شب شتابان سوار برگی سپید به پیشواز قصه می آید . انکه سطر های زندگی را رج زده است ؛ مهتاب را در تردیدخاطره به خاک سپرده . قطره ی آبی باران آسمان زخمی را هر روز صبح روی پوست بیداری زمزمه می کند : بیدار شو ! بر خیز ! کمان فریادی که از دور دست قصیده خشم را از روزنه ی خیال کشیده است ، شعله ور ؛ فردا را مثل نسیم زمزمه می کند. شهر کوچک است هنوز آبادی روی کاغذ نقاشی کودکان از درد بی نیاز . خیابان کسی را می جوید که از قهرمان فاصله گرفته است ؛ کوچه مثل همیشه مشغول نشخوار. دستی که داس قدیمی را از چشم روزگار می شوید حوصله اش را دسته گل بادی کرده است که جنگل را در ابتدای برگ جویده. دیروز خیالم را فروختم مگر از آروزی دیدن رها شوم ؛ از ان همه رویای خام ؛ از گل جدا شدم خاک را نفرین کردم پنجره را شکستم دل از کابوس تلخ ازادی شستم ؛ و دوباره آرامش تنهایی را ستودم؛ و مرگ را همدم گذشته ام کردم. بی هیچ پیمانی بی نگاهی جاری در قلب هایی خاموش. بی بدرودی حتا که از این همه غربت دست شسته باشد. وقتی که این بار با هیاهویی دیگر ، به این زمین یا هر زمین دیگری باز امدم خیال را از خاطره شسته ام و بهار را بی تصویری از اینده در خواب فرو خورده ام . در این سفر روز را سوار بر برگی کرده ام که رنگ را از باغ عشق نوشیده است.
Commentaires