top of page
Suche
  • kambizgilani

رفیق چشمهای امروز



سلام

اسم من فرداست

در شهر تو غریبم

در به در

در پی رفیقی می گردم

آنکه سالها پیش

گمش کرده ام

ندیدی اش؟

آن روزها

که هنوز

خوشی را

مشتی

سر کوچه ها

پخش می کردند،

اسمش

امروز بود

راستی

غزال را

دیدم

که خود را

پشت سایه

پنهان کرده بود

تیز

نمی دوید

غمگین بود

حالش خوب نبود

دیروز را می گویم

دوستت دارم

دوست داری

اسمت را

با خودم ببرم

شاید

روزی

درختی شود

باغی

جنگلی

حتا رودخانه ای

که شکوفه ی عشق

سوارش شود؟

اگر به پایم

نگاه می کنی

غصه نخور

این زخم را

مدتهاست با خود می کشم

همراز شده ایم

چشم های قشنگی داشت

رفیقم را می گویم

همان که

با هم بوده ایم

همان

که به پایم

چسبیده است

همان

که از غزال

برایم می گفت

شبیه تو بود

خاک

از سر و رویش بالا می رفت

می خندید

غصه می خورد

و غریبانه

گریه می کرد

وقتی نگاه پریشانش را

به باد می سپرد

باید همین طرفها باشد

کاش

دیده بودی اش

گیسوانش

شب را

پر از نغمه

می کردند

و

روز را

از لا به لای برگها

چشمک زنان

روی موج

می نشاندند

دلم می گرید

وقتی

یادش می افتم

باید

همین طرفها

کسی

اسیرش کرده باشد

آه

کجایی امروز من

که تو را

به گروگان گرفته اند

و

من

بدون بوی لطیف تو

افسانه یی حیران

در آرزویی

که زندگی را

از هر چشم درخشنده ای

سراغ می گیرم

سلام

اسم من

فرداست

در این شهر غریبم

در پی رفیقی

به دیار تو آمده ام

همان که

ستاره را

به قلب

گره می زد

باید

همین طرفها باشد

ندیدی اش؟

2 Ansichten0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
bottom of page