صبح
از کنار رودخانه
خورشید را
درو می کنم
شب را
از بوی مردگی
که هیچ آوازی را
نمی شناسد دیگر
از صافی کودکانه ی قلبی
که هنوز
در آرزوی دیدن ستاره ای
در آسمان است
آرام
آرام
عبور می دهم
دستهایم
خیابان ها را
به کوچه می چسبانند
به همان کوچه ای
که
مشت را
با گره
آشنا کرده بود
ابری
که باران را
در غصه ی باریدن
در هیچ رویایی
نمی بیند دیگر
با باد
آشتی می کند دوباره
مگر
صورت قشنگ فردا
از شکوفه
از جنگل و رودخانه
خاک را
بی نیاز کند
صبح
بیدار می شود
در ترانه ای
در پیشگاه بلند آفتاب
وقتی
پایی
که زخم شلاق را می شناسد
شهر را
از زنجیر بی رحم نفرین
رها کند
بیدار می شوی
در آن چهره ی خاکستری
که باران را
در آستین گلگونش
به روی رنگ و رخ زرد باغ
می پاشد
بیدار می شوی
از کابوس شبی
که شبیه نعره ای
در بستر زخمی روح
کلمات را بلعیده است
صبح
دیوار نیست دیگر
آنکه
تو را در بستر شکستگی
از عشق
ربوده است
بیداری
آرزوی مشکوکی نیست
که تو
هر روز
بر دیواره ی غمگین آن
نشان بگذاری
که
زمان را
در شتاب
بیاد بسپاری
صبح
تردید نیست دیگر
صبح
بهانه ی بی خوابی شبانه
نیست
صبح
چشم توست
قلب من است
و
دستی
که مشت را
از خاطره
به پای راه
می چسباند
صبح...
Comments