top of page
Suche
  • kambizgilani

باروت سال زندان


به زندان سلام نمی گویم

من آزادم

سالی که نو می شود بوی چشم های منتظر را تا قلب روز به کبوتر نشان می دهد

زندانی به زورزندانی فریاد می زند: هان! زندانیان از پا در آمده که خویش را بی گزندی به دست فراموشی به خواب مرگ وام داده اید، من آزادم! وای برشما! درختان بی برگند درختان بی برگ برهنه نفس می کشند تا بهاری دیگر به بار بنشینند ای آدمیان بی بهار از کدامین آب می نوشید که این چنین اسیر، خاک را به اشتباه گرفته اید؟ کسی می آید با دامنی به خون غلتیده کسی که تو مدحش را بگویی همین! کسی که التیام وجدان زخمی توست کسی که دستهایش صلیب عشق و آزادی است راهش شکست تردید و آرامش دروغین است کسی که فریادش خواب از چشم می رباید: از چشم یاور انسان، به شوق از چشم خصم آن، به ترس. سال نو می شود سال خوش باوران آنان که در زندانند در قفس های کوچک خود سال اما هرگز نو نمی شود اگر دل آزاد انسان را پشت آن به رگبار می بندند، سرش را از تن، قلب را از سینه و بودن را از دلیل جدا می سازند زمین از برف پوشیده است در این سوی جهان آسمان را با خانواده ی باروت به خنده در آورده اند دریغا که آنسوی این نمایش زیبا باروت قلب انسان را ریش ریش می کند و فریاد زندانی به زورزندانی به سختی به گوش دلهای خفته می رسد دلهایی که روز را فراموش کرده اند و شب را به سال می چسبانند تا آفتاب را کسی به یادشان نیاورد کسی که دست و پایش در زنجیر است کسی که آب را به پاس روزهای آزاد می نوشد من آزاد نیستم که چشم به آسمانی دیگر دوخته ام به آسمانی دور از این همه غوغا که روزگار را با خیالی آسوده به منزل برسانم من آزاد نیستم.

2 Ansichten0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
bottom of page