top of page
Suche
kambizgilani

گل خورشید رایحه


باد روی خورشید می لغزد آب گندم را با زمین آشتی می دهد و تو بدنیا می آیی. وقتی دست بهار چهره ی تردید را از دامن زندگی می چیند، تن پوش گلدار دشت بافته می شود و تو تازه می شوی. ترانه ی سایه ی بلند خواب را از دیوار هجرت می رباید، تا قصه آبشار را به خاطر بسپارد. نغمه ای که شور لطیف عشق را تا رنگ در دل می نشاند، از ققنوس اشک تو را تندیس قهرمانی می کند. بر پیشانیت زرتشت می نشیند دستت یهودی می شود چشمت مسیحی پایت مسلمان. بهایی می شوی آبی می شوی سبز سرخ و در انتهای راهی جنگلی شب را با ستاره هایش تا سحر به نماز می نشینی مگر بودا را در رگهایت تجربه کنی. جهان را پر از قهرمان می کنی پر از خیال با آرزویی از دورها که ظهور دستی بلند را نوید می دهد و در پرده ی نمایشی شاعرانه تنت را از تنهایی باز می ستانی تا تنهای تنها شوی. اینک رایحه ای دیگر از عمق برکه ای دست نخورده روی بال بادی که زندگی را دوست دارد، می نشیند. آسمان دیوار به دیوار از خیال زمین خراب می شود و نقشی تمیز قلب را به عشق می خواند، آرام در گوش برگ می پیچد: تولد گناه نیست هیچ تولدی هرچه هست هستی است گناه شکنجه است که بیگانه ای غریب با تبار آزادگی است گناه سوزاندن است سوزاندن کتاب انسان اندیشه گناه راه بستن است راه هوا آب غذا آزادی. گناه ضربه ی سنگینی است که برچهره ی کنجکاو انسان فرود می آید آن دم که درعطش شناخت می سوزد. گناه به خود دروغ گفتن است. گناه... رایحه ای روی خورشید می لغزد زمین آهن را از گندم می چیند و ترانه ای که قصه ی ما را بگوش سبزه می رساند، باغ را پر از شکوفه می کند و تو خاک را از آوازی که عشق می زاید، بر روی شانه ی دیگر باد می نشانی، تا قلب قشنگ آینده از چشم ما جاری شود چشمی که برای تپیدن بدنیا می آید.

0 Ansichten0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen

Comments


bottom of page