چشم ها می دوند
آرزوها
از پشت ابرها
پنجره های خالی را
نشانه می گیرند
بره های بی چرا گاه
به کارخانه های سیاسی
پناه می برند و
شهر
در تکرار کهنه ی خویش
به جان واژه می افتد
سرهای بی چراغ
درختها را
از ریشه
می سوزانند
و
آفتاب را
از قصه پاک می کنند
تا
بره ها
آهن را خوراک بنامند
تا
در این گور بی انتها
اندیشه
خود را
به سیاهی بساید
کوچه
از بن بست مسموم افسردگی
اگر
گذر کند
کهنگی دیگری
آن سوی دیوار
در انتظار اوست
و ما در این ادامه ی پرهیاهو
می نویسیم
بدون آنکه بفهمیم
می خوانیم
آوازی را
که دوست نداریم
می نشینیم
در کنار آنکه
رفیق ما نیست
عشق می ورزیم
به کسی
که عاشق نیست
و
می جنگیم
در راهی
که پایمان
در آن
سست است
آه
که این قصه
بسیار
در
جنگلی به وسعت تاریخ
بره ها را
پای درختان
به آب داده است
و
ما هنوز
چشم را
به خرید آزادی
می فرستیم
در کرانه ای دیگر
خیال
شعر را
بر پرده ی سیاست
می پاشد
شاید
که بوی خوش زندگی
یخ را
از چهره ی پوسیده ی تکرار
بشوید
و
شکفتن
در این بستر تردید را
تا بهاری
به انسان
نوید دهد
بهاری
پر از
دلهای زنده
که
عشق
مبارزه
و
آفرینش را
هر روز
در تازگی اش
جشن می گیرد
و
خود را
درآینده
جست و جو می کند
بره ها
اگر خسته اند
اگر در التهاب عبوری درمانده
از باتلاقی
تا مردابی تاریک
زمین را هزار بار گشته اند،
طعم آب گوارا را
می شناسند هنوز
و
در این غوغای بی ترنم
عطر خاک زنده را
گم نکرده اند
کمی دورتر
آنجا
که افق
گونه ی خاک را
می بوسد،
روزنه ای هست
روزنه ای
در انتظار تماشا .
Comments