
سنگ ها را نوازش می کردم درخت ها را بو می کشیدم دلم گرفته بود چشمانم از شوق می سوختند و روز ها هنوز انتظار می کشیدند. از خلوت غمگین شبهای فرسودگی بی قرارم؛ این همه بی هودگی برگهای تازه را در پاییزی به پهنای اندیشه به باد داده است. بی خبر از حال خویشیم اگر این هنوز ابتدای پریشانی است؛ از کوچه های پر خاطره تنها خاکستر ی از غزل بر جا مانده است که حافظ مشکل گشای ان است. سنگ را نوازش می کنم مگر کسی نگاهم کند پر از حیرت کسی به باد خنده ام بگیرد کسی نشانم دهد به دیگری که از خراب من بنایی برای خویش بسازد در این قصه ی بی عشق؛ تا من از خلوتی به سکوتی دوباره تن در دهم. تا سحر چیزی نمانده است تا افتاب و افتابی شدن رفاقت اندیشه ها امده اند عاطفه ها وزیده اند دوستی ها سبز شده اند خورشید عشق اما از پیکر خویش جدا مانده است. من بی قرارم در این بی هودگی در این سکوت پژمرده خواب را از چهره ی راه می شویم راه را از این حضور بی روح زندگی رااز ادامه ی گوارشی تا ان سوی برکه های ازاد پاک می کنم سنگ را در چشمانم خرد می کنم و دوباره و هزار باره شادی را در ژرفنای هستی پرواز می دهم. دستم را به سوی گل که می برم دست های بی شماری به روز می رسند که تمام شب را دویده اند که تمام عشق را چشیده اند.
Comments