top of page
Suche
  • kambizgilani

آتشی میان زمین و آسمان



مدتی است که خبری از تو ندارم . امیدوارم که حالت خوب باشد و روزگار را به خوبی و خوشی سپری کنی . از بچه هایت چه خبر؟ از حال ما هم اگر بپرسی ، ای ، خدا را شکر ، اما ... حالم از این جورنامه نوشتن به هم می خورد . چرا نامه نمی نویسی مرد به قول خودت مومن . چرا تحمل انتقاد را نداری ؟ این همه نوشتی و گفتی که مثلا : انگار خارج کشور به شما انقلابی ها و دگر اندیشان خیلی ساخته که به فکر برگشتن نیستند ، این همه آدم های وطن پرست که روزی روزگاری وطن را ترک کرده بودند ، حالا با دست پربرگشته اند و مشغول خدمت به مردم شان هستند . ایران که فقط با ملاها سروکار ندارد . ایران وطن شماست . اگرخیلی راست می گوئید ، بیائید و با وجود حضور همین ها ، به کشورتان خدمت کنید . مگر شما ها خون تان از بقیه که مانده اند ، یا حتی رفته اند و برگشته اند ، رنگین ترست ؟ دلتان خوش است که از خارج کشور تلاش در براندازی حکومت دارید . می گوئید ما از این جا ، مخالفین از آنجا ، دست به دست هم می دهیم و کار را یکسره می کنیم . کار چه کسی را ؟ دوست من ، حرف زیاد می زنید . اما شواهد چیز دیگری را نشان می دهند . تا اینجا که من می بینم و خبرها نشان می دهند ، پایان یک دوره ی خیالی نزدیک می شود . دوره ی مبارزه ی خارج کشوری . یادت می آید که در جواب چه برایت نوشتم : ابله ! نامه ات را در حالی می خواندم که گورستان را سنگ به سنگ دور می زدم . چه اسامی و چه تاریخ هائی ، وقتی به اسم برادرت رسیدم ، نامه ات را روی خاکش گذاشتم . باران به تندی کاغذ را در سنگ شست و خاک ، سنگ را بلعید . ابر سیاهی بالای سرم ایستاد و من به درون غاری کشیده شدم . چشم ، چشم نبود . صدا ، صدای تپش قلب بود . و من یکسره سئوال بودم. صدائی که نه می شنیدم و نه تعریف می کردمش ، خود را روی آنچه فکر می کردم ، من است ، سوار کرد : « زمین گرد نیست ، آب مایع نیست ، چشم نمی بیند ، آسمان آبی نیست . تو دیگری هستی . عقل ، نمی شکفد . خدا ... » و باران دو باره به آسمان برگشت ، ابر گم شد و من گورستان را با نامه ی تو در دستم ترک کردم . دوباره در نامه ی بعدی ، با خشمی بیشتر نوشتی که : مردک ! دیوانه شده ای ، خیال می بافی ، آن هم چه بافتنی . دیگر حتی همان خوش خیالی که رفته بودی هم نیستی . بی راه نیست که می گویند غربت به سر آدم می زند . وقتی که می رفتی ، چه اصراری داشتی که من هم بیایم . از شور و حال مبارزه ای می گفتی که اوایل انقلاب را به یاد می آورد . همبستگی مردم را مثال می زدی . محبت ها را با آن شور و حال ترسیم می کردی . از سازمان های سیاسی می گفتی که هنوز زنده اند و همان حرکت ابتدای انقلاب را دنبال می کنند . حرکتی که عقیم مانده بود . اما دیدی که به مرور زمان ، همه شان ریختند و جز اسمی برخاک یاس نشسته ، چیزی از آنان باقی نماند و بسیاری از آنان سر از ایران در آوردند . بله ، بله ! یادم هست که نوشته بودی همه ی این ها که سر از وطن در می آورند ، خودشان را نفروخته اند و دست کم در ذهن ، رویاهای دیگری دارند ، ولی در عمل ، خودت بهتر می دانی که نفس این حرکت ، نشان از وادادگی و تسلیم دارد . حالا ، چه خود را به رژیم فروخته باشند ، چه به یاس . از این ها مسلما دیگر آبی نخواهد جوشید . اما مسخره است که شما ها هنوزهم ، هرازگاهی هر ده – پانزده نفر ، یک جا جمع می شوید و از مبارزه دم می زنید . اصلا کدام مبارزه ، علیه چه کسی ؟ برای سرکار آوردن چه چیزی ؟ بعد از این همه سال و بعد از جا به جا شدن دو سه نسل ، اصلا چه کسی شماها را می شناسد ، که راه تان را دنبال کند . به خودت بیا ، دست زن و بچه ات را بگیر و برگرد . آینده ات را برای یک راه شکسته بیش از این به بازی نگیر . موضوع ، این رژیم یا آن رژیم نیست . هر حکومتی که در کشور ما سرکار بیاید ، مشکل دارد . در زمان حکومت سابق ، این همه آدم کشور را ترک کرده بودند . عده ای هم در زندان ها می پوسیدند و زیر شکنجه بودند یا اعدام می شدند . آنجا هم صحبت از نابودی چند نسل بود . چه شد ؟ نه ! فکر کن ، عقلت را به کار بیانداز ! من و تو با هم تو خیابان ها می گشتیم ، شعار می دادیم و جان مان را کف دستمان می گذاشتیم ، تا آن رژیم را سرنگون کنیم . شد . این یکی آمد . من ماندم ، تو رفتی . نگاه کن حالا کدام ما راه درست تر را انتخاب کرده است . من تحمل کردم . کار خودم را هم کم یا زیاد انجام دادم ؛ و تو رفتی و به قول خودت خواستی را دنبال کردی که انقلاب را آن طور که تو می خواستی یا فکر می کردی که می خواستی ، به انجام برسانی . کجا ایستاده ای ؟ نامه ات را با خشم مچاله می کنم و می دوم . جنگل پر از بو شده است ؛ بوی باروت نم کشیده . با پوشاکی کهنه و نا مناسب و با شلاق شاخ و برگ های درختان بر صورت و تن ، به هر طرف می دوم که خود را از چشم سگ های نا مهربان ، مخفی کنم ، اما آن ها مرا ول نمی کنند . می دانند که اگر مرا ازدست دهند ، فردا به سراغ شان خواهم رفت . پس حتما باید مرا شکار کنند . به مرداب که می رسم ، خودم را زیر آب مخفی می کنم . سگ ها نزدیک می شوند . شیپور ها به صدا در می آیند . جنگل پر از صدای زوزه می شود . گرگ ها و شغال ها زودتر از همه خود را بالای سر مرداب می رسانند . مرداب ، این آخرین امید من که می تواند این همه شامه ی تیز را بفریبد . از من دو چشم بیشتر باقی نمی ماند . چشم هائی که به آسمان دوخته می شوند ، شاید آخرین نگاه ها باشند . هیچ آرزوئی ندارم . جز زنده ماندن ، جز از این دام گریختن . عجیب است که جنگل به یکباره آرام می شود ، سفید می شود و من از آب جدا می شوم . دیگر صدای زوزه ی قاتلانم را نمی شنوم . انگار از بالای شهرهای جهان ، همه ی زمین را تماشا می کنم. جهان چه بیمار است . چه دردی ، چه آتشی ، چه فریادی از شهرها به چشم می خورد . و دودی که رنگ ها را نابود کرده است . صدائی آشنا ، انگارکه مرا به سوئی می خواند : « گوش ، گوش نیست . تولد ، مرگ است . خاک ، آب . باغ ، آفتاب است . شب ، پرنده . آدم ، قصه. نفس ... » و نامه ات را در کنار آن قبلی گذاشتم . و امروز می خواهم برایت بگویم که غمگین شده ام . غم تو را بیش از پیش می خورم . و غمگینم از این که می بینم تو نا امید شده ای از من و نه ، از خودت . دیگر نامه نمی نویسی و سعی نمی کنی ، مرا به راه راست بکشانی . در آخرین نامه ات ، نه ، بگذار اول از نامه ی خودم برایت بگویم که باعث شد تو آخرین نامه ات را برایم بنویسی . من برایت نوشتم که : آخر پسر خوب ، برادر من ، رفیق هزارساله ، تو چرا گول این سیاهپوش های نکبت گرفته ی همه تاریخ را می خوری . تو که این همه از تاریخ و دین و مبارزه آگاهی داری . وقتی از حسین پسر علی صحبت می کنی ، خجالت نمی کشی که او را با بی مایگانی مثل رهبران این حکومت مقایسه می کنی . او به روایت تاریخ راهی را رفت که از آن عنصر آزادگی و شرف برجای بماند ، راه این فریب خوردگان و فریب دهندگان ، چه ربطی به او دارد . از امریکا و حمله ی او به این ها و مبارزه ی این ها با امریکا گفته ای . آخر کدام مبارزه ؟ کدام مبارزه که تغییری برای ابتدائی ترین دستاوردهای بشری ، یعنی آزادی بیان ، قلم و عقیده ، به وجود نمی آورد . تو این ها را می دانی ، می فهمی ، اما سکوت می کنی و می نویسی که ما در کشورمان بهتر از این نمی توانیم داشته باشیم . بعد می گویی که آن فلانی با قدرت گفته بود که « توی دهن این دولت می زنم » ، بله ! بعد هم قلب ملت را گلوله باران کرد . بعد هم در جائی دیگر از همه ی اعتقادات آنچنانی بر می گردی و می نویسی ، بله شاید هم حمله ی امریکا بتواند کشور را نجات دهد و به هر حال از دست و فکر من و آدم هائی مثل من کاری بر نمی آید . و من باز برایت نوشتم که : ببین کودن عزیز ، هنوز عزیز ، این من و امثال من نیستیم که کور خوانده ایم . همان ده – پانزده نفری هم که به قول تو ، دور هم جمع می شوند ، و هنوز هم جمع می شوند ، نشان می دهند که هستند ، زنده اند و وا نداده اند و دنبال تغییر هستند . و من برعکس تو نظرم این نیست که کاری نمی شود کرد ، و آن ها هم که در ایران هستند ، و ما را نمی شناسند ، راه دیگری را دنبال می کنند . نه ، همه ی این راه ها ، مقاومت انسان در مقابل زور است . و امیدوار بودنشان را در مسیر تغییر نشان می دهند . و آن پسر معروف علی ، همین مقاومت را پی گیری می کرد ، چرا که پیش از او هم بودند کسانی که خود را فدای آرمان های ارزشمند بشری کرده بودند ، و پس از او هم چه بسیار آن راه را دنبال کرده اند . حالا زیر عنوان هر اسمی ، یا به نام هر اندیشه ای . این ادامه ی مقاومت است که خون تازه را در درون شریان انسان جاری می کند . نمی دانم چرا ؟ چرا ، می دانم . ولی بگذار بماند . اما از همه ی این حرف ها انگارکه دلگیر تر شده باشی ، نامه ی آخرت را نوشتی ، و نوشتی که این نامه ی آخرت است . گفتی : اولا آن پسر معروف علی ، اسم ساخته و پرداخته نیست که این گونه بیان شود . در ثانی وقتی در باره ی او صحبت می کنی ، احترام در خورش را فراموش نکن . بعد هم این آخرین نامه ای است که از من دریافت می کنی . من پشیمانم از این که اصلا روزی با تو همراه بودم ، هرچند که حالا که درست فکر می کنم ، هرگز هم فکر نبوده ایم . تو حرفت اینست که مقاومت فقط در اختیار آن هائی است که رو در روی کسی می ایستند و فریاد می کنند . تو می گوئی که « ما درخارج کشور مقاومت می کنیم » ، نه ، دوست من ، ما در اینجا مقاومت می کنیم و راه ما از شما به کلی جداست . تو فرق واقعیت و خیال را نمی شناسی . وقتی من می گویم که اگر هم صحبت از تغییر رژیم است ، باید به امریکا متوسل شویم ، تو نفی می کنی و دوباره با خیال پردازی دیگری ، نقش جدی چنین قدرتی را ندیده می گیری و سرت را بیهوده به دیوار می کوبی . دوست من ، تو و امثال تو ، راه حسین بن علی و امثال او را نمی روید و اساسا نمی توانید هم بروید ، وقتی که در کنار رودهای رنگین خارجی ، مشغول لذت بردن از مواهب تمدن های بیگانه هستید . و لطفا برای من اینقدر تکرار نکن که این ملاها باید بروند . نمی روند ! دست کم به حرف و خیال پردازی های تو نخواهند رفت . نکته ی دیگر این که ، هیچ خون تازه ای در رگ انسان جاری نیست و انسان در یک چرخش بی پایان ، در خود تکرار می شود و این تکرار ، هیچ پیشرفت و حاصل جدیدی در دایره ی آگاهی های او به وجود نیاورده است . زورگو ها و جلادها ، در هر دوره ای با لباسی نو ، قلب آزادی را نشانه گرفته اند ، می گیرند و تا پایان عمر بشر ، خواهند گرفت . باقی داستان ، امیدهای دروغین است که این مسیر را پی می گیرد. و بالاخره همانطور که همیشه گفته ام و همیشه در پایان نامه هایم امضا کرده ام ، بازهم تکرار می کنم: من می پذیرم که اسیرم و خودم را در رویای آزادی نابود نمی کنم . پذیرش اسارت ، حتی اگر مثل حسین بن علی ، سرم را در دایره ی اسارت تسلیم کنم ؛ اما تو این حرف ها را نمی فهمی . می دانم . و این آخرین نامه ات را که می خواندم ، آسمان منفجر شد ، زمین دهان بازکرد و آب های زمین خشک شدند . جهان یکسره برهوت شد . نه صدای جیرجیرکی ، نه پچ پچ بادی در به در ، گوش را به مسخره می گرفت . چشم ، فقط زمین خشک ترک خورده می دید . انسان نبود ، گیاه نبود ، خدا نبود . سیاره ای خشک که آتش ، در آن تنوره کشان میان زمین و آسمان معلق مانده بود . نه زمین را می سوزاند ، نه آسمان را رنگ سرخ می بخشید . آتشی که می سوزاند و گرما نمی بخشید . گورها از خاک سربر آوردند . استخوان های شکسته ، سوراخ شده ، شلاق خورده به این سو و آن سو می دویدند و حرفی از آدم نبود . دریغ از قطره ای آب . « خاک ، خاک نبود ؛ درخت ، زندگی . خدا ، خدا نبود ؛ شیطان ، آفرینش توفان . قصه ، دروغ ؛ عاشق اسیر قطره ای اشک . » نامه ات را با قطره اشکی که بر آن چکیده بود ، کنار نامه های دیگرت گذاشتم . و حالا در این نامه که به سطرهای آخرش می رسم ، از تو می خواهم که بازهم برایم بنویسی ، قول می دهم که دیگر تو را نرنجانم . قول می دهم که بیش از این تو را زیر فشار نبرم . و اگر تو واقعا با این سکوت به مقاومت می رسی ، تو را به فریاد نمی خوانم . و حتی اگر ببینم که داد و فریادهای من تو را به درد می آورد ، سکوت می کنم و اگر ببینم که لازم است ، همه چیز را فدا می کنم . فقط برایم دو باره بنویس . اما از من هرگز نخواه که عشق را به آتش بسپارم . همان عشق را که نیمه های شب بر سر چهارراه های حکومت نظامی ، در گوش هم زمزمه می کردیم و روی دیوار سیاهچال ها ، به نشانه ی دلیل زنده مان روی دیوارها خط می کشیدم . افسوس ، که این نامه را هرگز نخواهی خواند و من هربار آن را برای تو می خوانم و هربار با تو به خواب می روم . خوابی که در انتظار بیداری فردا ، یک امشب را هم تاب می آورد . بیست و سوم فوریه 2005

5 Ansichten0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
bottom of page