top of page

شده است گاهی؟

  • kambizgilani
  • 17. Okt.
  • 1 Min. Lesezeit


با آفتاب

رنگ چهره ات باز می شود

در امتداد غروب

چشمانت برق می زنند،

وقتی که ماهتاب

در لا به لای گیسوانت

فردای دیگری را

زمزه می کند.


شده است

گاهی کودکی را

که دست بر گردن آرزوی تو

به ضیافت شادی می رفت،

در اندیشه آت

به تماشا نشسته باشی؟


شده است

که پاییز را

در ارغوانی و سبز و زرد و نارنجی اش

به چشم روزگاری

که تو را برده است با خود،

به امانت سپرده باشی

که بگویی فقط زنده ای؟


شده است

گذشته را

به آن چند زیبایی اش،

بخشیده باشی

و

دوباره

با عشق به سوی زندگی

بال گشوده باشی؟


شده است

که در گلایه ی تلخ آفرینش

صدای چهچه قناری کوچکی

تو را روح دیگری

در کالبد دمیده باشد؟


و برف سپیدی

تورا تا سیاره ای گمنام

که زبانش

که هوایش

و در و دیوارش

با تو غریبه اند،

برده باشد؟


شده است

که بگویی هنوز

ذره ای از این هستی ای؟


شده است

که آهی کشیده باشی

و

باز هم

از پشت پنجره

نگاهت را

از این همه بر گرفته باشی؟


شده است...


کامبیز گیلانی

۱۶ اکتبر ۲۰۲۵

کلن - آلمان

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
با ریشه ها

در انتظار روزی خسته از شبی بی حوصله در انتهای باوری دروغین به روزگار می نگریم به خوابی در پریشانی رؤیایی گسسته تا وصل که عمر را نشانه...

 
 
 

Kommentare


bottom of page