top of page

شده است گاهی؟

با آفتاب رنگ چهره ات باز می شود در امتداد غروب چشمانت برق می زنند، وقتی که ماهتاب در لا به لای گیسوانت فردای دیگری را زمزه می کند. شده است گاهی کودکی را که دست بر گردن آرزوی تو به ضیافت شادی می رفت، در اندیشه آت به تماشا نشسته باشی؟ شده است که پاییز را در ارغوانی و سبز و زرد و نارنجی اش به چشم روزگاری که تو را برده است با خود، به امانت سپرده باشی که بگویی فقط زنده ای؟ شده است گذشته را به آن چند زیبایی اش، بخشیده باشی و دوباره با عشق به سوی زندگی بال گشوده باشی؟ شده است که در

با ریشه ها

در انتظار روزی خسته از شبی بی حوصله در انتهای باوری دروغین به روزگار می نگریم به خوابی در پریشانی رؤیایی گسسته تا وصل که عمر را نشانه...

خبر آمد

خبر آمد که سپیده دم تو با یک ستاره به پیشواز نور می آید خبر آمد که تولد آفتاب با یک نگاه در آغوش زمان می شکفد و این همه راه پر توهم و...

bottom of page