top of page

مادر بزرگ ، حرف آخر

  • kambizgilani
  • 9. Aug. 2019
  • 9 Min. Lesezeit



حرف آخر را اول می زنم : سلام ولی از آنجا که همیشه هم موضوع ، حرف آخر نیست ، و تا آن حرف هنوز حرف های زیادی برای گفتن وجود دارند ، کمی به گذشته بر می گردم . به آن وقت ها که به قصه های مادر بزرگم مانوس بودم . یکی از آن قصه ها ، بر می گشت به پسر کچل و تبیلی که با مادرش زندگی می کرد . پسری که اهل کار و تلاش نبود و فقط از مواهب پرداختی مادر عمر می گذراند . مادرش که دیگر از تن پروری او به تنگ آمده بود ، به او پولی می دهد و از او می خواهد که برود و با این پول برای خودش آینده ای بسازد . این پسرک ، پسر یا جوان ، از خانه می زند بیرون و هنوز کمی دور نشده است که توجه اش به درویش معرکه گیری جلب می شود . درویش می گوید که هرکس به او پولی بدهد ، او درسی می دهد که پرداخت کننده ، با آن درس می تواند آینده اش را بسازد . جوان هم با شنیدن اسم آینده ، پول را به درویش می دهد . و درویش می گوید : « هرکه را می بینی ، بگو سلام » . جوان چشم می گوید و دو باره به خانه بر می گردد . مادر وقتی از ماجرا با خبر می شود ، از زورگریه ، خنده اش می گیرد و هر دو با هم می خندند . مادر ، فردای آن روز ، دوباره همان پول را می دهد و همان خواسته را از پسرش می طلبد . و پسر، با همان نیت منزل را ترک می کند . کمی دورتر ، در نقطه ای دیگر ، چشمش به همان درویش می افتد و باز کلمه ی آینده ، جوان را به همان عمل دیروز وا می دارد . و این بار ، درویش می گوید : « اگر با کاروانی همراه شدی و هنگام خواب رسید ، در بلندی بخواب . » جوان تشکر کرد و به خانه برگشت . مادر که دوباره همان داستان را شنید ، تصمیم آخرش را گرفت و فردای آن روز، وقتی برای بار سوم همان پول را به پسرش می داد ، از او خواست که تا به پول و مال فراوان دست نیافته است ، به خانه برنگردد . و در خانه را به روی او بست . پسرک راه افتاد . هنوزیک شبانه روز نرفته بود که همان درویش و همان معرکه ، پیش رویش سبز شد؛ و جوان بازهم پول را برای آینده ای که می فهمید ، پرداخت کرد . درویش به آرامی در گوشش زمزمه می کند : « از مادرت نرنج ! » همین و پسرک بدون سرمایه ، بدون راه برگشت و در اوج تبیلی و دست پا چلفتگی ، به راه افتاد . هنوز کمی نرفته بود که تنفر از مادر وجودش را پرکرد . گرسنه بود . تشنگی بیچاره اش کرده بود و از زور خستگی ، بارها زمین خورده بود و خشم و تنفر از مادر ، دلش را سیاه کرده بود که به یکباره ، صدائی مثل پتک ، مغزش را در هم می کوبد : « از مادرت نرنج .» و ناگهان ، آن همه محبت مادر ، پیش چشمش قطار می شود . و آرام آرام پی به حرکت او و خواسته های او می برد. می رود که به خانه برگردد ، نگاه مهربان مادر که از او تمنائی داشته است ، از عقب گرد ، بازش دارد . حالا دیگر این بیابان سرد و تاریک پیش رو ، مثل راه می ماند و نه قبر . حالا هدفی دارد که با قلب مادر گره خورده است . می رود ، می رود ، می رود . خستگی را پشت سر می گذارد و گرسنگی را تاب می آورد و خود را تسلیم فشار سنگینی تشنگی نمی کند . از دور نوری به چشم می خورد . خوشحال و شتابان ، خود را به آن می رساند . عده ای ، کنار چاهی جمع شده اند . وقتی آن ها را می بیند ، بی اختیار به یاد درویش می افتد که گفته بود : « سلام کن ! » و سلام می دهد . بعضی ها چپ چپ نگاهش می کنند و می گویند که او ابله است . بعضی ها به طعنه جوابش را می دهند . بعضی ها به دنبال اصل و نصبش می گردند که اصلا این آدم برای چه سلام می دهد ؟ اصلا چه اصراری هست که با ما ارتباط برقرار کند ؟ نکند جاسوس دشمن باشد ؟ بعضی ها هم دستش را می فشرند و از صمیم قلب جواب سلام او را می دهند . یکی از آن ها می گوید که ما امشب باید به دهی برویم و از آنجا پهلوانی بیاوریم که به درون این چاه برود و آب از آن بیرون بکشد . تا به حال ، کسان زیادی به درون چاه رفته اند که آب بیاورند ، اما بر نگشته اند . و راه می افتند . شب هنگام که زمان استراحت فرا می رسد ، هرکس در گوشه ای جای خود را پهن می کند و دراز می کشد . ناگهان جمله دیگر درویش ، در اوج روشنی ، پیش چشمش رژه می رود : « هرگز در میان راه ، در پائین دست به خواب نرو! » و او خود را به بلندترین نقطه ی راه می رساند و می بیند که به غیر از او ، عده ی دیگری هم آنجا حضور دارند . شب که به نیمه می رسد توفان دشت را در هم می پیچاند و پائین دست را سیل می برد و هر آنچه را در آن بود نیز . هنگام سحر ، بازماندگان به سراغ پهلوان می روند . پهلوانی به تمامی سلاح دوران آراسته . وقتی به درون چاه می رود ، هیبت او چاه را روشن می کند و جماعت غرق در شادی و پیروزی، در انتظار فوران آب ، زمین و زمان را بوسه می زنند . با گذشت زمان ، چهره ها تغییر می کنند . نگاه ها مشکوک می شوند و تشنگی ، ابدی به نظر می رسد ؛ تشنگان آب حیات ! روزها و شب ها می گذرند و دیگر هیچ تردیدی باقی نماند که این پهلوان هم از بین رفته است . نه کسی جرات امتحان را دارد ؛ و نه اصولا دلیلی برای آن امتحان هست . کسانی از میدان خارج شده اند که چند سروگردن از دیگران بلندتر و کشیده تر بوده اند . و قدرتی که حریف این یلان بوده است ، آن ها را به ثانیه ای از میدان خارج خواهد کرد . نه ، نه از آب خبری هست و نه زندگی دیگر بی آب معنائی دارد . تنها راه ، گریز است . گریزی بی امان که این باقی مانده ی زندگی هم در خطر افتاده است . چرا که عنقریب است که آن قدرت درون چاهی ، سر بر آورد و آشفتگان روزگار پریشان را در هم پیچید. « من به درون چاه می روم » . با شنیدن این صدا ، سرهای پرترس ، به آن طرف می چرخند . جوان با یک پا درون چاه و با پای دیگر ، بیرون . عده ای بی اختیار به سوی او می دوند که از ورود او به چاه جلوگیری کنند . با شنیدن چند فریاد ، میخکوب می شوند . بی سلاح ، بی چهره ای مردانه ، بی قامتی و تن پوشی آراسته ، جوانی بی تجربه که مادرش او را به خاطر بی عرضگی و تنبلی اش از خانه بیرون انداخته است ، می خواهد به زندگی ، هستی ببخشد . دیگر هیچکس بلند سخن نمی گوید . و آن چند نفر که کنار جوان ایستاده اند ، به صورت و گردن او بوسه می زنند . و به او اعتماد می کنند . و جوان به درون چاه می رود ؛ با هر دوپا ، هردو دست ؛ با تن و گردن و سر . همه جا تاریک است . بوی نمور ، بینی اش را پرمی کند ، از آب اما خبری نیست . با این که دیگر در میان جمعیت نیست ، اما صدای پچ پچ آن ها را هنوز می شنود . صدای تردید ها و نا باوری هاشان را ، صدای بی اعتمادی ، دروغ ها و نیرنگ هاشان را ؛ ولی او بر نمی گردد . او که به مادرش ، به آن نگاه و آن قلب ، آنقدر گره خورده است که شادی او را می خواهد ببیند . که به مادرش بگوید که من گناه تو نیستم و تو به خاطر من به جهان بدهکار نیستی . و درست در همین نقطه ی روحی است که پیش چشمش ، نوری منفجر می شود و دو دیو سفید ، با خشمگین ترین نگاهی که به خاطر می توانسته داشته باشد ، ظاهر می شوند . و هنوز ثانیه ای نمی گذرد که اولین جمله ی درویش در ذهن او منفجر می شود و « سلام» مثل عاطفه از دهان او جاری می شود . و به یک باره آن نگاه خشمگین دیو ، پر از محبت می شود ؛ و در یک چشم به هم زدن ، دیوها تبدیل به یک زن و مرد آراسته می شوند که به سمت او می آیند و در آغوشش می کشند . « ما طلسم شده بودیم و راه گریز ما ، محبت بود . هرکس به درون این چاه پا می گذاشت ، به دلیل قیافه ی ما ، با ترس و خشم و نفرت به ما نگاه می کرد . یا با شمشیر به ما حمله می کرد . و ما در این طلسم باقی می ماندیم . و تو ، با سلام ، باعشق و با امید ، این طلسم را شکستی و زندگی همه ی ما را و شما را نجات دادی . » یاد مادر بزرگم بخیر و یاد همه ی مادر بزرگ های دیگرهم . بعد در حالی که با گیس های سپید و صورت مهربان ، به چشم های کنجکاو من خیره می شد ، ادامه می داد و می گفت : « بعدهم پسرک با آن سرمایه و جایزه و آبروئی که به دست آورده بود ، مثل امیر یک مملکتی ، به خانه ی مادرش برگشت و مادرش را در آغوش گرفت » حالا بر می گردم و نگاهی به خودم می اندازم . شاید من خودم به آن دیو تبدیل شده باشم . شاید هنوز جا داشته باشم که خودم را تغییر دهم . و اگر به راستی این طورباشد ، چرا از یک آینه استفاده نکنم . چرا جلو آینه نایستم و سلام کردن را تجربه نکنم . به هرحال من که چیزی از دست نمی دهم . یعنی یا دیو شده ام ، که با سلام دادن ، می توانم خودم را نجات دهم ، یا نه ، که به هرحال همین که هستم باقی خواهم ماند . یکی از عادت های بد من این است که خیال می کنم از بقیه بیشتر می فهمم ؛ کارهای من منطقی ترند؛ دلایل من ، محکمه پسند ترند ؛ راه من درست تر است . اصلا خیلی خوشم می آید که بقیه را جلو این و آن دست بیندازم ؛ پشت سرکه نگو ؛ اصلا کیف می کنم وقتی هست و نیست کسی را به مسخره می گیرم . گاهی وقت ها وحشت برم دارد که نکند یک موقع این فکرها که در عمیق ترین نقاط ذهن من وجود دارند ، رو شوند و کسی از آن ها مطلع شود . ولی خب این حرف ها که مهم نیستند . موصوع اصلی مبارزه است . مبارزه با امریکا ، با جمهوری اسلامی ، با اسرائیل ، با شاه ، با مجاهد ، با کمونیست ها ، سوسیالیست ها و روشنفکر ها . البته نه روشنفکرهائی مثل خودم ، با آن الکی ها و تریاکی های و بی سوادهاشان ! راستی نکند روزی روزگاری کسی بفهمد که ما هم بله . نه بابا ، کار به آنجا ها نمی کشد . کسی نفهمد که من با این و آن هم رابطه هایی داشته ام . نه بابا ، این چه خیالات مسخره ای است . به هرحال آدم حق دارد زندگی کند . حق دارد نظرش را عوض کند . خب من دارم همین کار را می کنم . خب زندگی خرج هم دارد . آن وقت ها که از شاه دفاع می کردم ، خب خوب بود . بعد هم که از ملاها حمایت می کردم ، دلیلی داشتم . با مجاهدین و کمونیست ها وبقیه ها که برنامه داشتیم ، لازم بود . حالا هم که فحش می دهم ، لازم است . از همه بهتر هم همین کاری است که دارم می کنم . خیلی راحت همه را می اندازم به جان هم ؛ کسی با من دیگر کاری ندارد . تا کسی بیاید و پرتقال فروش را شناسائی کند . من هم به آنجا که خواسته ام رسیده ام . عجیب است که این آینه اینقدر سیاه به نظر می رسد . خب خدا را شکر، به هر حال معلوم می شود که من آن دیو سفید قصه ی مادر بزرگ نیستم . ولی صورتم چرا یک دفعه اینجور می شود ؟ چرا پوستم اینقدر چروکیده شده است ؟ چرا ، چرا گوشت تنم دارد می ریزد . مادر بزرگ ؛ تو توی آینه چکار می کنی ؟ چرا گریه می کنی؟ « سلام کن ! سلام کن پسرم ! » مادر بزرگ ! « سلام کن به آزادی ! به عشق ! به شرف !» و آینه ، به یکباره هزار پاره می شود و پیام مادر بزرگ به زمان سپرده می شود . زمانی که مثل آب از چاه مکان بیرون می آید و قلب پر تپش را درون جسمی کوچک و ناتوان به نمایش می گذارد .

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
با ریشه ها

در انتظار روزی خسته از شبی بی حوصله در انتهای باوری دروغین به روزگار می نگریم به خوابی در پریشانی رؤیایی گسسته تا وصل که عمر را نشانه...

 
 
 
خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

 
 
 

1 Comment


Shahin Rahimi
Shahin Rahimi
Apr 14, 2020

super

Like
bottom of page