top of page

در انتهای تردید بلدرچین

  • kambizgilani
  • 9. Aug. 2019
  • 1 Min. Lesezeit



ree

باد می آید که مرا با خود تا شهرهای آزاد به دوش بکشد آب می رود که تو را از قصه های ماتم زده بشوید و زندگی باغ را پر از آواز پر از نغمه عشق می کند من می روم که تو را با خود رفیق باد کنم وقتی شهر را در قلب گل به عشق سپردم آفتاب را از چهره ی آخرین کودک خندان باز می چینم کمی دورتر در انتهای تردید بلدرچین شب روی آب های نقره یی به خواب می رود .

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
شده است گاهی؟

با آفتاب رنگ چهره ات باز می شود در امتداد غروب چشمانت برق می زنند، وقتی که ماهتاب در لا به لای گیسوانت فردای دیگری را زمزه می کند. شده است گاهی کودکی را که دست بر گردن آرزوی تو به ضیافت شادی می رفت، د

 
 
 

Kommentare


bottom of page