هنوز
به آخر نرسیده است
کار نسلی
که همچنان می سوزد
در هیاهو.
نسلی
که در پیچش حرفهای پوشالی
چون برگ خزان می ریزد
و
می رود که فراموش شود.
نسلی
که چنگ در چنگ اوج سیاهی
روزنه ی روشن زندگی را
به پایانی چنین هولناک
وا نمی گذارد.
باز هم
در ابتدای کوهی دیگر
می ایستد
و
لبخند تلخش را
تا آن سوی قله
پر می دهد.
نگاهی
به اندام فرسوده می ساید
و
گوش به آوازی
در هوا
می سپارد،
زمزمه ای
که هرگز او را
رها نکرده است.
تو از کدام نسلی
که تن
به مرگ پیش رو
نمی دهی؟
که نمی توانی در خانه ی پلید ستم
سکوت کنی؟
مگر
چه مانده است
دگر باقی؟
چه فرقی می کند
کجا باشی
وقتی
خانه ات سوخته
دلخوشی هایت
پرپر
و
آرزوهایت بر باد
رفته؟
اما
آن فصل
که چون بهار
پر از شکوفه
چون تابستان
پر از میوه
چون پاییز
رنگارنگ
و
چون زمستان
سپید
در درون این نسل
یک جا
زنده است،
جوانه می زند
در عالمی
که در آن
نیستی جایی ندارد
مگر برای ستم.
تو از این نسلی
آن سوی همه ی فصل ها.
کامبیز گیلانی

Comments