top of page

در انتهای تردید بلدرچین

  • kambizgilani
  • 9. Aug. 2019
  • 1 Min. Lesezeit



باد می آید که مرا با خود تا شهرهای آزاد به دوش بکشد آب می رود که تو را از قصه های ماتم زده بشوید و زندگی باغ را پر از آواز پر از نغمه عشق می کند من می روم که تو را با خود رفیق باد کنم وقتی شهر را در قلب گل به عشق سپردم آفتاب را از چهره ی آخرین کودک خندان باز می چینم کمی دورتر در انتهای تردید بلدرچین شب روی آب های نقره یی به خواب می رود .

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
با ریشه ها

در انتظار روزی خسته از شبی بی حوصله در انتهای باوری دروغین به روزگار می نگریم به خوابی در پریشانی رؤیایی گسسته تا وصل که عمر را نشانه...

 
 
 
خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

 
 
 

Comments


bottom of page