باد را رها می کنم و چشم هایم را به باران می سپارم و به صدای قلب شب افسون می شوم وقتی شانه هایم را از سنگینی اندوه برمی گیرم زخم هزارحادثه گلبرگ های عبور را به خاک نشانده است . باد را رها می کنم که باران را بر این خاک زخمی بنشاند روزگار غمگین نیست من و تو غم روزگار را بی دریغ در قلب خود نشانده ایم . بادی که از رنج زمان تا خاک چشم روشن تولد را بشارت می دهد بیهوده از چشم باغ جاری نمی شود ، باغبانی بیدار از این سیل پیچش دست پینه بسته را فدای گل کرده است . اشکی که از این آه می بارد فریاد است باغی که از این خاک زخمی گیاه می زاید آزادی است و تو باغ آزادی را از اندوه پاک خواهی کرد .
Comments