top of page

سفیدی شکوفه های پیش رو

  • kambizgilani
  • 9. Aug. 2019
  • 9 Min. Lesezeit



ree

لطف کار هم در این است که همه ، همه چیز را می دانند . وقتی از سیاست ، دانش ، ورزش ، ادبیات و آشپزی صبحت می شود ، هیچ کس چیزی کم نمی آورد و حتی اگر هم کمی خودش را عقب بکشد ، فقط می خواهد خود را بزرگتر و واردتر از دیگران نشان دهد . این خانم هم ، در واقع از همین خط پیروی می کند . دلش می خواهد مشکلش حل شود ، اما کسی آن را نشناسد . می خواهد دیگران به او کمک کنند T ولی اصل جریان را ندانند . به او می گویم آزادی را نمی توان فقط برای او و خانواده ی او بسته بندی کرد و به خانه اش فرستاد. شروع می کند به فحش دادن به همه ی حکومت های جهان ، چه آن ها که دیگر نیستند و چه آن ها که هنوز نیامده اند . هنوز ده کلمه نگفته است که شروع می کند مردها را از ریشه سوزاندن . چرا ؟ چون به قول خودش تنها مردی که در زندگی اش وجود داشته است ، خائن از آب در آمده است. بی اختیار از حرف هایش فاصله می گیرم و از صحنه دور می شوم . یاد حرف های « مشدی ممدعلی » می افتم . وقتی از حرف های کسی حوصله اش سر می رفت ، می گفت : « تو با کفش من صحبت کن » ، و می رفت . یاد او ، مرا به درون قهوه خانه ای می کشاند که او ساعتی از قبل از ظهرها را آنجا سپری می کرد. همه جمع اند . پیرمردهای محل از یک سو ، جوان های درشت تر و نوجوان های مثل من هم از سوی دیگر . همه ، همدیگر را می شناسند . همه در باره ی هم صحبت می کنند ، نظر می دهند و لابلای تمسخرها و ریشخند های مستمر ، به هم یاری می رسانند . قهوه چی ، خودش از آن قدیمی های محل است . خیلی ها برای او احترامی ویژه قائلند . دوتا از پسر ها و یک دخترش زندانی بودند . من تعجب می کردم وقتی از مشدی می شنیدم که می گفت : « آدم همین ها هستند . » آدم زندانی حتما کاربدی باید کرده باشد ، کسی که کار بد کند که آدم نمی تواند باشد ! خیلی کم کسی در این باره صبحت می کرد . بعضی وقت ها هم که دو سه نفری می آمدند و یک راست سراغ قهوه چی می رفتند ، نگاه مشدی ، تو سالن می چرخید ، بعد یک دفعه ، سرها به طرف خیابان می چرخیدند . وقتی هم که می دید من با کنجکاوی نگاه شان می کنم ، با دست سرم را به آن طرف می چرخاند . « به هر حال من خواهشم از شما این است که فکری به حال زن های ایرانی بکنین ، و از موقعیت خودتان در راستای تحقق خواسته های برحق و سرکوب شده ی آن ها استفاده کنین . » نگاهی به چهره مصمم و خشمگین این خانم که می اندازم ، یاد دختر قهره چی می افتم که سال ها بعد که از زندان آزاد شده بود ، در یک سخنرانی دیده بودمش . پدرش با افتخار نگاهش می کرد . از پسرهایش دیگر خبری نبود . دختر که دیگر زنی شده بود محکم، مشتش را گره کرده بود و با صدائی که از فرط هیجان می لرزید ، می گفت : « مردم ما ، هم زن های مان ، هم مردهای مان قیمت سنگینی برای آن چه به دست آمده است ، پرداخته اند . جنگ های فرعی را فراموش کنیم . » پدرش ، دست می زد و اشک می ریخت . و من حالا دیگر آن نوجوان نیستم و مشدی هم دیگر پیش ما نیست . دست و صورتم را می شویم . از پنجره نگاهی به بیرون می اندازم و رد باد را دنبال می کنم . پاپ رهبر کاتولیک های جهان در گذشته است و بار دیگر کلیساها به دنبال قوی تر کردن موقعیت خودشانند . وقتی در چهره ی مردم ، سیل مردم که به دیدار جسد او می روند ، می نگرم و گریه هاشان را می بینم ، دلم می لرزد . دلم به خاطر عشقی که در دل انسان هست و به این زیبائی می تراود ، به شوق در می آید . ولی چگونه می شود محبوب شد و در حیات و مرگ ، قلب مردم را به خود کشید ؟ و چگونه می شود راست را از دروغ ، شرف را از وارونه اش و عشق را از نیستی تشخیص داد ؟ از کنار پنجره کنار می آیم و پیراهن سفید اتو کرده ام را از درون گنجه ی لباس های قدیمی بیرون می کشم . « - اشکال کار آدم هائی مثل شما ، البته ببخشین که این طور رک صبحت می کنم ، این است که سرکوب تاریخی زنان را خیلی دست کم گرفته اید . زن های ایران بخصوص ، در بدترین شرایط زندگی می کنند ؛ چه در ایران و چه در خارج از کشور . شما باید به عنوان کسی که از آزادی برای انسان صحبت می کنین ، این حق را جدی بگیرین ، و نه فقط تاییدش کنین ، بلکه برایش یک خط ویژه در جهت احقاق آن قائل شوید !» همه ی جهان از آزادی حرف می زند . آزادی را به لجن کشیده اند . زندگی متعفن شده است . حالم دگرگون می شود وقتی که از دهان هر جنایتکاری این کلمه را می شنوم . هرکس متناسب با فهم خودش ، گاهی حتی فهم دیگران ، سعی می کند خودش را به جهان پیرامونش تحمیل کند . کشتی را می شود ساخت ، پرنده را نه ! و اگر دنیای علمی پرنده ای ساخت ، یا آدمی ، یعنی که مدار جمله بندی ها ، فهم ها و اندیشه تغییر کرده است . و این تغییر را باید فهمید . و فهمیدن ، معنایش قبول کردن نیست . و این داستان ما با حکومت هاست ، با فلسفه ها و با شناخت این همه است . همه ای که فهمش زمان لازم دارد و باید رویش کار شود . از شلوارهای قدیمی ، چیزی نمانده است . فرسوده شده اند . کالای های فرسوده ، چهره خانه را غم انگیز می کنند . هنوز یکی از آن ها که هنوز نپوشیده ام ، باقی مانده است. چروکیده ، اما سالم . « - ریشه ی ستم مضاعف را باید شناخت و سوزاند . زن ایرانی در اوج خوشبختی اش ، فقط انسانی درجه ی دوم به شمار می آید . البته نه این که شما فکر کنید در سایر جهان ، وضعیت زنان بهتر از ایران است ، ولی ریشه های مذهبی فرهنگ ایرانی ، اساسا بر پایه ی فشار روی زنان پایه گذاری شده است . در کشورهای موسوم به غربی ، حرکت های زنان برای به دست آوردن امکانات بیشتر ، در جهت استقلال فردی ، بیشتر بوده است . که البته سوء استفاده های غم انگیزدیگری که متاسفانه از طرف خود همین زنان غیر آزاده دیده می شود ، ضربه ای به این جنبش وارد کرده است . ولی به هر حال ، مجموع نتیجه های داده شده ، مثبت بوده است . » با پیراهن سفید ، شلوار سیاه و پای برهنه ، از در می زنم بیرون . زمین زیر پایم سخت است . نوشته های زیادی مثل برگ از آسمان آویزان است . هوا یکباره سنگین می شود . سرم گیج می رود و حس می کنم که پایم دیگر برهنه نیست . نگاهی به آن می اندازم . پر از زنجیر است . کسی از پشت ، صدایم می زند . صدائی آشنا ست . اما سرم به عقب نمی چرخد . « تو با کفش من صحبت کن ! » ؛ « شما باید برای آزادی زنان ... » ؛ « پاپ مرد ! » . ادم های زیادی در راهند . آدم هائی از راه خارج شده اند و آدم هائی تغییر می کنند . مردها زن می شوند ؛ زن ها مرد . آدم ها عوض می شوند ؛ حیوان می شوند ؛ ماشین می شوند ؛ ماشین ها پدر می شوند ، مادر می شوند ، بچه می شوند . قصه ها عوض می شوند . و انسان در آرزوی شنیدن قصه های تازه می پوسد . خیابان روبه رو یک طرفه می شود و پاسبان ها از خنده روده بر می شوند . رفیقی قدیمی از راه دور زنگ می زند و از آزادی برایم می گوید : « ازمیدان آزادی در تهران » . و من در سفیدی شکوفه های درخت پیش رو ، به دنبال سرخ ترین سیب سال می گردم . سرهنگ ها ، یکی پس از دیگری گزارش می دهند : « همه جا امن شده است .» همه ی تاریخ پایدار و محکم شده است . و کاردینال ها در به در به دنبال رهبر تازه ای ، شهرها را چراغانی می کنند . به رودخانه می رسم . خشک است . پیرزنی ، برهنه ، در این برهوت ، سرگشته به دنبال جوانی اش می گردد و کسی آن دورها شهرها را به عزا نشانده است . کسی که وقتی موی سبیلش را آتش می زدی ، به کمکت می شتافت . روی تخت دراز می کشم و منتظر می مانم . حتما کسی سرو کله اش پیدا خواهد شد . خبری نیست . کمی غر می زنم . باز هم خبری نیست . به در فحش می دهم . بلند می شوم و دیوار را گاز می گیرم. باز هم خبری نیست . به استکان چای فحش می دهم . رنگ لباس زندانبان را به مسخره می گیرم . تعجب می کنم . پس چرا کسی نمی آید کتکم بزند . به شلوار فحش می دهم ، به پیراهنم ؛ به رنگ ها . باز هم کسی نمی آید . خودم را به در می زنم . در باز می شود . هیچ کس نیست . زندان خالی است . یعنی تمام این مدت من در این اتاق در بسته تنها بوده ام ؟ این در همیشه باز بوده است ؟ پس من آزادم ؟ یعنی همه ی این ها خیال بوده است ؟ پس راست می گفتند که نه زندانی هست و نه زندانی ای . خدای من ! چقدر در غفلت زندگی کرده ام ! « - آقا ! آقای عزیز » با شنیدن این کلمه ، حواسم متوجه ی خانم می شود . « - به هر حال امیدوارم حرف های امروز به شما کمک کرده باشد و فکری دقیق تر برای آینده تان بکنید . حالا اگر نکته ی خاصی ندارید ، می توانید بروید . ما هم اگر کاری برای شما پیدا کنیم ، خبرتان می کنیم . » از در اداره کار که بیرون می آیم ، دوباره غمگین می شوم . بازهم کاری برایم پیدا نشده است . کاش من هم زن به دنیا آمده بودم . البته از آن خوشگل هایش . یا دست کم صدای خوبی می داشتم . نه ، این حرف ها فایده ای ندارد . این همه سال ، در این غربت زندگی کرده ام و به هر کاری دست زده ام که از زندگی لذت ببرم ، اما امروز حس تهی بودن ، نفسم را بریده است . کاری باید بکنم . با وجودی که هنوز هم نظرم این است که در این دنیا بچه دار شدن حماقت است ولی ، گاهی وقت ها دلم می خواست که حداقل یک بچه می داشتم ، بچه ای که اسم مرا به زمانی دیگر منتقل می کرد . ولی آخر که چه می شد مثلا ! بهترین کار این است که دوباره ازدواج کنم . یعنی در واقع چهارباره ! ولی چه اشکالی دارد ؟ نه بابا! باز هم یک بدبختی دیگر . اصلا بهترین کار این است که بروم و وارد مافیا شوم . بکش بکش ! نه، جدا زده است به سرم . خب پس چکار کنم ؟ هرکار که می شده ، کرده ام . از ایران آمدم بیرون ، کاری سیاسی کردم ، چندبار ازدواج کردم ، کار تجاری کردم ، دو باره به ایران برگشتم ، بازهم ازدواج کردم ، سرکار رفتم ، بازهم کار سیاسی کردم ، منتها این بار در آن یکی طرف . بعد دستم رو شد . بعد ناچار شدم کار دیگری را شروع کنم . خلاصه که همه چیز خیلی یکنواخت و کسل کننده شده است . به بن بست رسیده ام . کوچه تنگ تر می شود . دیواره های کوچه ، مرا در خود می فشرند . پنجره ها می شکنند و می ریزند . از هیچ خانه ای صدائی نمی آید . انتهای کوچه دیگر پیدا نیست . می دوم . می گریزم و انگار در جستجوی پایان کوچه ، سنگینی دیوارها را تاب بر می آورم . درختی جوانه می زند ، بزرگ می شود ، سبز می شود ، و پرنده پیدا می شود ، بعد پرنده ای دیگر و صدای جیک جیک شان کوچه را پر می کند . دیوارها می ریزند . دیگر کوچه ای وجود ندارد ، و تا چشم کار می کند ، زمین می خندد. آن دورترها ، پیرزنی که در رودخانه شناور است ، دستش را روی پولک های نقره ای ماهی همراهش می لغزاند و در افق ناپدید می شود . و من با شنیدن صدای زنگ ، به بهار سلام می گویم . پنجم آپریل 2005

 
 
 

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
شده است گاهی؟

با آفتاب رنگ چهره ات باز می شود در امتداد غروب چشمانت برق می زنند، وقتی که ماهتاب در لا به لای گیسوانت فردای دیگری را زمزه می کند. شده است گاهی کودکی را که دست بر گردن آرزوی تو به ضیافت شادی می رفت، د

 
 
 

Kommentare


bottom of page