چشم ها به یک سو خیره مانده اند ؛ همه ی چشم ها . نگاه من ، از من جدا می شود و دخترک مو طلائی را با آن چشم های آبی دریائی ، نشانه می رود . هیچ کس ، حرفی نمی زند . انگار که همه در انتظار حرکتی از او هستند . اما چه حرکتی ؟ ناگهان با دست اشاره می کند . انگار سمتی را نشانه می رود ، که من ایستاده ام . منتظرم که کسی از کنارم عبور کند . حواسم جمع می شود . چشم هایم تمام دور و برم را زیر نظر می گیرند . کسی تکان نمی خورد . دوباره اشاره می کند . حس می کنم کسی را که نشانه می رود ، خیلی به من نزدیک است . این بار سرم را به دور و بر می چرخانم . کمی که نگاه می کنم ، حس می کنم که نگاه دیگران هم ، مرا نشانه گرفته است . با تردید و حیرت ، سرم را به سمت دخترک بر می گردانم . دخترک به زنی زیبا می ماند و این بار با چشم هایش مرا به سمت خود می کشد . حس می کنم مثل پر از میان آن همه جمعیت عبور می کنم . به چند قدمی او که می رسم ، راه می افتد . راه ؟ پیراهنش تیره است ؛ رنگش سفید ، و با پای برهنه از عرض خیابان عبور می کند و پشت بلندترین آسمان خراش فروریخته ، گم می شود . به هر طرف که چشم می چرخانم ، نمی بینمش . آن طرف تر، نزدیک کلیسائی با آجرهای سرخ قدیمی ، زنی ، کنار خیابان مشغول جمع کردن بطری های خالی است . آن ها را چند بار برانداز می کند و توی گاری فکسنی اش می اندازد . آن دیگری در میان زباله ها ، دنبال پس مانده ی غذائی است که شکم گرسنه اش را آرام کند . با صدای انفجار ، حواسم به سوی دیگری جلب می شود . بی اختیار چشمم به آن زیبا رو می افتد که از کنار مغازه ای در حال عبور است . به سمتش که می دوم ، پایم به چیزی می خورد و تا بخواهم خودم را نگه دارم ، روی زمین ولو شده ام . عجیب است که این همه خیابان های صاف ، به بستری سنگلاخی تبدیل شده اند . بالای سرم صدای فریادی گوش خراش، چشمم را به خود می کشد . دایناسور ! آن طرف تر روی زمین ، سیل عظیمی از ادم ها با پرچم های گوناگون، تصویر انسان های عجیب و غریب بر آن ها و صدای عجیب تری که شبیه به هیچ کدام از آن چه تا به حال شناخته ام ، نیست ، مرا با خو می برد . گاهی به این طرف ، گاه به طرفی دیگر کشیده می شوم . و انگار من هم مثل آن ها چیزهائی می گویم . اما چه چیز ؟ دیوارها می ریزند ؛ دیوارهای آن طرف رود که می گذرم ، چشمم به گل سرخ تنهائی می افتد که خود را به هزار زحمت به آب می ساید . نگاهش می کنم . دلم می رود که بچینمش و با خود همراه کنم . شاید وقتی دستم به آن زیبا رو رسید ، زیبائی را به زیبائی برسانم . دستم نمی رود . دست به آب می برم ، چند قطره ای روی آن سرخی زیبا می ریزم و از پای کوهپایه عبور می کنم . مثل ماهی از دستم سر می خورد . هنوز چشمم را روی آن زیبائی ندوخته ام ، که ناپدید می شود . بارانی سنگین ، بی امان زیر رگبار می گیردم . خودم را به خیابان می رسانم و زیر چادر مغازه ای پناه می گیرم . رو به رویم ایستاده است. درست زیر چارد مغازه ای دیگر ، آن سمت خیابان . و ماشین ، بی امان در حرکت است . بازهم نمی توانم چشم هایم را دقیق کنم . باران بند می آید ، باران عبور ماشین ها . از خیابان ، دیگر خبری نیست . و او را می بینم که روی اسکله ی چوبی قدیمی بندر ایستاده است . بوی زخم ماهی ، با بوی عرق تن ماهیگیران مست ، چنان درهم پیچیده است که چشم دیگر ، به آن خرت و پرت و آشغالی که روی سنگفرش های کوچه های چند هزار ساله ولو شده اند ، دقت نمی کند . زنی فریاد می کشد ؛ بازهم ؛ و مردی کودک را از او می گیرد و کمی آن طرف تر به ملوان خسته ای می سپارد که تا دقایقی دیگر ، از این آب ها برای همیشه فاصله می گیرد . آخرین فانوس را میخان چی با نعره ای گوش خراش خاموش می کند . به گنبد های رنگارنگ که می رسد ، می خندد و بازی اش می گیرد . از درون یکی عبور می کند و تا خود را به آن یکی برساند ، اسب ها و آدم های بسیاری ، مثل گیاه ، با سرعتی سرسام آور ، از زمین سربر می آورند ، سبز می شوند، سفید می شوند ، سرخ می شوند و دوباره به خاک می نشیند . گنبد ها همه زیبا هستند؛ مثل خودش . چشم هایم را که به هم می مالم ، چشم های آبی موطلائی ، مشکی می شوند و آن رنگ طلا گونه ، بر می گردد . اما این چه رنگی است ؟ شکم های بر آمده ، در مقابل گنبد ها ردیف می شوند ؛ پشت شان سیاه است . هیچ چیز دیده نمی شود . اما باید چیزی باشد . انگار زمین در این نقطه نصف شده است . و صدای زنجیر ، آرام آرام ، هوا را پر می کند . با اولین رعد وبرق ، رنگ پیراهن زن ، یکسره سیاه می شود و در حالی که از گنبدهای حال دیگر نفس گیر ، دور می شود ، دستش را به سوی من دراز می کند . و من برای اولین بار ، دستم را در دست او می گذارم . کتاب را زمین می گذارم . نوشته های قشنگ به درد روزگار ما نمی خورد . حرف ها را باید خیلی تیز و روشن و بدون رودر بایستی زد . کسی که با خودش یا دیگران تعارف داشته باشد ، یا همیشه بازنده است یا باید با خود فروشی ، حالا با هر تعریفی ، خودش را به آن بالاها برساند . خیلی از خطوط حرکت جهان ، مسموم هستند . سرمایه داری بی رحمی که پشت حرکت اصلی جهان قرار گرفته است ، همه ی زندگی را دستکاری می کند . علم تبدیل به نوکر بی چون و چرای آن شده است . انسان ها می دوند ، تلاش می کنند که او را گردن کلفت تر کنند . حالا چه بدانند ، چه ندانند . حتی آن ها که می دانند و می دانند که این طور است ، راه پیش رو را ادامه می دهند . عروسک های کوکی ، چهره ی زشت آن حرکت ها را در خود منعکس می کنند . منفور می شوند ، توجه دنیا را به خود جلب می کنند ؛ و یک وقتی می روند ؛ و با آن ها ، یک دوره یا چند نسل از انسان ها . اما نکته این جاست که بی حرکتی ما باعث بقای این خطوط می شوند . امروز مشکل اصلی ، اندیشه ی سرمایه داری ، چارچوب های آن ، ابزار نگه دارنده ی آن وعقب نشینی نیروهای بازدارنده ی آن است . این مشکل دوهزار سال پیش وجود نداشت ، هزار سال پیش هم نبود ؛ و با وجودی که زور مداری از خصلت های بالقوه ی انسان است ، و نظام سرمایه داری تکمیل شده ی این خصلت ؛ اما خصلت دیگر انسان ، عشق ورزی است . و این عشق به هستی وقتی در انسان کور شود ، انسان عقب نشینی کرده است . وقتی عشق را تعریف های دروغین ، از انسان جدا کند ، انسان تبدیل می شود به پوسته ای بی محتوی . و مدام دنبال تعریف های ساختگی و گم شدن در انبوه واژه ها و ساختمان بندی هایی است که خود را به ساحلی برساند . و آن ساحل خود یکی از ابزار هائی است که سرمایه داری برای او فراهم کرده است . گاهی وقت ها آدم هائی که فکر می کنند شعور دارند و قادر به فهم مسائل هستند ، فکر می کنند که با فحش دادن و شعار های توخالی می شود با سرمایه داری برخورد کرد . سرمایه داری ، تبدیل شده است به مایعی که در رگ های انسان ، مثل خون جاری شده است . و فقط دوای از بین بردنش ، تقویت خون است . و این خون از مجرائی طبیعی ، دقیق و سلامتی ساز ، در رگ و جان انسان ، باید جاری شود . ولی نمی دانم چرا ، دستم به سوی این کتاب می رود . انگار یک جور کنجکاوی کودکانه ، تحریکم می کند که از آخر داستان سردر آورم . اما آخر این ها قصه اند ؛ قصه هائی که کودکان را سیر می کنند ؛ یا در بهترین شکلش ، خوراک آدم هائی است که کارجدی تر ندارند . اما من ، من همین حالا دست کم در دو گردهمائی اعتراضی علیه نظام واژه گونه ی جهان ، دعوت شده ام . نه ، نه درست نیست . نباید این کار را انجام دهم . اما بی اختیار کتاب توی دستم باز می شود . چشم هایش دیگر نه سیاهند نه آبی ؛ مویش هم طلائی نیست . رنگ سفیدش ، سرخ می شود ، سبزه ، سیاه و زرد ؛ و این رنگ ها روی پوست من هم می نشیند . عطش سیری ناپذیری ، مرا به سوی آغوش او می کشاند . دیگر هیچ کدام ، خودمان نیستم . چهره ها دیگر ، نا آشنا نیستند . عجیب است که بی اختیار ، قیافه و تراش قبلی ام ، بیگانه می شود . خودم را رها می کنم . انگار سر ندارم ، دیگر تنی در کار نیست . نمی دانم چرات همه چیز را می شناسم . انگار دیگر هیچ ناشناخته ای وجود ندارد . از اینجا دو باره ، شکل به وجود می آید . شکل هائی دیگر . نه تن دیده می شود ، نه سری هست . همه چیز حس می شود . و حس تعریف نمی شود . هیچ فکری در کار نیست ، هیچ رنگی دیده نمی شود . نه بالائی هست ، نه پائینی . با صدای انفجار ، در جائی ، همه چیز تغییر می کند . انگار کسی چیزی می گوید ؛ چیزی که نمی فهمم . کمی که می گذرد ، چیزی می فهمم ، می شنوم ، اما چیزی نمی بینم . آرام آرام ، زندگی ، آن طور که می شناختمش ، مرا به هوش می آورد . و همراه قدیمی ، دستم را می فشرد و داستان انفجار را برایم تعریف می کند . انفجاری که چشم های مرا با خود برده است . چشم های پرامیدی که در انتظار دیدن روزهای شاد و آزاد برای همه ی کبوترها و مرغ های عشق ، ساحل ها را تا کوچه های تنگ و آلونک های مقوائی با خود یدک می کشیدند . باکی نیست . این همراه زیبای من ، چشمانش را ، چون فکر و قلبش ، با من تقسیم خواهد کرد . کتاب را می بندم . غمگین می شوم . دلم به حال نویسنده ی کتاب می سوزد . بی اختیار ، رنجش را حس می کنم . حالت هایش را حس می کنم ، حالت هائی که او را تا این حد تحت تاثیر قرار داده اند . پیش داوری ، نگذاشته بود که عمق حس او را بفهمم . گاهی وقت ها در مورد نحوه ی برخوردم با هر پدیده ، دچار اشکال می شوم . زود رنجی ، باعث می شود که تیز قضاوت کنم . و چه بسا در این قضاوت ها ، تیرهای خشم و غضب من ، محبت ها و عشق هائی را نابود کرده باشند که می توانستند همراه من باشند . همراهانی که راه را هموار می کردند . گاهی وقت ها آنقدر در گیر جنگی می شوم که آن را جنگ اصلی می شناسم ، که فراموش می کنم ، دوستان واقعی من چه کسانی هستند . و گاه از این کوچه و از این خانه به آن خانه ، دوستانم به دشمنان قسم خورده ام بدل می شوند . دوستانی که ، شاید می توانستند هنوزهم دوست باقی بمانند . و من برای اینکه در این نبرد بی امان ، تن به هیچ سازش و نیرنگی در ندهم و دشمن را در همه ی پایگاه هایش در هم بکوبم ، باید قربانی بدهم ، باید رنج بکشم ، شکنجه شوم و کمبود داشته باشم . اما قبول می کنم که گاهی وقت ها ، خودم را محور این جنگ دانسته ام و نه اینکه به عنوان عضوی از آن جنگیده باشم . و این اشتباه ، شاید دیگر تکرار نشود . نگاهی به کتاب می اندازم و آن را روی میز می گذارم ، بچه ها منتظرند . پنجم مارس 2005
Comments