حرف آخر را اول می زنم : سلام ولی از آنجا که همیشه هم موضوع ، حرف آخر نیست ، و تا آن حرف هنوز حرف های زیادی برای گفتن وجود دارند ، کمی به گذشته بر می گردم . به آن وقت ها که به قصه های مادر بزرگم مانوس بودم . یکی از آن قصه ها ، بر می گشت به پسر کچل و تبیلی که با مادرش زندگی می کرد . پسری که اهل کار و تلاش نبود و فقط از مواهب پرداختی مادر عمر می گذراند . مادرش که دیگر از تن پروری او به تنگ آمده بود ، به او پولی می دهد و از او می خواهد که برود و با این پول برای خودش آینده ای بسازد . این پسرک ، پسر یا جوان ، از خانه می زند بیرون و هنوز کمی دور نشده است که توجه اش به درویش معرکه گیری جلب می شود . درویش می گوید که هرکس به او پولی بدهد ، او درسی می دهد که پرداخت کننده ، با آن درس می تواند آینده اش را بسازد . جوان هم با شنیدن اسم آینده ، پول را به درویش می دهد . و درویش می گوید : « هرکه را می بینی ، بگو سلام » . جوان چشم می گوید و دو باره به خانه بر می گردد . مادر وقتی از ماجرا با خبر می شود ، از زورگریه ، خنده اش می گیرد و هر دو با هم می خندند . مادر ، فردای آن روز ، دوباره همان پول را می دهد و همان خواسته را از پسرش می طلبد . و پسر، با همان نیت منزل را ترک می کند . کمی دورتر ، در نقطه ای دیگر ، چشمش به همان درویش می افتد و باز کلمه ی آینده ، جوان را به همان عمل دیروز وا می دارد . و این بار ، درویش می گوید : « اگر با کاروانی همراه شدی و هنگام خواب رسید ، در بلندی بخواب . » جوان تشکر کرد و به خانه برگشت . مادر که دوباره همان داستان را شنید ، تصمیم آخرش را گرفت و فردای آن روز، وقتی برای بار سوم همان پول را به پسرش می داد ، از او خواست که تا به پول و مال فراوان دست نیافته است ، به خانه برنگردد . و در خانه را به روی او بست . پسرک راه افتاد . هنوزیک شبانه روز نرفته بود که همان درویش و همان معرکه ، پیش رویش سبز شد؛ و جوان بازهم پول را برای آینده ای که می فهمید ، پرداخت کرد . درویش به آرامی در گوشش زمزمه می کند : « از مادرت نرنج ! » همین و پسرک بدون سرمایه ، بدون راه برگشت و در اوج تبیلی و دست پا چلفتگی ، به راه افتاد . هنوز کمی نرفته بود که تنفر از مادر وجودش را پرکرد . گرسنه بود . تشنگی بیچاره اش کرده بود و از زور خستگی ، بارها زمین خورده بود و خشم و تنفر از مادر ، دلش را سیاه کرده بود که به یکباره ، صدائی مثل پتک ، مغزش را در هم می کوبد : « از مادرت نرنج .» و ناگهان ، آن همه محبت مادر ، پیش چشمش قطار می شود . و آرام آرام پی به حرکت او و خواسته های او می برد. می رود که به خانه برگردد ، نگاه مهربان مادر که از او تمنائی داشته است ، از عقب گرد ، بازش دارد . حالا دیگر این بیابان سرد و تاریک پیش رو ، مثل راه می ماند و نه قبر . حالا هدفی دارد که با قلب مادر گره خورده است . می رود ، می رود ، می رود . خستگی را پشت سر می گذارد و گرسنگی را تاب می آورد و خود را تسلیم فشار سنگینی تشنگی نمی کند . از دور نوری به چشم می خورد . خوشحال و شتابان ، خود را به آن می رساند . عده ای ، کنار چاهی جمع شده اند . وقتی آن ها را می بیند ، بی اختیار به یاد درویش می افتد که گفته بود : « سلام کن ! » و سلام می دهد . بعضی ها چپ چپ نگاهش می کنند و می گویند که او ابله است . بعضی ها به طعنه جوابش را می دهند . بعضی ها به دنبال اصل و نصبش می گردند که اصلا این آدم برای چه سلام می دهد ؟ اصلا چه اصراری هست که با ما ارتباط برقرار کند ؟ نکند جاسوس دشمن باشد ؟ بعضی ها هم دستش را می فشرند و از صمیم قلب جواب سلام او را می دهند . یکی از آن ها می گوید که ما امشب باید به دهی برویم و از آنجا پهلوانی بیاوریم که به درون این چاه برود و آب از آن بیرون بکشد . تا به حال ، کسان زیادی به درون چاه رفته اند که آب بیاورند ، اما بر نگشته اند . و راه می افتند . شب هنگام که زمان استراحت فرا می رسد ، هرکس در گوشه ای جای خود را پهن می کند و دراز می کشد . ناگهان جمله دیگر درویش ، در اوج روشنی ، پیش چشمش رژه می رود : « هرگز در میان راه ، در پائین دست به خواب نرو! » و او خود را به بلندترین نقطه ی راه می رساند و می بیند که به غیر از او ، عده ی دیگری هم آنجا حضور دارند . شب که به نیمه می رسد توفان دشت را در هم می پیچاند و پائین دست را سیل می برد و هر آنچه را در آن بود نیز . هنگام سحر ، بازماندگان به سراغ پهلوان می روند . پهلوانی به تمامی سلاح دوران آراسته . وقتی به درون چاه می رود ، هیبت او چاه را روشن می کند و جماعت غرق در شادی و پیروزی، در انتظار فوران آب ، زمین و زمان را بوسه می زنند . با گذشت زمان ، چهره ها تغییر می کنند . نگاه ها مشکوک می شوند و تشنگی ، ابدی به نظر می رسد ؛ تشنگان آب حیات ! روزها و شب ها می گذرند و دیگر هیچ تردیدی باقی نماند که این پهلوان هم از بین رفته است . نه کسی جرات امتحان را دارد ؛ و نه اصولا دلیلی برای آن امتحان هست . کسانی از میدان خارج شده اند که چند سروگردن از دیگران بلندتر و کشیده تر بوده اند . و قدرتی که حریف این یلان بوده است ، آن ها را به ثانیه ای از میدان خارج خواهد کرد . نه ، نه از آب خبری هست و نه زندگی دیگر بی آب معنائی دارد . تنها راه ، گریز است . گریزی بی امان که این باقی مانده ی زندگی هم در خطر افتاده است . چرا که عنقریب است که آن قدرت درون چاهی ، سر بر آورد و آشفتگان روزگار پریشان را در هم پیچید. « من به درون چاه می روم » . با شنیدن این صدا ، سرهای پرترس ، به آن طرف می چرخند . جوان با یک پا درون چاه و با پای دیگر ، بیرون . عده ای بی اختیار به سوی او می دوند که از ورود او به چاه جلوگیری کنند . با شنیدن چند فریاد ، میخکوب می شوند . بی سلاح ، بی چهره ای مردانه ، بی قامتی و تن پوشی آراسته ، جوانی بی تجربه که مادرش او را به خاطر بی عرضگی و تنبلی اش از خانه بیرون انداخته است ، می خواهد به زندگی ، هستی ببخشد . دیگر هیچکس بلند سخن نمی گوید . و آن چند نفر که کنار جوان ایستاده اند ، به صورت و گردن او بوسه می زنند . و به او اعتماد می کنند . و جوان به درون چاه می رود ؛ با هر دوپا ، هردو دست ؛ با تن و گردن و سر . همه جا تاریک است . بوی نمور ، بینی اش را پرمی کند ، از آب اما خبری نیست . با این که دیگر در میان جمعیت نیست ، اما صدای پچ پچ آن ها را هنوز می شنود . صدای تردید ها و نا باوری هاشان را ، صدای بی اعتمادی ، دروغ ها و نیرنگ هاشان را ؛ ولی او بر نمی گردد . او که به مادرش ، به آن نگاه و آن قلب ، آنقدر گره خورده است که شادی او را می خواهد ببیند . که به مادرش بگوید که من گناه تو نیستم و تو به خاطر من به جهان بدهکار نیستی . و درست در همین نقطه ی روحی است که پیش چشمش ، نوری منفجر می شود و دو دیو سفید ، با خشمگین ترین نگاهی که به خاطر می توانسته داشته باشد ، ظاهر می شوند . و هنوز ثانیه ای نمی گذرد که اولین جمله ی درویش در ذهن او منفجر می شود و « سلام» مثل عاطفه از دهان او جاری می شود . و به یک باره آن نگاه خشمگین دیو ، پر از محبت می شود ؛ و در یک چشم به هم زدن ، دیوها تبدیل به یک زن و مرد آراسته می شوند که به سمت او می آیند و در آغوشش می کشند . « ما طلسم شده بودیم و راه گریز ما ، محبت بود . هرکس به درون این چاه پا می گذاشت ، به دلیل قیافه ی ما ، با ترس و خشم و نفرت به ما نگاه می کرد . یا با شمشیر به ما حمله می کرد . و ما در این طلسم باقی می ماندیم . و تو ، با سلام ، باعشق و با امید ، این طلسم را شکستی و زندگی همه ی ما را و شما را نجات دادی . » یاد مادر بزرگم بخیر و یاد همه ی مادر بزرگ های دیگرهم . بعد در حالی که با گیس های سپید و صورت مهربان ، به چشم های کنجکاو من خیره می شد ، ادامه می داد و می گفت : « بعدهم پسرک با آن سرمایه و جایزه و آبروئی که به دست آورده بود ، مثل امیر یک مملکتی ، به خانه ی مادرش برگشت و مادرش را در آغوش گرفت » حالا بر می گردم و نگاهی به خودم می اندازم . شاید من خودم به آن دیو تبدیل شده باشم . شاید هنوز جا داشته باشم که خودم را تغییر دهم . و اگر به راستی این طورباشد ، چرا از یک آینه استفاده نکنم . چرا جلو آینه نایستم و سلام کردن را تجربه نکنم . به هرحال من که چیزی از دست نمی دهم . یعنی یا دیو شده ام ، که با سلام دادن ، می توانم خودم را نجات دهم ، یا نه ، که به هرحال همین که هستم باقی خواهم ماند . یکی از عادت های بد من این است که خیال می کنم از بقیه بیشتر می فهمم ؛ کارهای من منطقی ترند؛ دلایل من ، محکمه پسند ترند ؛ راه من درست تر است . اصلا خیلی خوشم می آید که بقیه را جلو این و آن دست بیندازم ؛ پشت سرکه نگو ؛ اصلا کیف می کنم وقتی هست و نیست کسی را به مسخره می گیرم . گاهی وقت ها وحشت برم دارد که نکند یک موقع این فکرها که در عمیق ترین نقاط ذهن من وجود دارند ، رو شوند و کسی از آن ها مطلع شود . ولی خب این حرف ها که مهم نیستند . موصوع اصلی مبارزه است . مبارزه با امریکا ، با جمهوری اسلامی ، با اسرائیل ، با شاه ، با مجاهد ، با کمونیست ها ، سوسیالیست ها و روشنفکر ها . البته نه روشنفکرهائی مثل خودم ، با آن الکی ها و تریاکی های و بی سوادهاشان ! راستی نکند روزی روزگاری کسی بفهمد که ما هم بله . نه بابا ، کار به آنجا ها نمی کشد . کسی نفهمد که من با این و آن هم رابطه هایی داشته ام . نه بابا ، این چه خیالات مسخره ای است . به هرحال آدم حق دارد زندگی کند . حق دارد نظرش را عوض کند . خب من دارم همین کار را می کنم . خب زندگی خرج هم دارد . آن وقت ها که از شاه دفاع می کردم ، خب خوب بود . بعد هم که از ملاها حمایت می کردم ، دلیلی داشتم . با مجاهدین و کمونیست ها وبقیه ها که برنامه داشتیم ، لازم بود . حالا هم که فحش می دهم ، لازم است . از همه بهتر هم همین کاری است که دارم می کنم . خیلی راحت همه را می اندازم به جان هم ؛ کسی با من دیگر کاری ندارد . تا کسی بیاید و پرتقال فروش را شناسائی کند . من هم به آنجا که خواسته ام رسیده ام . عجیب است که این آینه اینقدر سیاه به نظر می رسد . خب خدا را شکر، به هر حال معلوم می شود که من آن دیو سفید قصه ی مادر بزرگ نیستم . ولی صورتم چرا یک دفعه اینجور می شود ؟ چرا پوستم اینقدر چروکیده شده است ؟ چرا ، چرا گوشت تنم دارد می ریزد . مادر بزرگ ؛ تو توی آینه چکار می کنی ؟ چرا گریه می کنی؟ « سلام کن ! سلام کن پسرم ! » مادر بزرگ ! « سلام کن به آزادی ! به عشق ! به شرف !» و آینه ، به یکباره هزار پاره می شود و پیام مادر بزرگ به زمان سپرده می شود . زمانی که مثل آب از چاه مکان بیرون می آید و قلب پر تپش را درون جسمی کوچک و ناتوان به نمایش می گذارد .
super