top of page
Suche
  • kambizgilani

در برهوت عاطفه



روزگار بیمار انبوه حاشیه شده است و عشق این قدیمی ترین آواز ما اسیر پروازی که هیچ رنگ زندگی را نمی ماند . باغ را که جارو کردیم استکان های شکسته دیگر بوی گل نمی دادند . خاک را شستیم زمین پر از استخوان شد همه روی هم انباشته . از لای به لای نفس های غمگین جهان آواره در بسترهائی پریشان که قصه ها را وارونه در تنهایی غریب شب با آخرین گرگ پیر به نمایش می گذارد ، دانه صبح را در برهوت عاطفه می کارم . با کودکی ام آشتی می کنم با دروغ می جنگم آفتاب را می شناسم و شب را در تاریکی اش به آغوش می کشم . نفرین شاعران زنده بر آتش باغ پژمرده جادو را با طلوع نفسی دوباره پر از زندگی به خواب جنگ به خواب صلح به خوابی که بیداری در آرزوی تولد اوست هدیه می کند .

سیزدهم ماه مه 2005

6 Ansichten0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
bottom of page