top of page

رویای زنده

  • kambizgilani
  • 8. Aug. 2019
  • 1 Min. Lesezeit



در امتداد خاطرات کودکی

تمام شب را می دوم

مگر در آغاز روشنی

روز را نجات دهم.

آن که در پی شکارش

پلیدترین اندیشه ها

تاریح را زیر و رو کرده اند.

وقتی به صبح می رسی،

هنوز در همان شبی

نوری که می بینی

خورشید نیست

خورشیدی که می بینی

آن ستاره ای نیست

که از آن

رود های شعر

تاریخ را پر کرده است.

تو با این حال

هنوز می دوی

نا امید نمی شوی،

چون

رویای تو

هنوز زنده است.

تمام شب را می دوی

خودت شب می شوی

رویای تو اما

تسلیم نمی شود.

در امتداد رودخانه ی ستم

باغ امید

سبز می کنی،

تا آرزوی میوه ای تازه

بوی زمین را دگرگون کند.

دشت ها

دوباره

از استخوان پر می شوند،

گل ها

از هوای تازه،

بیگانه.

وقتی

خسته و افسرده

چشم بر این شب طولانی

فرو می بندی

وقتی مرگ

بهترین همدم تو می شود

وقتی سکوت را

با هیچ رفیقی عوض نمی کنی،

به سراغت می آید

آن رویای زنده...

آن که در پی نجات روز

تو را

هرگز رها نخواهد کرد.

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
با ریشه ها

در انتظار روزی خسته از شبی بی حوصله در انتهای باوری دروغین به روزگار می نگریم به خوابی در پریشانی رؤیایی گسسته تا وصل که عمر را نشانه...

 
 
 
خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

 
 
 

Commentaires


bottom of page