی شده باشه دیگه . ــ یه سال دیگه ، مهندسی شو می گیره و وارد بازار کار می شه . کاره شم از حالا واسه ش دارم . ــ تو داری ؟ وقتی ، تعجب را روی صورتم می بیند ، با خونسردی می گوید : ــ پس تو از همه جا بی خبری . در همین لحظه ، منیژه به سمت ما می آید و با رویی باز ، رو به روی ما می ایستد و می گوید : ــ می بخشین حرفه تونو قطع می کنم . و در حالی که لبخند دوست داشتنی یی روی صورتش می نشیند ، از کمال می خواهد که برای لحظه ای او را همراهی کند . خانه ی قشنگی است . از پشت توری ، حیاط ، معلوم است . حیاط بزرگی که استخری ، طرف راستش ، خودنمایی می کند . نوری که روی آب افتاده است ، تصویر دلنشینی را به تماشاگر تقدیم می کند . و این زیبایی ، حتا به کسی مثل من هم که فردا ـ پس فردا از آلونک فکسنی و بد قد و قواره اش محروم می شود ، آرامش می دهد . ــ خب ، کجا بودیم ؟ دستش را روی شانه ام می گذارد و راه می افتد . مرا به طرف جمعی از دوستانش که در معارفه ی اولیه ، با هم آشنا شده بودیم ، می برد . سه نفر ، دکتر جراح بودند ؛ دو نفر ، مهندس ؛ دو خانم و سه آقا . ــ الهه خانوم ! این کامران ، یکی از بهترین دوستای دوره ی بچگی ، نو جوونی و جوونیه منه . اما یه دفه همدیگه رو گم کردیم . ــ مث تو قصه ها ، نه؟ اتفاقا من خودم از نزدیک ، به این نمونه ها بر نخورده بودم . آقای افرسیابی که کنار او ایستاده است ، با خوشرویی می گوید : ــ تازه از این به بعد ، خیلی بهتر می تونین با هم کنار بیاین و از شیرینی گذشته استفاده کنین . خانم هاشمی ، که آرام ایستاده است و گوش می کند ، بی مقدمه از من می پرسد : ــ ببخشین ، تو چه کاری فعال هستین ؟ همه ی نگاه ها به دهان من دوخته می شوند . گوشهایم دوباره واکنش نشان می دهند . سوالی که حتا کمال هم مطرح نکرده بود . ــ من . . . من کار آزاد می کنم . خرید و فروش . . . کمال حرفم را با همان لبخند و زبان تعارف قطع می کند و می گوید : ــ این دوست من هم خجالتیه ، هم کم گو ، چراشم بر می گرده به گذشته ها ؛ کامران تاجره خانوم ، اونم چه تاجری . قرار شده بود که شغلم را مخفی نگه دارم . کمال هم حرف مرا به شیوه ی خاص خودش ، تکمیل کرده است . ــ نه ، یه وقت سوء تفاهم نشه ؛ غرضم از این سوال ، این بود که مبادا حرفایه ما براتون کسل کننده باشن . ببخشین اگه کمی خصوصی بنظر اومد . ــ نه خانوم ، خواهش می کنم . به گپ می نشینیم . زمان می گذرد ؛ دست کم ، چند ساعتی . همه شان ، به غیر از یک نفر ، دا نشگاه دیده بودند . کسانی که یا تحصیل کرده های خارج کشوری بودند ، یا ایران ، که بعد از انقلاب ، به این طرف ها آمده اند . ظاهرا هم ، همه شان با حکومت مخالفند . ــ می دونین کامران خان ، من خیلی دلم می خواد تو کشور خودم زندگی کنم ، و به مردم خودم خدمت کنم ، ولی با آخوندا واقعا نمی تونم کنار بیام . حساب چادر و روسری و این حرفام نیس . الهه خانم که جراح کلیه است ، سعی می کند ، دلیل از کشور جدا ماندنش را بیان کند ؛ با نوعی دقت در به کارگیری کلمات ، ادامه می دهد : ــ آدم با یه روسری گذاشتن ، نه تنها درست تر زندگی نمی کنه ، بلکه می تونه بی هویت هم بشه . ولی از اون بدتر ، اینه که پیش از اینکه منو یه پزشک ببینن ، یه زن می بینن ، اونم زنی که حتا شکلش هم باید اونی باشه ، که دوس نداره . آقای سمیعی که مهندس با تجربه ی یکی از رشته های پیش رفته ی الکترونیکی است ، با چهره ای آرام و موقر ، می گوید : ــ ببینین ! الان ، عده ای ، صرف نظر از خودم ، از مغز های مفید کشور مون اینجا حضور دارن . . . از شوخی هایی که لابه لای صحبتش می کند ، خوشم می آید . ــ . . . که تو خونه ی واقعی یه خوده شون ، نمی تونن نفس بکشن . البته نا گفته نمونه که بعضی ها ، مرتبا دنبال این بوده ن که آدمای اسم و رسم دار این طرفا رو ببرن اون طرف . اونم بیشتر بخاطر تبلیغ و این حرفا بوده ، و گرنه از اون اجاق ، آبی گرم نشده . تازه ، من از منابع موثقی شنیده م که حتا بیشتر این پزشکای جوون یا تازه فارغ التحصیل رو رد کردن و گفتن که خوده شون به اندازه ی کافی از این جور دکترا دارن . این به نظر من ، در واقع یه جور رو سیاهیه دو طرفه س . منیژه هم پزشک است . نقطه نظرهایش در مورد شرایط زندگی خارجی ها در کشورهای اروپایی ، گوش کردنی است . درد افسردگی آنها را خوب حس کرده است . او یک سالی است که با کمال ازدواج کرده است . کمال ، از آن بچه های با استعدادی بود ، که هنوز بیست و پنج سال نداشت ، که دکتر شده بود ؛ من ، دو سال از او دیرتر دکترایم را گرفته بودم . او ، هم آماده تر بود ، هم مشکل مالی نداشت . من ، هم کار می کردم ، هم درس می خواندم . تازه ، کمک خرج پدرم هم بودم . او زود هم ازدواج کرد ؛ یعنی آنقدرها هم زود نبود ، نسبت به من جلوتر بود . وقتی که همسرش ، سل گرفت و فوت کرد ، او ، کمال دیگری شد ؛ بکلی دگرگون . میترا را می پرستید . زنی که پنج سال از او بزرگتر بود ؛ و ، ازدواجی که همه ی فامیل را به هم ریخته بود . این همه برایش بی ارزش بودند . وقتی همسرش ، فرهاد را بدنیا آورده بود ، زندگی ، در اوج حضورش ، پیشانی کمال را بوسیده بود . افسوس که این تصویر زیبا ، خیلی زود ، طعمه ی حریق شد . از آن پس ، از همه چیز برید و رفت . هر چه سراغش را گرفتم ، بی نتیجه بود . هفته ی پیش که تنها تو اتاق نشسته بودم و زندگی را در همه ی اندازه هایش نفرین می کردم ، صدای زنگ تلفن در آمد . پشت خط ، صدایی آشنا ، خیلی آشنا ، با من شوخی اش گرفته بود . صدایی که سر به سرم می گذاشت ، طوری که به خاطر نیاورمش . ولی نتوانست . شناختمش . یک ساعتی گپ زدیم . البته در مورد بعضی مسائل چیزی رد و بدل نشده بود ؛ از جمله موقعیت زندگی من . او فقط می دانست که پروانه ی پزشکی من ، لغو شده است ؛ همین . ــ مهمتر از همه ، اینه که ، ما دلمون پیش مردم باشه . خانمی که گویا مهندس بیکار بود ، با خونسردی کنایه آمیزی ، در جواب این جمله ی منیژه می گوید : ــ ولی خیال خوب و حرف خوش که واسه ی مردم ، نون و آب نمی شه . ــ من دارم به این نکته اشاره می کنم ، که واسه کمک به مردم ، لزومی نداره آدم حتما تو ایران باشه ، از اینجام میشه مفید بود . ــ خب عزیز من ، تو به عنوان یه پزشک ، فقط اونجا می تونی به مردم کمک کنی ؛ از اینجا که کاری از دستت ساخته نیست . ــ اتفاقا می تونم پروین جون ، الان دلیله شو واسه ت می گم . تقریبا همه دارند به حرف میزبان گوش می کنند . اینجا ، منزل اوست . پیش از ازدواج با کمال خریده بود ش . محله ی خوبی است . باید خیلی هم گران باشد . کمال ، در آن زمان ، اصلا در این کشور زندگی نمی کرد . در یک سمینار پزشکی ، با او آشنا شده بود . به مرور ، روابطشان عمیق تر می شود و ازدواج می کنند . برای کمال ، این بار پنجم ، و برای منیژه ، سومین بار است . منیژه ، دو پسر و یک دختر دارد ؛ پسر ها ، پیش شوهر اولش زندگی می کنند و دختر دوازده ساله اش ، پیش خود او ؛ که البته امشب ، بخا طر این مهمانی ، پیش دایی اش مانده است . اما ، کمال دیگر صاحب فرزند نشد . خواسته بود ، نشده بود . منیژه ، سینه اش را صاف می کند و با نوعی غرور در آهنگ صدایش ، ادامه می دهد : ــ من خودم دارم به آدمایی که با حکومت ، رو در رو مبارزه می کنن ، کمکای اقتصادی می کنم . دارم به خونواده هایی که از ایران میان و بر می گردن ، به شکلایه مختلف امکانات میدم . مثلا براشون دوا جور می کنم ، یا حتا ، تربیت جراحی مجانی رو براشون میدم . خب ، اینا کمک مفیدن دیگه ، مگه نه ؟ آقای وکیلی ، که متخصص قلب است و خیلی هم شناخته شده ، نگاهی به بقیه ، که ساکت نشسته اند و گوش می دهند ، می اندازد و با نوعی بی تفا وتی می گوید : ــ البته من در این مورد ، طور دیگه یی فکر می کنم . من می گم ، این جور کمک کردنا بی نتیجه ن . نه اون کمک به اون کسایی که مثلا رو در رو دارن مبارزه می کنن ، نه اون دواهایی که بهشون می دین . سازمانهایی مثل سی آی ای ، اینتلجنت سرویس و خیلیایه دیگه ، دارن همه ی دنیا رو اداره می کنن . خودشون جریان سیاسی درست می کنن . حکومت می سازن ، بعدم ، نابودش می کنن . اون دواهارم که میدین ببرن ، می برن تو بازار آزاد ، چند برابر می فروشن ، حالا شما بااین خوشباوری . . . خانم هوشیار ، که پزشک زنان است ، حرف آقای وکیلی را دوستانه قطع می کند ، لیوان آب را روی میز می گذارد و می گوید : ــ ما ، رو موضوعی با هم به تفاهم رسیدیم ، اونم ، همینه که الان شش ماهه لب به سیگار و الکل نمی زنیم ، یا حتا اگه می زنیم ، تو جمعون پرونده شو بسته یم . چرا ؟ برای اینکه ، همین کار ، بهانه یی باشه که ما مفید تر عمل کنیم ؛ بهتر نفس بکشیم و با دید بهتری با مسائل برخورد کنیم . از طرف دیگه ، بهانه یی برای کارایه غلطه مون نداشته باشیم ، که مثلا فلان حرفو تو مستی زدیم . حالا م ، بحث مورد نظر ، موضوعه سلامتی یه جامعه س . منم نظرم اینه که ما باید در راه بوجود آووردن یه جامعه ی سالم ، مبارزه کنیم . به نظر من ، همه ی اونایی که به عنوان سازمان ، حزب ، گروه ، یا شخصیت ، با حکومت مبارزه می کنن ، مامور و خود فروخته نیستن . همه ی اون مردمی یم که از اینجا دوا با خوده شون می برن ، کاسبی نمی کنن . من هم تصمیم می گیرم ، همه ی آن فکرهایی که تو سرم هستند را بیرون بریزم و وارد این بحث شوم . تا می آیم خودم را آماده کنم که حرفی بزنم ، آقای برومند ، که مهندس است و از سی سال پیش در این کشور زندگی می کند ، می گوید : ــ راستش من خودم به شخصه ، آدم بی تفاوتی نیستم ، ولی از بس که پای حرفایه بی فایده نشستم ، خسته شده م . می دونین ، داستان خیلی پیچیده تر از ایناست که ما باهاش برخورد می کنیم . ما از سعادت مردم حرف می زنیم . اما در دنیایی که ما توش زندگی می کنیم ، این شعار ، فقط یه بهانه س . همین کشور خوده مون ، یه نمونه ی خوبه شه . دیروز شاه رو آووردن ، امروز این رژیم رو ؛ فردا هم ، وقتی دور دیگه یی شروع شه ، نوبت به یکی دیگه می رسه . ما مردم ، البته تو بازی هستبم ؛ اونم فقط واسه زنده باد ، مرده باد ، گفتن . حکومت مهم نیس ، اون فکری که داره راه رو ترسیم می کنه ، مهمه : سرمایه داری . اگه با این فکر تونستی در بیفتی ، می تونی تغییر اساسی بدی . من نتونستم . با این که سال ها با یکی از احزاب ضد سرمایه داری همکاری می کردم ، ناچار از وا دادن شدم . شاه رفت ؛ حکومت عوض شد؛ حاکمیت سرمایه ، نه تنها از بین نرفت ، گردن کلفت ترم شد . این همه زندگیا سوختن ، آدما ، بیچاره و در به در شدن ، چون سرمایه داری نیاز به یه بدنه ی تازه داشت . یه بازوی تازه ی اجرایی . حرف هایش ، کلمه به کلمه ، در ذهنم نشسته اند . دیگر ، کسی نمی خواهد پیش دستی کند و چیزی بگوید . بحث سرمایه داری به میان آمده است . هر کدام ، به شکلی در این بازی اند . کمال ، وقتی بعد از شام تو حیاط رفته بودیم ، می گفت : ــ می دونی ، دو ـ سه تا شرکتن که همه جا ریشه گرفتن ؛ کاره شونم در واقع با بورس و واسطه گری سر و کار داره . منم ، یکی از سهام داراشم . وقتی فهمید ، پروانه ی پزشکی مرا لغو کرده بودند ، چون من ، پته ی معامله ی مخفی دولت اینجا با ایران را روی آب ریخته بودم ، خاطر مرا جمع کرد که چیزی نیست و براحتی قابل حل است . احساس می کنم باید حرفی بزنم . حس غریبی ، انگشت های بسیاری را به سوی من نشانه رفته است . تو سرم ، همه چیز می چرخد . یکی از آنها ، همین دردسرهای دو ـ سه سال اخیر است ؛ همان هایی که دمار از روزگارم در آورده اند . کار ، مطب و موقعیتی را که سالها برای بدست آوردنش تلاش کرده بودم ، از من گرفته بودند ؛ و ، تازه شانس آورده بودم که به پاس حمایت رسانه های گروهی ، به زندان نیافتاده بودم . جرمی جعلی برایم درست کرده بودند . گفته بودند که من برای آن افشاگری ، به اسناد محرمانه ی دولتی ، دستبرد زده ام . به هرصورت ، بی پولی ، بشدت فشار آورده است . مدتی ، این طرف و آن طرف ، سیاه ، کار کرده بودم . بیشتر نمی شد . چنان مشهور شده ام ، که کسی برای زمانی نا محدود ، جرات نمی کند مرا پیش خود نگه دارد . آن وقت ها که دست و بالم باز بود ، به یکی از همین سازمانهای مخالف رژیم ملاها کمک می کردم . البته من مطمئنم که این ها کارشان را درست انجام می دهند . با این حال ، از کار نیفتاده ام . من پزشکم ، نه مطب ، که بشود مهر و مومم کرد . هنوز هم هستند کسانی که بسراغم می آیند . می آیند ، که به من کمک کنند ؛ و گرنه که خیلی راحت می توانند به سراغ پزشکی دیگر بروند و با استفاده از حق استفاده از بیمه ، هیچ پولی هم نپردازند . و ، همین ، یعنی که هنوز انسانیت ، زیر چرخ های قدرتمند سرمایه داری خرد نشده است . و ، من روی این پایه می ایستم ؛ انسانیت . آنقدر موی دماغشان می شوم تا حقم را بگیرم . راه من از دلال بازی و پول باد آورده در آوردن ، جداست . من به وجدان بیدار جامعه ، به همان گلهایی که در مرداب می رویند ، متوصل می شوم . سکوت را ، چهار ـ پنج نفر ، با از جا برخاستن شان ، می شکنند . ــ خب ، منیژه جان ، خیلی خوش گذشت . ــ از شنیدنش خوشحالم . جواب منیژه بنظرم کمی سرد می آید ، هیچ تعارفی هم برای بیشتر ماندنشان ، نمی کند . با این وجود ، در چهره ی دیگران که خداحافظی می کنند ، هم ، نشانی از تعجب نمی بینم . بتدریج ، در طول نیم ساعت ، بقیه هم می روند . من ، به اصرار کمال تا آخر می مانم . ــ خب حالا باید ظرفارو بشوریم و اتاقا رو جارو کنیم . تیز از جا بلند می شوم . یک دفعه هر دو شان می زنند زیر خنده . جا می خورم و با همان حالت ، نگاهشان می کنم . منیژه ، با لبخند ، به کمال می گوید : ــ درست همون جور که گفته بودی ، ولی تو که می شناسیش ، چرا اذیتش . . . کمال حرفش را به آرامی قطع می کند و رو به من می گوید : ــ شوخی کردم ، فردا یه نفر میاد ترتیبه شو میده . با تعجب می پرسم : ــ جدی که نمی گی ! ــ ما دیگه کامران جون واسه این کارا که وقت نداریم . بعد منیژه ، اضافه می کند : ــ البته سوء تفاهم نشه ، کارایه معمولیه خونه رو خوده مون انجام میدیم ، و فقط برای مهمونیامون ، کسی رو میاریم ، که از اول تا آخره شو ، خودش انجام میده . ــ آره بابا ، اونقدرام تنبل نیستیم ، اما دوست داشتم بمونی ، کمی تو خلوت با هم حرف بزنیم . کمی که می گذرد ، او شروع می کند به روشن کردن موقعیت اجتماعی خودش ؛ یواش یواش ، سرم سوت می کشد . کمال ، حتا ؛ یک هواپیمای دو موتوره ی اختصاصی هم دارد . و هرچه بیشتر می گوید ، تازه می فهمم ، چه قدرتی دارد . آرام آرام ، دستگیرم می شود که چرا کسی حرفی نزد ، وقتی آقای برومند ، از تسلط قاطع نظام سرمایه داری بر جهان ، صحبت می کرد . هر چند که خود من هم حرفی نزدم ، چیزی از ذهنم گذشته بود ؛ اما فقط همانقدر . حالا ، او می خواهد دست مرا بگیرد . از آن هم بیشتر ؛ می خواهد مرا با خود ببرد . دم دم های صبح ، با ماچ و بوسه ، از او جدا می شوم ؛ با منیژه دو ـ سه ساعت پیش ، قبل از اینکه برود بخوابد ، خداحافظی کرده بودم . سوار ماشین می شوم . شیشه را پایین می کشم . باد خنکی به گوشم می چسبد . هنوز ، همه جا تاریک است . حجم وسوسه ی پیشنهاد ، سنگین است . کمال ، حکم آسانسور را برای من دارد . می خواهد مرا به آن بالا ها ببرد . اما اگر بین راه از کار افتاد ، چه خواهد شد ؟ اگر هنوز به آنجا نرسیده ، از پا افتادم ، چه ؟ راستی از آن بالا ، مردم چطور به نظر می رسند ؟ آن بالاها را ، همیشه از این پایین دیده ام ، و همیشه حالم به هم خورده است . یعنی اگر از آنجا ، اینجا ، این پایین را نگاه کنم هم ، باز حالم به هم خواهد خورد ؟ وارد شاهراه می شوم . هنوز ، همه جا تاریک است ، و ، راه ، خلوت . شیشه را بالا می کشم . حواسم را جمع می کنم و پایم را روی پدال گاز فشار می دهم . کم کم دارد خوابم می گیرد . اگر حواسم به راه نباشد ، اسیر این خواب های لحظه ای می شوم . خواب خطرناکی که در مدت زمانی بسیار کوتاه ، با رویا ، در هم می آمیزد ، خودش را بی سر وصدا ، پشت پلک چشم می نشاند و همه چیز را طوری جلوه می دهد ، انگار که عادی است ؛ انگار که تو ، خودت فرمان را در دست گرفته ای ، و همه چیز به خواست تو پیش می رود ؛ در حالی که ، درست ، در همین لحظه ، هر چند بسیا کوتاه ، تو را ، خوابی در ربوده است ؛ عمیق .

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
با ریشه ها

در انتظار روزی خسته از شبی بی حوصله در انتهای باوری دروغین به روزگار می نگریم به خوابی در پریشانی رؤیایی گسسته تا وصل که عمر را نشانه...

 
 
 
خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

 
 
 

Comentarios


bottom of page