top of page

دیوارهای آن طرف آبادی

  • kambizgilani
  • 9. Aug. 2019
  • 8 Min. Lesezeit



چشم ها به یک سو خیره مانده اند ؛ همه ی چشم ها . نگاه من ، از من جدا می شود و دخترک مو طلائی را با آن چشم های آبی دریائی ، نشانه می رود . هیچ کس ، حرفی نمی زند . انگار که همه در انتظار حرکتی از او هستند . اما چه حرکتی ؟ ناگهان با دست اشاره می کند . انگار سمتی را نشانه می رود ، که من ایستاده ام . منتظرم که کسی از کنارم عبور کند . حواسم جمع می شود . چشم هایم تمام دور و برم را زیر نظر می گیرند . کسی تکان نمی خورد . دوباره اشاره می کند . حس می کنم کسی را که نشانه می رود ، خیلی به من نزدیک است . این بار سرم را به دور و بر می چرخانم . کمی که نگاه می کنم ، حس می کنم که نگاه دیگران هم ، مرا نشانه گرفته است . با تردید و حیرت ، سرم را به سمت دخترک بر می گردانم . دخترک به زنی زیبا می ماند و این بار با چشم هایش مرا به سمت خود می کشد . حس می کنم مثل پر از میان آن همه جمعیت عبور می کنم . به چند قدمی او که می رسم ، راه می افتد . راه ؟ پیراهنش تیره است ؛ رنگش سفید ، و با پای برهنه از عرض خیابان عبور می کند و پشت بلندترین آسمان خراش فروریخته ، گم می شود . به هر طرف که چشم می چرخانم ، نمی بینمش . آن طرف تر، نزدیک کلیسائی با آجرهای سرخ قدیمی ، زنی ، کنار خیابان مشغول جمع کردن بطری های خالی است . آن ها را چند بار برانداز می کند و توی گاری فکسنی اش می اندازد . آن دیگری در میان زباله ها ، دنبال پس مانده ی غذائی است که شکم گرسنه اش را آرام کند . با صدای انفجار ، حواسم به سوی دیگری جلب می شود . بی اختیار چشمم به آن زیبا رو می افتد که از کنار مغازه ای در حال عبور است . به سمتش که می دوم ، پایم به چیزی می خورد و تا بخواهم خودم را نگه دارم ، روی زمین ولو شده ام . عجیب است که این همه خیابان های صاف ، به بستری سنگلاخی تبدیل شده اند . بالای سرم صدای فریادی گوش خراش، چشمم را به خود می کشد . دایناسور ! آن طرف تر روی زمین ، سیل عظیمی از ادم ها با پرچم های گوناگون، تصویر انسان های عجیب و غریب بر آن ها و صدای عجیب تری که شبیه به هیچ کدام از آن چه تا به حال شناخته ام ، نیست ، مرا با خو می برد . گاهی به این طرف ، گاه به طرفی دیگر کشیده می شوم . و انگار من هم مثل آن ها چیزهائی می گویم . اما چه چیز ؟ دیوارها می ریزند ؛ دیوارهای آن طرف رود که می گذرم ، چشمم به گل سرخ تنهائی می افتد که خود را به هزار زحمت به آب می ساید . نگاهش می کنم . دلم می رود که بچینمش و با خود همراه کنم . شاید وقتی دستم به آن زیبا رو رسید ، زیبائی را به زیبائی برسانم . دستم نمی رود . دست به آب می برم ، چند قطره ای روی آن سرخی زیبا می ریزم و از پای کوهپایه عبور می کنم . مثل ماهی از دستم سر می خورد . هنوز چشمم را روی آن زیبائی ندوخته ام ، که ناپدید می شود . بارانی سنگین ، بی امان زیر رگبار می گیردم . خودم را به خیابان می رسانم و زیر چادر مغازه ای پناه می گیرم . رو به رویم ایستاده است. درست زیر چارد مغازه ای دیگر ، آن سمت خیابان . و ماشین ، بی امان در حرکت است . بازهم نمی توانم چشم هایم را دقیق کنم . باران بند می آید ، باران عبور ماشین ها . از خیابان ، دیگر خبری نیست . و او را می بینم که روی اسکله ی چوبی قدیمی بندر ایستاده است . بوی زخم ماهی ، با بوی عرق تن ماهیگیران مست ، چنان درهم پیچیده است که چشم دیگر ، به آن خرت و پرت و آشغالی که روی سنگفرش های کوچه های چند هزار ساله ولو شده اند ، دقت نمی کند . زنی فریاد می کشد ؛ بازهم ؛ و مردی کودک را از او می گیرد و کمی آن طرف تر به ملوان خسته ای می سپارد که تا دقایقی دیگر ، از این آب ها برای همیشه فاصله می گیرد . آخرین فانوس را میخان چی با نعره ای گوش خراش خاموش می کند . به گنبد های رنگارنگ که می رسد ، می خندد و بازی اش می گیرد . از درون یکی عبور می کند و تا خود را به آن یکی برساند ، اسب ها و آدم های بسیاری ، مثل گیاه ، با سرعتی سرسام آور ، از زمین سربر می آورند ، سبز می شوند، سفید می شوند ، سرخ می شوند و دوباره به خاک می نشیند . گنبد ها همه زیبا هستند؛ مثل خودش . چشم هایم را که به هم می مالم ، چشم های آبی موطلائی ، مشکی می شوند و آن رنگ طلا گونه ، بر می گردد . اما این چه رنگی است ؟ شکم های بر آمده ، در مقابل گنبد ها ردیف می شوند ؛ پشت شان سیاه است . هیچ چیز دیده نمی شود . اما باید چیزی باشد . انگار زمین در این نقطه نصف شده است . و صدای زنجیر ، آرام آرام ، هوا را پر می کند . با اولین رعد وبرق ، رنگ پیراهن زن ، یکسره سیاه می شود و در حالی که از گنبدهای حال دیگر نفس گیر ، دور می شود ، دستش را به سوی من دراز می کند . و من برای اولین بار ، دستم را در دست او می گذارم . کتاب را زمین می گذارم . نوشته های قشنگ به درد روزگار ما نمی خورد . حرف ها را باید خیلی تیز و روشن و بدون رودر بایستی زد . کسی که با خودش یا دیگران تعارف داشته باشد ، یا همیشه بازنده است یا باید با خود فروشی ، حالا با هر تعریفی ، خودش را به آن بالاها برساند . خیلی از خطوط حرکت جهان ، مسموم هستند . سرمایه داری بی رحمی که پشت حرکت اصلی جهان قرار گرفته است ، همه ی زندگی را دستکاری می کند . علم تبدیل به نوکر بی چون و چرای آن شده است . انسان ها می دوند ، تلاش می کنند که او را گردن کلفت تر کنند . حالا چه بدانند ، چه ندانند . حتی آن ها که می دانند و می دانند که این طور است ، راه پیش رو را ادامه می دهند . عروسک های کوکی ، چهره ی زشت آن حرکت ها را در خود منعکس می کنند . منفور می شوند ، توجه دنیا را به خود جلب می کنند ؛ و یک وقتی می روند ؛ و با آن ها ، یک دوره یا چند نسل از انسان ها . اما نکته این جاست که بی حرکتی ما باعث بقای این خطوط می شوند . امروز مشکل اصلی ، اندیشه ی سرمایه داری ، چارچوب های آن ، ابزار نگه دارنده ی آن وعقب نشینی نیروهای بازدارنده ی آن است . این مشکل دوهزار سال پیش وجود نداشت ، هزار سال پیش هم نبود ؛ و با وجودی که زور مداری از خصلت های بالقوه ی انسان است ، و نظام سرمایه داری تکمیل شده ی این خصلت ؛ اما خصلت دیگر انسان ، عشق ورزی است . و این عشق به هستی وقتی در انسان کور شود ، انسان عقب نشینی کرده است . وقتی عشق را تعریف های دروغین ، از انسان جدا کند ، انسان تبدیل می شود به پوسته ای بی محتوی . و مدام دنبال تعریف های ساختگی و گم شدن در انبوه واژه ها و ساختمان بندی هایی است که خود را به ساحلی برساند . و آن ساحل خود یکی از ابزار هائی است که سرمایه داری برای او فراهم کرده است . گاهی وقت ها آدم هائی که فکر می کنند شعور دارند و قادر به فهم مسائل هستند ، فکر می کنند که با فحش دادن و شعار های توخالی می شود با سرمایه داری برخورد کرد . سرمایه داری ، تبدیل شده است به مایعی که در رگ های انسان ، مثل خون جاری شده است . و فقط دوای از بین بردنش ، تقویت خون است . و این خون از مجرائی طبیعی ، دقیق و سلامتی ساز ، در رگ و جان انسان ، باید جاری شود . ولی نمی دانم چرا ، دستم به سوی این کتاب می رود . انگار یک جور کنجکاوی کودکانه ، تحریکم می کند که از آخر داستان سردر آورم . اما آخر این ها قصه اند ؛ قصه هائی که کودکان را سیر می کنند ؛ یا در بهترین شکلش ، خوراک آدم هائی است که کارجدی تر ندارند . اما من ، من همین حالا دست کم در دو گردهمائی اعتراضی علیه نظام واژه گونه ی جهان ، دعوت شده ام . نه ، نه درست نیست . نباید این کار را انجام دهم . اما بی اختیار کتاب توی دستم باز می شود . چشم هایش دیگر نه سیاهند نه آبی ؛ مویش هم طلائی نیست . رنگ سفیدش ، سرخ می شود ، سبزه ، سیاه و زرد ؛ و این رنگ ها روی پوست من هم می نشیند . عطش سیری ناپذیری ، مرا به سوی آغوش او می کشاند . دیگر هیچ کدام ، خودمان نیستم . چهره ها دیگر ، نا آشنا نیستند . عجیب است که بی اختیار ، قیافه و تراش قبلی ام ، بیگانه می شود . خودم را رها می کنم . انگار سر ندارم ، دیگر تنی در کار نیست . نمی دانم چرات همه چیز را می شناسم . انگار دیگر هیچ ناشناخته ای وجود ندارد . از اینجا دو باره ، شکل به وجود می آید . شکل هائی دیگر . نه تن دیده می شود ، نه سری هست . همه چیز حس می شود . و حس تعریف نمی شود . هیچ فکری در کار نیست ، هیچ رنگی دیده نمی شود . نه بالائی هست ، نه پائینی . با صدای انفجار ، در جائی ، همه چیز تغییر می کند . انگار کسی چیزی می گوید ؛ چیزی که نمی فهمم . کمی که می گذرد ، چیزی می فهمم ، می شنوم ، اما چیزی نمی بینم . آرام آرام ، زندگی ، آن طور که می شناختمش ، مرا به هوش می آورد . و همراه قدیمی ، دستم را می فشرد و داستان انفجار را برایم تعریف می کند . انفجاری که چشم های مرا با خود برده است . چشم های پرامیدی که در انتظار دیدن روزهای شاد و آزاد برای همه ی کبوترها و مرغ های عشق ، ساحل ها را تا کوچه های تنگ و آلونک های مقوائی با خود یدک می کشیدند . باکی نیست . این همراه زیبای من ، چشمانش را ، چون فکر و قلبش ، با من تقسیم خواهد کرد . کتاب را می بندم . غمگین می شوم . دلم به حال نویسنده ی کتاب می سوزد . بی اختیار ، رنجش را حس می کنم . حالت هایش را حس می کنم ، حالت هائی که او را تا این حد تحت تاثیر قرار داده اند . پیش داوری ، نگذاشته بود که عمق حس او را بفهمم . گاهی وقت ها در مورد نحوه ی برخوردم با هر پدیده ، دچار اشکال می شوم . زود رنجی ، باعث می شود که تیز قضاوت کنم . و چه بسا در این قضاوت ها ، تیرهای خشم و غضب من ، محبت ها و عشق هائی را نابود کرده باشند که می توانستند همراه من باشند . همراهانی که راه را هموار می کردند . گاهی وقت ها آنقدر در گیر جنگی می شوم که آن را جنگ اصلی می شناسم ، که فراموش می کنم ، دوستان واقعی من چه کسانی هستند . و گاه از این کوچه و از این خانه به آن خانه ، دوستانم به دشمنان قسم خورده ام بدل می شوند . دوستانی که ، شاید می توانستند هنوزهم دوست باقی بمانند . و من برای اینکه در این نبرد بی امان ، تن به هیچ سازش و نیرنگی در ندهم و دشمن را در همه ی پایگاه هایش در هم بکوبم ، باید قربانی بدهم ، باید رنج بکشم ، شکنجه شوم و کمبود داشته باشم . اما قبول می کنم که گاهی وقت ها ، خودم را محور این جنگ دانسته ام و نه اینکه به عنوان عضوی از آن جنگیده باشم . و این اشتباه ، شاید دیگر تکرار نشود . نگاهی به کتاب می اندازم و آن را روی میز می گذارم ، بچه ها منتظرند . پنجم مارس 2005

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
با ریشه ها

در انتظار روزی خسته از شبی بی حوصله در انتهای باوری دروغین به روزگار می نگریم به خوابی در پریشانی رؤیایی گسسته تا وصل که عمر را نشانه...

 
 
 
خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

 
 
 

Opmerkingen


bottom of page