top of page
Suche
kambizgilani

نشان پر اشتیاق زندگی

آفتاب را

از روی مویش

شانه می کنم


باران را

از پلک چشم اش

بر می شویم

باد را

از دست اش

می چینم

نگاه کنجکاوش را

در پاسخی مبهم

می پیچم

و

پایش را

از

انتظار باز می ستانم.

کودکی پر اشتیاق

در من

هنوز خود را

به حادثه ی سکوت

عادت نداده است

بازیگوشی ساده

که هر نشانی از زندگی

چشمهایش را می درخشاند

باغ را

با همه ی هستی اش

می بیند

گل را

آنقدر می ستاید

که هیچ سخنی

بر لب

از آن نمی راند

دریا را دوست دارد

بی ترسی

که غرق شدن را

هشدار می دهد

کودکی

با چشم های پرسان

که کارش

آموختن است

شگفتی نشان دادن

و

ستایش کردن است

کودکی

که چشم ها را

با برق صداقت شان

می شناسد

با اشک ها و لبخند ها

در

لحظه ی تولدشان

زندگی می کند

وقتی

هوا سرد می شود

می لرزد

وقتی

هوا گرم می شود

بی قرار

از آن چه نمی شناسد

نمی ترسد

فاصله را نمی شناسد

وقتی خود را جدا می کند

وقتی

جدا می شود

دو باره

وصل می شود

به آینه نگاه می کنم

آینه ای

که در آن

کودکی

جوانی

و پیر شدن را

از پشت پلک چشمانم

می رباید

در این آینه

تمام شکست زندگی را

در تداوم نفرت و جنگ هایش

قدرت و ویرانگری هایش

و

تسلیم و سقوط آن

به چشم می بینم

آینه ای

که زمان را

در مکانی

به وسعت فلسفه

به آن که نگاهش می کند

می تاباند

چشم

از این آینه

بر می گیرم

آفتاب را

از روی مویش

شانه می کنم

باران را

از پلک چشم اش

می شویم

و

بر پیشانی کودکی

که زنده است

هنوز در من

بوسه می زنم.



8 Ansichten0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen

Comments


bottom of page