
قصه را بی در کرده اند خیال را بی پنجره آفتاب خود را در این آینه نمی شناسد دیگر نفس صدای یورش فرار را بر کتف خسته می کوبد آرزو در هوای بی رمق خواب را تکرار می کند قلب تو به کجای این خشکی سنجاق شده است؟ پیمانه ی غریب سکوت دیوار شکسته ی عبور را تا عمق فریاد های گسسته بدرقه می کند جنگجویان روزگار عشق تن به خستگی نمی سایند رو به خود باختگی نشان نمی دهند و چشم به نوازش تکیه گاه شکست نمی دوزند. قلبی که دریاست خواب زیبا را از دره ی کابوس می رباید عشقی که روزگار را پاک می خواهد اهل کنار آمدن با خاک بی تولد نیست با رسم فریب و اندیشه ی نیرنگ تا شکوفایی زمین زنده چنگ در چنگ است کجاست قلب من کجاست قلب زخمی تو؟ کجاست پای من دست تو کجاست آتشی که بر این سکوت بی اعتبار که در سیاهی شب فرو رفته است رنگ زندگی بنشاند؟ کجاست حواس درمانده ی من خیال افسرده ی تو خاطره ی سوخته ای که خود را به دست فراموشی پای فرار و نشانی نا آشنا سپرده است؟ زمین گرد است می چرخد زندگی می دهد می میزاید می میراند و دوباره به زندگی باز می گرداند دریغ است سکوت دریغ.
Comments