لطف کار هم در این است که همه ، همه چیز را می دانند . وقتی از سیاست ، دانش ، ورزش ، ادبیات و آشپزی صبحت می شود ، هیچ کس چیزی کم نمی آورد و حتی اگر هم کمی خودش را عقب بکشد ، فقط می خواهد خود را بزرگتر و واردتر از دیگران نشان دهد . این خانم هم ، در واقع از همین خط پیروی می کند . دلش می خواهد مشکلش حل شود ، اما کسی آن را نشناسد . می خواهد دیگران به او کمک کنند T ولی اصل جریان را ندانند . به او می گویم آزادی را نمی توان فقط برای او و خانواده ی او بسته بندی کرد و به خانه اش فرستاد. شروع می کند به فحش دادن به همه ی حکومت های جهان ، چه آن ها که دیگر نیستند و چه آن ها که هنوز نیامده اند . هنوز ده کلمه نگفته است که شروع می کند مردها را از ریشه سوزاندن . چرا ؟ چون به قول خودش تنها مردی که در زندگی اش وجود داشته است ، خائن از آب در آمده است. بی اختیار از حرف هایش فاصله می گیرم و از صحنه دور می شوم . یاد حرف های « مشدی ممدعلی » می افتم . وقتی از حرف های کسی حوصله اش سر می رفت ، می گفت : « تو با کفش من صحبت کن » ، و می رفت . یاد او ، مرا به درون قهوه خانه ای می کشاند که او ساعتی از قبل از ظهرها را آنجا سپری می کرد. همه جمع اند . پیرمردهای محل از یک سو ، جوان های درشت تر و نوجوان های مثل من هم از سوی دیگر . همه ، همدیگر را می شناسند . همه در باره ی هم صحبت می کنند ، نظر می دهند و لابلای تمسخرها و ریشخند های مستمر ، به هم یاری می رسانند . قهوه چی ، خودش از آن قدیمی های محل است . خیلی ها برای او احترامی ویژه قائلند . دوتا از پسر ها و یک دخترش زندانی بودند . من تعجب می کردم وقتی از مشدی می شنیدم که می گفت : « آدم همین ها هستند . » آدم زندانی حتما کاربدی باید کرده باشد ، کسی که کار بد کند که آدم نمی تواند باشد ! خیلی کم کسی در این باره صبحت می کرد . بعضی وقت ها هم که دو سه نفری می آمدند و یک راست سراغ قهوه چی می رفتند ، نگاه مشدی ، تو سالن می چرخید ، بعد یک دفعه ، سرها به طرف خیابان می چرخیدند . وقتی هم که می دید من با کنجکاوی نگاه شان می کنم ، با دست سرم را به آن طرف می چرخاند . « به هر حال من خواهشم از شما این است که فکری به حال زن های ایرانی بکنین ، و از موقعیت خودتان در راستای تحقق خواسته های برحق و سرکوب شده ی آن ها استفاده کنین . » نگاهی به چهره مصمم و خشمگین این خانم که می اندازم ، یاد دختر قهره چی می افتم که سال ها بعد که از زندان آزاد شده بود ، در یک سخنرانی دیده بودمش . پدرش با افتخار نگاهش می کرد . از پسرهایش دیگر خبری نبود . دختر که دیگر زنی شده بود محکم، مشتش را گره کرده بود و با صدائی که از فرط هیجان می لرزید ، می گفت : « مردم ما ، هم زن های مان ، هم مردهای مان قیمت سنگینی برای آن چه به دست آمده است ، پرداخته اند . جنگ های فرعی را فراموش کنیم . » پدرش ، دست می زد و اشک می ریخت . و من حالا دیگر آن نوجوان نیستم و مشدی هم دیگر پیش ما نیست . دست و صورتم را می شویم . از پنجره نگاهی به بیرون می اندازم و رد باد را دنبال می کنم . پاپ رهبر کاتولیک های جهان در گذشته است و بار دیگر کلیساها به دنبال قوی تر کردن موقعیت خودشانند . وقتی در چهره ی مردم ، سیل مردم که به دیدار جسد او می روند ، می نگرم و گریه هاشان را می بینم ، دلم می لرزد . دلم به خاطر عشقی که در دل انسان هست و به این زیبائی می تراود ، به شوق در می آید . ولی چگونه می شود محبوب شد و در حیات و مرگ ، قلب مردم را به خود کشید ؟ و چگونه می شود راست را از دروغ ، شرف را از وارونه اش و عشق را از نیستی تشخیص داد ؟ از کنار پنجره کنار می آیم و پیراهن سفید اتو کرده ام را از درون گنجه ی لباس های قدیمی بیرون می کشم . « - اشکال کار آدم هائی مثل شما ، البته ببخشین که این طور رک صبحت می کنم ، این است که سرکوب تاریخی زنان را خیلی دست کم گرفته اید . زن های ایران بخصوص ، در بدترین شرایط زندگی می کنند ؛ چه در ایران و چه در خارج از کشور . شما باید به عنوان کسی که از آزادی برای انسان صحبت می کنین ، این حق را جدی بگیرین ، و نه فقط تاییدش کنین ، بلکه برایش یک خط ویژه در جهت احقاق آن قائل شوید !» همه ی جهان از آزادی حرف می زند . آزادی را به لجن کشیده اند . زندگی متعفن شده است . حالم دگرگون می شود وقتی که از دهان هر جنایتکاری این کلمه را می شنوم . هرکس متناسب با فهم خودش ، گاهی حتی فهم دیگران ، سعی می کند خودش را به جهان پیرامونش تحمیل کند . کشتی را می شود ساخت ، پرنده را نه ! و اگر دنیای علمی پرنده ای ساخت ، یا آدمی ، یعنی که مدار جمله بندی ها ، فهم ها و اندیشه تغییر کرده است . و این تغییر را باید فهمید . و فهمیدن ، معنایش قبول کردن نیست . و این داستان ما با حکومت هاست ، با فلسفه ها و با شناخت این همه است . همه ای که فهمش زمان لازم دارد و باید رویش کار شود . از شلوارهای قدیمی ، چیزی نمانده است . فرسوده شده اند . کالای های فرسوده ، چهره خانه را غم انگیز می کنند . هنوز یکی از آن ها که هنوز نپوشیده ام ، باقی مانده است. چروکیده ، اما سالم . « - ریشه ی ستم مضاعف را باید شناخت و سوزاند . زن ایرانی در اوج خوشبختی اش ، فقط انسانی درجه ی دوم به شمار می آید . البته نه این که شما فکر کنید در سایر جهان ، وضعیت زنان بهتر از ایران است ، ولی ریشه های مذهبی فرهنگ ایرانی ، اساسا بر پایه ی فشار روی زنان پایه گذاری شده است . در کشورهای موسوم به غربی ، حرکت های زنان برای به دست آوردن امکانات بیشتر ، در جهت استقلال فردی ، بیشتر بوده است . که البته سوء استفاده های غم انگیزدیگری که متاسفانه از طرف خود همین زنان غیر آزاده دیده می شود ، ضربه ای به این جنبش وارد کرده است . ولی به هر حال ، مجموع نتیجه های داده شده ، مثبت بوده است . » با پیراهن سفید ، شلوار سیاه و پای برهنه ، از در می زنم بیرون . زمین زیر پایم سخت است . نوشته های زیادی مثل برگ از آسمان آویزان است . هوا یکباره سنگین می شود . سرم گیج می رود و حس می کنم که پایم دیگر برهنه نیست . نگاهی به آن می اندازم . پر از زنجیر است . کسی از پشت ، صدایم می زند . صدائی آشنا ست . اما سرم به عقب نمی چرخد . « تو با کفش من صحبت کن ! » ؛ « شما باید برای آزادی زنان ... » ؛ « پاپ مرد ! » . ادم های زیادی در راهند . آدم هائی از راه خارج شده اند و آدم هائی تغییر می کنند . مردها زن می شوند ؛ زن ها مرد . آدم ها عوض می شوند ؛ حیوان می شوند ؛ ماشین می شوند ؛ ماشین ها پدر می شوند ، مادر می شوند ، بچه می شوند . قصه ها عوض می شوند . و انسان در آرزوی شنیدن قصه های تازه می پوسد . خیابان روبه رو یک طرفه می شود و پاسبان ها از خنده روده بر می شوند . رفیقی قدیمی از راه دور زنگ می زند و از آزادی برایم می گوید : « ازمیدان آزادی در تهران » . و من در سفیدی شکوفه های درخت پیش رو ، به دنبال سرخ ترین سیب سال می گردم . سرهنگ ها ، یکی پس از دیگری گزارش می دهند : « همه جا امن شده است .» همه ی تاریخ پایدار و محکم شده است . و کاردینال ها در به در به دنبال رهبر تازه ای ، شهرها را چراغانی می کنند . به رودخانه می رسم . خشک است . پیرزنی ، برهنه ، در این برهوت ، سرگشته به دنبال جوانی اش می گردد و کسی آن دورها شهرها را به عزا نشانده است . کسی که وقتی موی سبیلش را آتش می زدی ، به کمکت می شتافت . روی تخت دراز می کشم و منتظر می مانم . حتما کسی سرو کله اش پیدا خواهد شد . خبری نیست . کمی غر می زنم . باز هم خبری نیست . به در فحش می دهم . بلند می شوم و دیوار را گاز می گیرم. باز هم خبری نیست . به استکان چای فحش می دهم . رنگ لباس زندانبان را به مسخره می گیرم . تعجب می کنم . پس چرا کسی نمی آید کتکم بزند . به شلوار فحش می دهم ، به پیراهنم ؛ به رنگ ها . باز هم کسی نمی آید . خودم را به در می زنم . در باز می شود . هیچ کس نیست . زندان خالی است . یعنی تمام این مدت من در این اتاق در بسته تنها بوده ام ؟ این در همیشه باز بوده است ؟ پس من آزادم ؟ یعنی همه ی این ها خیال بوده است ؟ پس راست می گفتند که نه زندانی هست و نه زندانی ای . خدای من ! چقدر در غفلت زندگی کرده ام ! « - آقا ! آقای عزیز » با شنیدن این کلمه ، حواسم متوجه ی خانم می شود . « - به هر حال امیدوارم حرف های امروز به شما کمک کرده باشد و فکری دقیق تر برای آینده تان بکنید . حالا اگر نکته ی خاصی ندارید ، می توانید بروید . ما هم اگر کاری برای شما پیدا کنیم ، خبرتان می کنیم . » از در اداره کار که بیرون می آیم ، دوباره غمگین می شوم . بازهم کاری برایم پیدا نشده است . کاش من هم زن به دنیا آمده بودم . البته از آن خوشگل هایش . یا دست کم صدای خوبی می داشتم . نه ، این حرف ها فایده ای ندارد . این همه سال ، در این غربت زندگی کرده ام و به هر کاری دست زده ام که از زندگی لذت ببرم ، اما امروز حس تهی بودن ، نفسم را بریده است . کاری باید بکنم . با وجودی که هنوز هم نظرم این است که در این دنیا بچه دار شدن حماقت است ولی ، گاهی وقت ها دلم می خواست که حداقل یک بچه می داشتم ، بچه ای که اسم مرا به زمانی دیگر منتقل می کرد . ولی آخر که چه می شد مثلا ! بهترین کار این است که دوباره ازدواج کنم . یعنی در واقع چهارباره ! ولی چه اشکالی دارد ؟ نه بابا! باز هم یک بدبختی دیگر . اصلا بهترین کار این است که بروم و وارد مافیا شوم . بکش بکش ! نه، جدا زده است به سرم . خب پس چکار کنم ؟ هرکار که می شده ، کرده ام . از ایران آمدم بیرون ، کاری سیاسی کردم ، چندبار ازدواج کردم ، کار تجاری کردم ، دو باره به ایران برگشتم ، بازهم ازدواج کردم ، سرکار رفتم ، بازهم کار سیاسی کردم ، منتها این بار در آن یکی طرف . بعد دستم رو شد . بعد ناچار شدم کار دیگری را شروع کنم . خلاصه که همه چیز خیلی یکنواخت و کسل کننده شده است . به بن بست رسیده ام . کوچه تنگ تر می شود . دیواره های کوچه ، مرا در خود می فشرند . پنجره ها می شکنند و می ریزند . از هیچ خانه ای صدائی نمی آید . انتهای کوچه دیگر پیدا نیست . می دوم . می گریزم و انگار در جستجوی پایان کوچه ، سنگینی دیوارها را تاب بر می آورم . درختی جوانه می زند ، بزرگ می شود ، سبز می شود ، و پرنده پیدا می شود ، بعد پرنده ای دیگر و صدای جیک جیک شان کوچه را پر می کند . دیوارها می ریزند . دیگر کوچه ای وجود ندارد ، و تا چشم کار می کند ، زمین می خندد. آن دورترها ، پیرزنی که در رودخانه شناور است ، دستش را روی پولک های نقره ای ماهی همراهش می لغزاند و در افق ناپدید می شود . و من با شنیدن صدای زنگ ، به بهار سلام می گویم . پنجم آپریل 2005
Comments