با روزهای درگیر
به پای فلسفه
بوسه می زنم.
در تلاطم موج های سنگین هنر
تاریخ گمشده ی انسان را
جست و جو می کنم.
گاه بی هوده
در پی فهم پیچیدگی ها
روح بی تابم را
به چالش می کشم
تا سبک تر از باد
با بال پرنده
به پرواز درآیم.
گاه عاصی تر از همیشه
با باروت خشمی بی امان
به تمام جوخه های اعدام
شلیک می شوم.
زندان
با گل بیگانه است.
در حافطه ی حیات
موجود زشتی
این گونه
گل های رنگ رنگ را
پژمرده کرده است.
از خود می پرسم
این کدام پرده ی نقاشی
کدام آوایی است
که تکرار غم انگیز پلشتی است؟
در ژرف ترین آب ها
غوطه می خورم،
نقش دیگری
از حیات را
از خیال را
و دانستن را
بر طبل زمان می کوبم
تا واژه ها
با آهنگ دیگری
به رقص درآیند.
رقصی برای فهمیدن
که اگر نه زیباترین،
که
آرامش بخش ترین
رقص است.
اینک به باغی رسیده ام
پر از هوای تازه.
Comments