top of page
Suche

ستاره ای از جنس دیگر

kambizgilani



داستان کوتاه

ــ پاشو ! پاشو ! این دس ، اون دس نکن ! رفت ؛ تموم شد ! ــ کی پاشه ، چی رفت ، کجا تموم شد ؟ تو جا هستم هنوز . انگار تو ذهنم ، چیز هایی دارند جا به جا می شوند . ــ آقا گفتم پاشو ، رفت . پاشو باباجون ، بیداری یه ! نرم نرمک ، پلک های چشمانم تکان می خورند ؛ و ، یک دفعه باز می شوند . دوباره سر و کله اش پیدا شده است . چند وقتی بود که پیدایش نبود . ــ ها ! بیدار شدی بالاخره ؟ ــ بازم که تو پیدات شده ؟ ــ فکر کردی تنهات می ذارم ؟ ــ نه ، تعجب کرده بودم که غیبت زده بود ! ــ حالا پاشو بریم ، تو راه واسه ت تعریف می کنم . از جا بلند می شوم . و ، آبی به دست و صورتم زده و نزده ، از در می زنم بیرون . ــ خوب تیز شدی ! ــ آخه دیگه شناخته مت . اولین بار ، چند وقت پیش آمده بود ، همین ، بی آشنایی ی قبلی . آمد و گفت : " پاشو ! پاشو ، پاییز ، سر کوچه منتظره ". جا خورده بودم . وقتی مجبور شدم و دنبالش رفتم ، دیدم همه ی درخت ها ، سیم پیچی شده بودند . از هر شاخه ای ، لامپی شکسته ، آویزان بود . از سر کوچه ، تا آنجا که چشم کار می کرد ، آدم ها روی زمین غش کرده بودند . گفت:" چیه ! انتظار داشتی درخت ها همه سبز باشن "؟ گفتم :" نه ، خیال می کردم ، لامپاش سالمن". با بی تفاوتی ادامه داد:" یا شاید گمون می کردی به جای آدم ، روی زمین برگای رنگ وارنگ خشک شده می بینی "؟ گفتم :" حالا مگه اینا ، با اونا چه فرقی دارن "؟ بعد زد روی کتفم و گفت :" تو دیگه عجب حرومزاده ای هستی "؟ تا آمدم حرفی بزنم ، آقای نصرتی را دیدم که جلو ایستگاه اتوبوس ایستاده بود . تا مرا دید پیش آمد و گفت :" کم پیدایی آرمان جان "؟ گفتم :" کم سعادتیم ؛ حال شما چطوره "؟ ناله سرداد که :" چی بگم ، یه عمره دارم جای زخمای غربتو با نمک درمون می کنم ". شروع کردم به دلداری دادنش و گفتم :" درس میشه ، دیگه چیزی به ته ش نمونده ". با بغض بیشتر گفت :" ای بابا ، کدوم درست ؟ کدوم ته" ؟ تا خواستم دلیلی بیاورم که یعنی ، به این علت باید امیدوار بود ، از آن جلو داد زد :" بابا ول کن پیره مرد بیچاره رو ! باز گیر دادی به مردم" ؟ با دلخوری ، خداحافظی کردم ، رفتم سراغش و با عصبانیت گفتم :" چرا اینقد تو بی ادبی ؟ مگه نمی بینی دارم با مردم صحبت می کنم "؟ با خونسردی گفت :" بیا بریم اون جلوترا ، می خوام یه عالمه چیز نشونت بدم ". نگاهی به آسمان می اندازم ؛ هیچ چیز نمی بینم ، نه هواپیمایی ، نه سیم برقی ، نه اثری از دودکش کارخانه ها ، با آن دودهای غلیظ مشکی . ــ چی می بینی؟ سرم را پایین می آورم و می خواهم جواب دهم ، که کسی از پشت سر ، صدایم می کند و با ذوق می گوید :" اقا واقعا جات خالی بود ، چه هوایی ؟ دو هفته تموم عشق کردم . به جون آرمان ، هیچ جا مملکت خود آدم نمی شه ؛ اونم بعد از این همه دوری ". تا می خواهم بپرسم پس تکلیف آن همه حرف ها و ادعا ها چه می شود ، با همان شتابزدگی ، ادامه می دهد:" راستی ، اون برنامه رم ردیف کردم ، که خانومو ، هرچه سریعتر بیارم اینجا . آخ که زندگی چقد قشنگه". حرفش که تمام می شود ، می بینم تو ی فروشگاهی ایستاده ایم ؛ از این فروشگاه های بزرگ زنجیره ای ، که همه چیز دارند . چشمش به چیزی می افتد ، با عجله خداحافظی می کند و دور می شود . آینه ها ، دور و برم را گرفته اند . همه شان ، مرا و خیلی های دیگر را به هم نشان می دهند . ــ چی می بینی ؟ ــ سر وصدا ؟ ــ اون که دیدنی نیست خدابیامرز ! ــ بش می گم . ــ می خوای کلاغ پر ، بازی کنیم ؟ جوابش را نمی دهم . بی اختیار به یاد همه ی ترانه های غمگینی می افتم ، که هر روز صبح تو سرم می پیچند ؛ یاد همه ی آن حرف های رنگی ، که تنگ غروب بچگی ها ، آوای آرامش ، عبور از سکوت ، و آغوش بی خیالی شب را در گوش های امن من زمزمه می کردند . ــ حالا می خوام ببرمت اونجا ، که دیواراش کوتاه ن. ــ بذار تو حال خودم باشم . ــ که چی بشه ، غصه بخوری ؟ ــ آره . . . تو هم واسه ما شدی یه مصیبت ! ــ من واسه چی؟ ــ همین که نمی دونم تو اصلا کی هستی ، یا از کجا میای . . . ــ ای بابا ، به جای این فکرا ، یه نیگا بنداز اونجا ، ببین دنیا دس کیه ! دیگر ، از فروشگاه خارج شده ایم . رو به رو ، رودخانه ای بی رنگ ، از نقطه ای از آسمان سرازیر است ؛ پشت آن ، زنی رامی بینم که فرزندش را به دنیا می آورد . انسانی که به سر عت رشد می کند . بزرگ می شود ؛ بعد می میرد ؛ بی خبر ، بی آهنگ . چند نفر می دوند ؛ عده ی بی شماری در پی آنها ؛ بعد ، رودخانه قرمز می شود . زمین سبز می شود ، زرد می شود ، می سوزد . و ، دوباره رنگ ها سرد می شوند . زمین یخ می زند ؛ و ، صداهایی در هم ، گوشم را خط خطی می کنند. ــ چی می شنوی ؟ کجا پرت شدی دوباره ؟ ــ یاد اولین باری افتادم که اومده بودی . ــ همون موقع که پاییز سر کوچه بود ؟ ــ آره . ــ سر ه شو بریدن! ــ می دونم . ــ ای حرومزاده . ندیده می گیرمش . بعضی وقت ها خیال می کند خیلی سرش می شود . خیال می کند جملاتش پر معنی هستند . خیال می کند فحش های ظریفی به این و آن می دهد . بار آخر می گفت که مرا از خودم هم بهتر می شناسد ؛ می گفت ، می دانست که چرا زنبورها از من خوششان می آمد و چپ و راست در گوششم زمزمه می کنند . می گفت ، تنها مشکل من ، نفس کشیدن است. ــ هنوزم می گم ! ــ خب ، حالا که پاییزو سر بریدن ، چی جاش گذاشتن ؟ ــ مگه قراره چیزی بذارن ؟ ــ می گن هر چی بره ، یه چیزی جاش می آد . ــ کیا ؟ ــ چه می دونم . همونایی که این دنیا رو ساختن . همونایی که ما رو هدایت می کنن. ــ کیا رو ؟ با شنیدن صدای بوق ماشین ، می ایستم ؛ سر چهار راهم . نگاه می کنم . منتظر می مانم . هیچ ماشینی نیست . چراغ راهنمایی در کار نیست . راه ، خشک شده است . درخت های سیم پیچی شده را ، اره کرده اند . زمین را خرد شیشه ی لامپ ، بر داشته است . آدم ها یواش یواش پیداشان می شود ؛ اول ، تک تک ، بعد دو تا دوتا ، بعد دو تا هفت تا ، نود تا بیست تا ، میلیارد . . . صدای نفس شان همه جا به گوش می رسد . همه پا برهنه اند . بیمارند . بیماری ! دکتر ها در راهند . دکتر ها ! صدای وز وز زنبور ها ، گوشم را می خراشد . ــ بچه هاتو خیلی دوس داشتی ، نه ؟ ــ هر سه تا شون مرده ن . ــ کوچیکه اسمش چی بود ؟ ــ آزادی . . . ــ جنگ همینه دیگه . ــ وقتی اومدم خونه ، جام عوض شده بود . دختر کوچولو ی قشنگم ، با دو تا داداشاش ، سوار آخرین بمب شد و رفت . ــ حالا غصه شو نخور ، می خوای یه زن واسه ت بگیرم ؟ ــ واسه چی می گیری ؟ ــ که پیشش بخوابی ! ــ اون وقت که دیگه نمی تونم بخوابم ! ــ ای حرومزاده ! چه نسیمی ، چه عطری ، چه صدایی ! رو به روی دریا ایستاده ام . باد گرمی ، سوار بر موج ، از آن دورها به سوی من می آید . کف پایم که می رود بسوزد ، آغوش این موج مهربان ، آن را در خنکای خود فرو می برد . ماسه ها ،جا به جا می شوند و خود را به آبی می سپارند ، که زخم قلب سوخته ام را مرهم شود . قلبی ، که تصویر سوخته ی آزاذی کوچکش را هرگز از یاد نمی برد . ــ حالا بت می گم چه جوری از صدای وز وز خلاص می شی. ــ حاشیه نرو . گفتی پاشو بریم بیرون . گفتی پاییزو سر بریدن ؛ هیچی ام جاش نذاشتن . خب حالا چی ؟ حرفی نمی زند . نگاهم می کند . بعد ، خنده اش می گیرد . می خندد ؛ بلند ، خیلی بلند . ناگهان همه جا بی رنگ می شود ؛ بی رنگ تر از همیشه . آینه های دور و برم ، خنده سر می دهند . رایوها ، سر و صداشان بلند می شود . تصویر تلویزیون ها به هم گره می خورند . آدم ، به شکل دیگری در می آید . جای همه چیز تغییر می کند . معنی ها تغییر می کنند . وقتی به دنبال تغییر می گردی ، می بینی که تعریف تغییر هم ، عوض شده است ؛ عوضی. ــ حواسه ت پرت نشه ! درس از همین نقطه س که بودن سوار راه می شه . ــ کدوم راه ؟ ــ همون راهی که از ته دو تا آینه که رو به روی هم وایسادن ، شروع می شه . ــ از اونجا که چیزی درس نمی شه ! ــ کی می گه ؟ ــ علم ! ــ کدوم علم منظوره ته ؟ ــ حرفات دارن خیلی الکی می شن ! می گی کدوم راه ؟ کدوم دنیا ؟ کدوم علم؟ کدوم محبت ؟ کدوم . . . ؟ زیر سوال بردن و جوابی ندادن که کاری نداره . ــ وای بر اونایی که کوره ی آدم سوزی درس می کنن . ــ و ، همه ی اونای دیگه که انسا نو به طرف بدبختی می کشونن . خب بعدش ؟ ــ بیچاره اونایی که خوده شونو واسه دیگرون به آب و آتیش می زنن . ــ خب ، اونا دنبال ارزشای بالاتری تو زندگین . ــ خوش به حال اونایی که فقط دنبال جیب و لذت بردن خوده شونن . که سر همه رو به بهانه های مختلف کلا می ذارن ، دروغ می گن ، آخرشم به عنوان آدمای پاک و پاکیزه شناخته می شن ، و با پول و پله شون ، بقیه رم مجبور می کنن که مث گوسفند ، پشتشون وایسن ، و ، واسه شون هورا بکشن . به عقده گشایی افتاده است ، دیگر محلش نمی گذارم . از ما دو نفر ، یکی در نقطه ی غلطی ایستاده است . حوصله ی جدال بی هوده را ندارم . ــ اون کنارو نیگا کن . . . اونجارو می گم ، سمت چپ خیابونو ! نگاهم را بر نمی گردانم . ــ رو زمینو می گم . خواهش می کنم . لحنش مودبانه شده است . سرم را بر می گردانم . ستاره های بی رنگی ، روی زمین ، ولو شده اند . ــ اینا رو می بینی که این جوری خورد و شکسته شدن ، یه وقتی به ته اون سقف ، اون بالا بالا ها چسبیده بودن ؛ همون که تو اون پاییز معروف ، ترک خورد . ــ غصه شو نخور ، به وقتش ، دوباره درس میشه ! ــ با کدوم شیشه ؟ تو کدوم کوچه ؟ کی بیاد دوباره درختی بکاره که بتونه اون لامپا رو دووم بیاره ؟ ــ همون طور که فبلا شد ، به وقتش بازم می شه . میشه قبلی هاشم بهتر کرد . ــ با چی ؟ با خیالبافی وشعارای آتشینو تو خالی ؟ مگه نه اینکه آخرین بار که ازین حرفا زدی ، همه رو گذاشتی پای دیوارو ازینجا سر در آووردی . ــ این بار دیگه فرق می کنه . این دفه می دونم ستاره همو از چه جنسی بسازم . ــ حالا نمی خواد زیاد جدی بشی ، ستار متاره رم بذار کنار ! تا می آیم با خشم ، جواب دندان شکنی بدهم ، صدای وحشتناک وز وز زنبور ، توی گوش راستم می پیچد . دستم را که روی آن می گذارم ، ناگهان توی گوش چپم هم پر از صدا می شود . با هر دو دست و با تمام قدرت هر دو را فشار می دهم . چند لحظه ای که می گذرد ، صدا از شرارت می افتد . به آرامی دستم را از رویشان بر می دارم و دور و برم را برانداز می کنم . نمی بینمش . رفته است ؛ مثل آن بار . صدای زنبور ها ، دوباره ، از آن دور تر ها نزدیک می شود . صدای آشنای غم انگیزی که از شنیدنش ، گریزی نیست . ــ بازم چند روزه داره با خودش حرف می زنه . با خودش دعوا می کنه ، می خنده ، بعد نگاهیبه دور و بر میندازه . . . ــ چی میگه ؟ ــ به زبون مادریش حرف می زنه ، دکتر . ــ مگه ملاقاتی داشته؟ ــ نه . ــ تلویزیون ، رادیو ، روزنامه چطور ؟ ــ نه . . . ولی . . . ــ ولی چی ؟ ــ مطمئن نیستم ، ولی تو راه حمام که می بردیمش ، برای یک لحظه ، رادیو داشت خبری در مورد ایران پخش می کرد . بعد، هم دکتر ، هم پرستار ، نگاهی به بستر سفید خالی می اندازند ، پرده را می کشند و از اتاق خارج می شوند .

9 Ansichten0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen

Commentaires


bottom of page