top of page

ستاره ای از جنس دیگر

  • kambizgilani
  • 9. Aug. 2019
  • 9 Min. Lesezeit



داستان کوتاه

ــ پاشو ! پاشو ! این دس ، اون دس نکن ! رفت ؛ تموم شد ! ــ کی پاشه ، چی رفت ، کجا تموم شد ؟ تو جا هستم هنوز . انگار تو ذهنم ، چیز هایی دارند جا به جا می شوند . ــ آقا گفتم پاشو ، رفت . پاشو باباجون ، بیداری یه ! نرم نرمک ، پلک های چشمانم تکان می خورند ؛ و ، یک دفعه باز می شوند . دوباره سر و کله اش پیدا شده است . چند وقتی بود که پیدایش نبود . ــ ها ! بیدار شدی بالاخره ؟ ــ بازم که تو پیدات شده ؟ ــ فکر کردی تنهات می ذارم ؟ ــ نه ، تعجب کرده بودم که غیبت زده بود ! ــ حالا پاشو بریم ، تو راه واسه ت تعریف می کنم . از جا بلند می شوم . و ، آبی به دست و صورتم زده و نزده ، از در می زنم بیرون . ــ خوب تیز شدی ! ــ آخه دیگه شناخته مت . اولین بار ، چند وقت پیش آمده بود ، همین ، بی آشنایی ی قبلی . آمد و گفت : " پاشو ! پاشو ، پاییز ، سر کوچه منتظره ". جا خورده بودم . وقتی مجبور شدم و دنبالش رفتم ، دیدم همه ی درخت ها ، سیم پیچی شده بودند . از هر شاخه ای ، لامپی شکسته ، آویزان بود . از سر کوچه ، تا آنجا که چشم کار می کرد ، آدم ها روی زمین غش کرده بودند . گفت:" چیه ! انتظار داشتی درخت ها همه سبز باشن "؟ گفتم :" نه ، خیال می کردم ، لامپاش سالمن". با بی تفاوتی ادامه داد:" یا شاید گمون می کردی به جای آدم ، روی زمین برگای رنگ وارنگ خشک شده می بینی "؟ گفتم :" حالا مگه اینا ، با اونا چه فرقی دارن "؟ بعد زد روی کتفم و گفت :" تو دیگه عجب حرومزاده ای هستی "؟ تا آمدم حرفی بزنم ، آقای نصرتی را دیدم که جلو ایستگاه اتوبوس ایستاده بود . تا مرا دید پیش آمد و گفت :" کم پیدایی آرمان جان "؟ گفتم :" کم سعادتیم ؛ حال شما چطوره "؟ ناله سرداد که :" چی بگم ، یه عمره دارم جای زخمای غربتو با نمک درمون می کنم ". شروع کردم به دلداری دادنش و گفتم :" درس میشه ، دیگه چیزی به ته ش نمونده ". با بغض بیشتر گفت :" ای بابا ، کدوم درست ؟ کدوم ته" ؟ تا خواستم دلیلی بیاورم که یعنی ، به این علت باید امیدوار بود ، از آن جلو داد زد :" بابا ول کن پیره مرد بیچاره رو ! باز گیر دادی به مردم" ؟ با دلخوری ، خداحافظی کردم ، رفتم سراغش و با عصبانیت گفتم :" چرا اینقد تو بی ادبی ؟ مگه نمی بینی دارم با مردم صحبت می کنم "؟ با خونسردی گفت :" بیا بریم اون جلوترا ، می خوام یه عالمه چیز نشونت بدم ". نگاهی به آسمان می اندازم ؛ هیچ چیز نمی بینم ، نه هواپیمایی ، نه سیم برقی ، نه اثری از دودکش کارخانه ها ، با آن دودهای غلیظ مشکی . ــ چی می بینی؟ سرم را پایین می آورم و می خواهم جواب دهم ، که کسی از پشت سر ، صدایم می کند و با ذوق می گوید :" اقا واقعا جات خالی بود ، چه هوایی ؟ دو هفته تموم عشق کردم . به جون آرمان ، هیچ جا مملکت خود آدم نمی شه ؛ اونم بعد از این همه دوری ". تا می خواهم بپرسم پس تکلیف آن همه حرف ها و ادعا ها چه می شود ، با همان شتابزدگی ، ادامه می دهد:" راستی ، اون برنامه رم ردیف کردم ، که خانومو ، هرچه سریعتر بیارم اینجا . آخ که زندگی چقد قشنگه". حرفش که تمام می شود ، می بینم تو ی فروشگاهی ایستاده ایم ؛ از این فروشگاه های بزرگ زنجیره ای ، که همه چیز دارند . چشمش به چیزی می افتد ، با عجله خداحافظی می کند و دور می شود . آینه ها ، دور و برم را گرفته اند . همه شان ، مرا و خیلی های دیگر را به هم نشان می دهند . ــ چی می بینی ؟ ــ سر وصدا ؟ ــ اون که دیدنی نیست خدابیامرز ! ــ بش می گم . ــ می خوای کلاغ پر ، بازی کنیم ؟ جوابش را نمی دهم . بی اختیار به یاد همه ی ترانه های غمگینی می افتم ، که هر روز صبح تو سرم می پیچند ؛ یاد همه ی آن حرف های رنگی ، که تنگ غروب بچگی ها ، آوای آرامش ، عبور از سکوت ، و آغوش بی خیالی شب را در گوش های امن من زمزمه می کردند . ــ حالا می خوام ببرمت اونجا ، که دیواراش کوتاه ن. ــ بذار تو حال خودم باشم . ــ که چی بشه ، غصه بخوری ؟ ــ آره . . . تو هم واسه ما شدی یه مصیبت ! ــ من واسه چی؟ ــ همین که نمی دونم تو اصلا کی هستی ، یا از کجا میای . . . ــ ای بابا ، به جای این فکرا ، یه نیگا بنداز اونجا ، ببین دنیا دس کیه ! دیگر ، از فروشگاه خارج شده ایم . رو به رو ، رودخانه ای بی رنگ ، از نقطه ای از آسمان سرازیر است ؛ پشت آن ، زنی رامی بینم که فرزندش را به دنیا می آورد . انسانی که به سر عت رشد می کند . بزرگ می شود ؛ بعد می میرد ؛ بی خبر ، بی آهنگ . چند نفر می دوند ؛ عده ی بی شماری در پی آنها ؛ بعد ، رودخانه قرمز می شود . زمین سبز می شود ، زرد می شود ، می سوزد . و ، دوباره رنگ ها سرد می شوند . زمین یخ می زند ؛ و ، صداهایی در هم ، گوشم را خط خطی می کنند. ــ چی می شنوی ؟ کجا پرت شدی دوباره ؟ ــ یاد اولین باری افتادم که اومده بودی . ــ همون موقع که پاییز سر کوچه بود ؟ ــ آره . ــ سر ه شو بریدن! ــ می دونم . ــ ای حرومزاده . ندیده می گیرمش . بعضی وقت ها خیال می کند خیلی سرش می شود . خیال می کند جملاتش پر معنی هستند . خیال می کند فحش های ظریفی به این و آن می دهد . بار آخر می گفت که مرا از خودم هم بهتر می شناسد ؛ می گفت ، می دانست که چرا زنبورها از من خوششان می آمد و چپ و راست در گوششم زمزمه می کنند . می گفت ، تنها مشکل من ، نفس کشیدن است. ــ هنوزم می گم ! ــ خب ، حالا که پاییزو سر بریدن ، چی جاش گذاشتن ؟ ــ مگه قراره چیزی بذارن ؟ ــ می گن هر چی بره ، یه چیزی جاش می آد . ــ کیا ؟ ــ چه می دونم . همونایی که این دنیا رو ساختن . همونایی که ما رو هدایت می کنن. ــ کیا رو ؟ با شنیدن صدای بوق ماشین ، می ایستم ؛ سر چهار راهم . نگاه می کنم . منتظر می مانم . هیچ ماشینی نیست . چراغ راهنمایی در کار نیست . راه ، خشک شده است . درخت های سیم پیچی شده را ، اره کرده اند . زمین را خرد شیشه ی لامپ ، بر داشته است . آدم ها یواش یواش پیداشان می شود ؛ اول ، تک تک ، بعد دو تا دوتا ، بعد دو تا هفت تا ، نود تا بیست تا ، میلیارد . . . صدای نفس شان همه جا به گوش می رسد . همه پا برهنه اند . بیمارند . بیماری ! دکتر ها در راهند . دکتر ها ! صدای وز وز زنبور ها ، گوشم را می خراشد . ــ بچه هاتو خیلی دوس داشتی ، نه ؟ ــ هر سه تا شون مرده ن . ــ کوچیکه اسمش چی بود ؟ ــ آزادی . . . ــ جنگ همینه دیگه . ــ وقتی اومدم خونه ، جام عوض شده بود . دختر کوچولو ی قشنگم ، با دو تا داداشاش ، سوار آخرین بمب شد و رفت . ــ حالا غصه شو نخور ، می خوای یه زن واسه ت بگیرم ؟ ــ واسه چی می گیری ؟ ــ که پیشش بخوابی ! ــ اون وقت که دیگه نمی تونم بخوابم ! ــ ای حرومزاده ! چه نسیمی ، چه عطری ، چه صدایی ! رو به روی دریا ایستاده ام . باد گرمی ، سوار بر موج ، از آن دورها به سوی من می آید . کف پایم که می رود بسوزد ، آغوش این موج مهربان ، آن را در خنکای خود فرو می برد . ماسه ها ،جا به جا می شوند و خود را به آبی می سپارند ، که زخم قلب سوخته ام را مرهم شود . قلبی ، که تصویر سوخته ی آزاذی کوچکش را هرگز از یاد نمی برد . ــ حالا بت می گم چه جوری از صدای وز وز خلاص می شی. ــ حاشیه نرو . گفتی پاشو بریم بیرون . گفتی پاییزو سر بریدن ؛ هیچی ام جاش نذاشتن . خب حالا چی ؟ حرفی نمی زند . نگاهم می کند . بعد ، خنده اش می گیرد . می خندد ؛ بلند ، خیلی بلند . ناگهان همه جا بی رنگ می شود ؛ بی رنگ تر از همیشه . آینه های دور و برم ، خنده سر می دهند . رایوها ، سر و صداشان بلند می شود . تصویر تلویزیون ها به هم گره می خورند . آدم ، به شکل دیگری در می آید . جای همه چیز تغییر می کند . معنی ها تغییر می کنند . وقتی به دنبال تغییر می گردی ، می بینی که تعریف تغییر هم ، عوض شده است ؛ عوضی. ــ حواسه ت پرت نشه ! درس از همین نقطه س که بودن سوار راه می شه . ــ کدوم راه ؟ ــ همون راهی که از ته دو تا آینه که رو به روی هم وایسادن ، شروع می شه . ــ از اونجا که چیزی درس نمی شه ! ــ کی می گه ؟ ــ علم ! ــ کدوم علم منظوره ته ؟ ــ حرفات دارن خیلی الکی می شن ! می گی کدوم راه ؟ کدوم دنیا ؟ کدوم علم؟ کدوم محبت ؟ کدوم . . . ؟ زیر سوال بردن و جوابی ندادن که کاری نداره . ــ وای بر اونایی که کوره ی آدم سوزی درس می کنن . ــ و ، همه ی اونای دیگه که انسا نو به طرف بدبختی می کشونن . خب بعدش ؟ ــ بیچاره اونایی که خوده شونو واسه دیگرون به آب و آتیش می زنن . ــ خب ، اونا دنبال ارزشای بالاتری تو زندگین . ــ خوش به حال اونایی که فقط دنبال جیب و لذت بردن خوده شونن . که سر همه رو به بهانه های مختلف کلا می ذارن ، دروغ می گن ، آخرشم به عنوان آدمای پاک و پاکیزه شناخته می شن ، و با پول و پله شون ، بقیه رم مجبور می کنن که مث گوسفند ، پشتشون وایسن ، و ، واسه شون هورا بکشن . به عقده گشایی افتاده است ، دیگر محلش نمی گذارم . از ما دو نفر ، یکی در نقطه ی غلطی ایستاده است . حوصله ی جدال بی هوده را ندارم . ــ اون کنارو نیگا کن . . . اونجارو می گم ، سمت چپ خیابونو ! نگاهم را بر نمی گردانم . ــ رو زمینو می گم . خواهش می کنم . لحنش مودبانه شده است . سرم را بر می گردانم . ستاره های بی رنگی ، روی زمین ، ولو شده اند . ــ اینا رو می بینی که این جوری خورد و شکسته شدن ، یه وقتی به ته اون سقف ، اون بالا بالا ها چسبیده بودن ؛ همون که تو اون پاییز معروف ، ترک خورد . ــ غصه شو نخور ، به وقتش ، دوباره درس میشه ! ــ با کدوم شیشه ؟ تو کدوم کوچه ؟ کی بیاد دوباره درختی بکاره که بتونه اون لامپا رو دووم بیاره ؟ ــ همون طور که فبلا شد ، به وقتش بازم می شه . میشه قبلی هاشم بهتر کرد . ــ با چی ؟ با خیالبافی وشعارای آتشینو تو خالی ؟ مگه نه اینکه آخرین بار که ازین حرفا زدی ، همه رو گذاشتی پای دیوارو ازینجا سر در آووردی . ــ این بار دیگه فرق می کنه . این دفه می دونم ستاره همو از چه جنسی بسازم . ــ حالا نمی خواد زیاد جدی بشی ، ستار متاره رم بذار کنار ! تا می آیم با خشم ، جواب دندان شکنی بدهم ، صدای وحشتناک وز وز زنبور ، توی گوش راستم می پیچد . دستم را که روی آن می گذارم ، ناگهان توی گوش چپم هم پر از صدا می شود . با هر دو دست و با تمام قدرت هر دو را فشار می دهم . چند لحظه ای که می گذرد ، صدا از شرارت می افتد . به آرامی دستم را از رویشان بر می دارم و دور و برم را برانداز می کنم . نمی بینمش . رفته است ؛ مثل آن بار . صدای زنبور ها ، دوباره ، از آن دور تر ها نزدیک می شود . صدای آشنای غم انگیزی که از شنیدنش ، گریزی نیست . ــ بازم چند روزه داره با خودش حرف می زنه . با خودش دعوا می کنه ، می خنده ، بعد نگاهیبه دور و بر میندازه . . . ــ چی میگه ؟ ــ به زبون مادریش حرف می زنه ، دکتر . ــ مگه ملاقاتی داشته؟ ــ نه . ــ تلویزیون ، رادیو ، روزنامه چطور ؟ ــ نه . . . ولی . . . ــ ولی چی ؟ ــ مطمئن نیستم ، ولی تو راه حمام که می بردیمش ، برای یک لحظه ، رادیو داشت خبری در مورد ایران پخش می کرد . بعد، هم دکتر ، هم پرستار ، نگاهی به بستر سفید خالی می اندازند ، پرده را می کشند و از اتاق خارج می شوند .

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
با ریشه ها

در انتظار روزی خسته از شبی بی حوصله در انتهای باوری دروغین به روزگار می نگریم به خوابی در پریشانی رؤیایی گسسته تا وصل که عمر را نشانه...

 
 
 
خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

 
 
 

Comments


bottom of page