top of page
Suche
  • kambizgilani

شکاری در پاگرد


داستان کوتاه:

چه روز قشنگی است. خورشید، از سینه ی کوهه های ابر، شاخه ی گرمابخش نورش را روی این سوی پیاده رو، گسترده. گام ها با حال و هوای دیگری، سنگفرش زیر خود را در می نوردند.

بالاپوشم را در می آورم و بلورهای نور را روی پوستم می نشانم. برگ درختان، چشمانم را پر از شادی می کنند. ذهنم، پر می شود؛ پر از حرکت و خیال. حس جاودانه ای، درونم را به خود کشیده است. برگها، با رنگهای قهوه ای، سرخ، سبز، ارغوانی، صورتی، زرشکی، زرد، نارنجی و هزار رنگ دیگر، که از ترکیب این رنگها ، پدیدار شده اند، زمین را نقاشی کرده اند. آه که این همه زیبایی، مثل موسیقی مرا با خود می برد. دیگر به هیچ مشکلی فکر نمی کنم. مشکل اصلا وجود ندارد. هر چه هست زیبایی است.

هرچه هست، شیرینی و لطافت نفس کشیدن است، و در کنار این حس عمیق، عظمت حضور. نسیمی روح نواز، خود را روی تنم می ساید. دلم را از دردهای بیهوده می شوید و به پیش می برد. به انتهای پیاده رو می رسم. از اینجا به بعد، دو راه پیش رو دارم. سمت چپ، همه، طبیعت است و باغ و دشت. سمت راست، خرابه ای است، که در آن، شکل دیگری از زندگی دیده می شود، همان که هر روز از آن باید عبور کنم.

راهی که مرا به سوی کارخانه هدایت می کند. خیابانی ، که در آن، دودکش ها ، پشت سر هم قطارند. کارخانه هایی که هر روز، بیش از پیش، بزرگتر می شوند و خود را در دل جنگل ، فرو می برند. باغ را می خورند و به مردم، نوید زندگی راحت تر را می دهند. و من این بار،بدون اینکه به ساعت، نگاهی بیاندازم، راه جنگل را در پیش می گیرم. گوشهایم، پر از آوا می شوند، آوایی همگون و بی تنش. انگار، به آغوش گرمی رسیده ام، که همیشه می خواستمش؛ همان که ، یکجوری از او دور مانده بودم. قرچ قرچ، سنگریزه ها، کف پایم را قلقلک می دهند. زمین، پر است از برگهایی که شاخه هایشان را ترک کرده اند و به پناه او آمده اند؛ و از این راه، خود را برای سفری دیگر، آماده کرده اند.

بالاپوشم را روی زمین می گذارم؛ پنجه ی دستهایم را در میان انبوه برگها فرو می برم؛ چه بی وزن و مرطوب! برای لحظاتی، پنجه های حال آمده را، همانطور نگه می دارم. صدای چهچهه ی پرنده ای، گوشم را می نوازد. سرم را به دور و بر می چرخانم، که ببینمش، صدا بریده می شود. دستم را از برگها بیرون می آورم.

بالاپوشم را بر می دارم و روی دوشم می اندازمش. جنگل، باغ است. درختها، در دو سوی باریکه راهی که از آن می گذرد، با فاصله های مساوی در کنار هم کاشته شده اند. بعضی ها را قلمه زده اند. بعضی هاشان، هنوز سبزند. اما، بیشترشان، به پاییز سلام گفته اند. دستم را در کنار تنه ی درختی قرار می دهم؛ سر انگشتان را، به نرمی روی پوست آن به حرکت در می آورم. حس می کنم که می خواهم رابطه ی عمیق تری با او بر قرار کنم. بی اختیار، دست دیگرم را هم روی پوستش می گذارم و چشمانم را می بندم ؛ به آرامی صدایش می کنم. ــ اسمت چیه؟ ــ اسم چی هس؟ ــ هیچی؟ ــ چرا منو انتخاب کردی؟ ــ نمی دونم.

نمی دونم چرا اینجا اومده م. چرا پیش تو وایساده م... ــ منم راستش خیله وقته که با هیچ آدمی صحبت نکرده م. ــ تو واقعا چی هستی، یه درخت یا... ــ واسه تو چه فرقی می کنه. ــ خب آدم دلش می خواد از همه چی سر دربیاره. ــ از آدم، منظورت خوده تی دیگه! ــ نه منظورم، خصلته آدماس. ــ تو همه ی خصلته آدمارو می شناسی مگه؟ حس می کنم که از من خوشش نیامده است. ــ چیه از من دلخور شدی؟ ــ دیدی می گم تو هنوز خصوصیاته خوده تو نمی شناسی. احساس تو، متناسب با واقعیتایین که باهاشون زندگی می کنی. ــ می خوای بگی، حس من غلطه؟ ــ درست و غلط ، مثل هستی و نیستی ین. حقیقتو تو هردو شون میشه پیدا کرد. اون چیزی که راضیت می کنه، تا اونجایی که با حس وحالت بخونه، با ارزشو محکمه، خوب و بد به عقل بر می گرده، عقلم، خیلی پیچیده س. نشناسیش، کاره تو به بن بست می کشونه. چشمم را باز می کنم و دستهایم را از روی تنه اش بر می دارم.

رو به رویم ایستاده است؛ متین و با وقار. از ذهنم می گذرد که آیا براستی داشت با من صحبت می کرد، یا رویایی بیش نبود. راه می افتم. چشمم را دور می گردانم. باریکه آبی، کمی جلوتر، جاری است. پیش می روم و کنارش می ایستم. کفش و جورابم را در می آورم و پنجه ی پاهایم را تویش فرو می برم؛ حسابی سرد است؛ کمی پس می کشمشان، اما هنوز آن تویند. چشمم را می بندم. نمی خواهم از سرمایش بگریزم. ــ سرما رو دوست نداری؟ ــ تحمله شو ندارم. ــ دوس داشتی مثه من این جوری جاری بودی؟ ــ آره. ــ اون وقت که یخ می زدی، چی؟ ــ اون وقت... اون وقت... دلم می خواس گرما بیشتر می شد. دلم می خواس... از سرما نگو ، از جاری شدن تو دشت و بیابون بگو. ــ خیلی دوس داشتی، نه؟ حس می کنم او هم از من خوشش نیامده است. ــ این جوری نیست. حس درخت، حس من، یا هر حس دیگه ای که از طبیعت می گیری، اونی نیس که شما آدما پیش خوده تون خیال می کنین. ــ پس آدما چی کار کنن که به شماها نزدیک بشن، بتونن شما رو بهتر حس کنن؟ ــ آدما راهه خوده شونو می رن. جوابم پیش خوده شونه.

چشمم را باز می کنم. پا هایم را از درون آب در می آورم؛ با جوراب و کفش می پوشانمشان و کمی که گرم می شوند، بلند می شوم و راه می افتم. باز هم، چهچهه ی همان پرنده، توجه ام را به خود جلب می کند. سرم را به سوی درختها بالا نگه می دارم و سعی می کنم ببینمش. صدا، قطع می شود. پیش خودم فکر می کنم که حتما در کار من اشکالی وجود دارد، که او خودش را از من پنهان می کند. اما من که با او کاری ندارم؛ فقط می خواهم از دیدنش لذت ببرم. ــ همیشه با دیدن شروع می شه. با شنیدن صدا، زود سرم را به آن طرف می چرخانم. باز هم چیزی نمی بینم. سرم را پایین می اندازم و چشمهایم را می بندم. ــ شکار و شکارچی! ــ اما من هرگز تو رو شکار نکرده م. ــ غیر مستقیم چطور؟ ــ هرگز! من هیچ وقت تا حالا از گوشت تو نخورده م. هیچ وقت نتونستم. ــ با اونا که این کارو می کنن چی ، تا حالا در افتادی؟ ــ نه ، من اصلا با این جور آدما سر و کار ندارم. ــ اما اونا با من سر و کار دارن. ــ می دونم ، خیلی کاره شون بده. ــ اینو به من گفتن که سودی نداره. حس تلخی وجودم را پر می کند. باید هم از من بترسد. ــ ترس و فرار، خصلت هر دومونه.

این حس ادامه ی زندگیه. رابطه ی من با کرم، مثه رابطه ی آدم با من نیس. من اونو می خورم. اونم بخاطر سیر شدن. ولی آدم منو بخاطر سیر شدنش نمی خواد. اون منو شکار می کنه ، چون از این کار لذت می بره. چشمانم باز می شوند. صدای پرنده ، که از آن دورها بگوش می رسد، دور تر می شود. به هیچ چیز نمی اندیشم. حسی شرمگین ، در من جاری شده است.

راستی، انسان بودن، این چنین شرم آور است؟ ــ سهند! سهند! انگار چیزی کمرم را می چسبد و با زور مرا از جایی بیرون می کشد. ــ پاشو! پاشو که کاره مون در اومد. نگاهی به دور و بر می اندازم. روی تخت، تو اتاق خوابم. ذهنم گرفته است. انگار خواب بدی دیده ام. نمی دانم. اما به تجربه می دانم که وقتی صبح ها، کسل از خواب بیدار می شوم، خواب بدی عذابم داده است. اما چیزی بیاد نمی آورم. ــ ساعتو کوک کرده بودی، ولی یادت رفته بود دگمه شو فشار بدی. ــ حالا که هنوز بیس دیقه وقت داریم. ــ پس بجنب که به موقه برسیم. برای ساعت هشت، پیش دکتر دندانساز، وقت گرفته ایم. وقتی هم وقت داری، باید به موقع آنجا باشی، اگر نه که چند برابر معطل می شوی. بخصوص که کار طرف هم خوب باشد و از چند ماه پیش ، برای امروز نوبت گرفته باشی. معطلی تو البته اهمیتی ندارد. هرقدر هم که اعتراض کنی سودی ندارد و نهایتا می شنوی که مورد اضطراری پیش آمده و دکتر را به خود مشغول کرده است.

ــ خانوم، من حاضرم. ــ بریم. راه می افتیم. اما خیلی بی حوصله ام، خدا را شکر که هر روز این حال را ندارم، وگرنه کسی نمی توانست تحملم کند. ــ راستی سهند یادت باشه بعد از دکتر، سری به اون مغازه ایرانی جدیده بزنیم، بچه ها می گن جنساش از همایونی، ارزونتره. ــ دیگه آدم حالش ازین کاسبایه ایرانی بهم می خوره. اون اولی که تازه باز کرده و رقیب نداره، تامی توته گرون می فروشه و مدام واسه مردم خالی می بنده که از همه بهتره. بعد یکی دیگه پیداش میشه و از گرون فروشی اون یکی استفاده می کنه و خوده شو بچه ی پیغمبر جا می زنه. بعد اون اولی بجایه اینکه از رو بره، قیمتاشو همونجور نیگه می داره و شروع می کنه از رقیب تازه و جنساش بد گفتن.

ــ پس چی، بیاد بگه :"راستی تا یادم نرفته، خدمته تون عرض کنم که من اون وقتا، بیشتر از حالا سره تونو کلا می ذاشتم". تازه خودت بهتر می دونی که ما خودمون همینو ازش می خوایم. ــ ای بابا، ما کجا اینو می خوایم، یارو تو روزه روشن داره کلابرداری می کنه. ــ اگه اینجوره، چرا هر وقت می بینیش، باهاش چاکرم نوکرم می کنی. ــ خب بابا این عادته ما ایرانیایه فلک زده س، اینکه ربطی به پدرسوخته بازیه... ــ انگار آقا سهند بازم امروز از دنده ی چپ بلند شده... ــ بازم که داری حرف مفت می زنی... ــ مواضبه حرف زدنت باشا! ــ هر وقت تو شدی، منم میشم. ــ همینجا نیگه دار بینم. ــ بینیشو بریده ن، جاش دماغ گذاشته ن. ــ می گم نیگه دار! اعصابم حسابی به هم ریخته است. محکم می زنم روی ترمز. ــ بازم که دیوونه بازی در میاری. ــ برو پایین، حرف زیادی نزن! با دلخوری پیاده می شود و پیش از اینکه فرصت گفتن چیزی را پیدا کند، گاز ماشین را می گیرم و به سرعت از آنجا دور می شوم. این جور وقتها، کاردم بزنند، خونم در نمی آید. یک راست می روم گورستان؛ ماشین را گوشه ای جا می دهم و پیاده می شوم. اینجا که می آیم، آرام می شوم. گورستان قشنگی است؛ یکسره باغ، با درختهای بلند. نگاهی به سنگ قبرها می اندازم. همه، در کنار یکدیگر ردیفند. یکی، هشتاد سال پیش بدنیا آمده و ماه پیش از دنیا رفته است. آن دیگری، هم سن و سال خود من است. و این یکی، هنوز به سن بلوغ جنسی نرسیده بود. این زن اعصاب مرا ناراحت می کند. فکر و ذکرش شده است خریدو خرید. از زندگی، همین خصلت مصرفی اش را فقط می شناسد. ذره ای حس همدردی با سایر پدیده های زندگی در وجودش نمی شود پیدا کرد. همه ی آموخته ی من در مدت این هشت سال زندگی از او، این است که مرد باید کار کند و زن و بچه را تامین کند. اگر شبی با دوستان باشم، باید ده دفعه زنگ بزنم و موقعیت خودم به عرضشان برسانم. سال اول، هیچ مشکلی نداشتیم. با هم خوب کنار می آمدیم. مصیبت،از سال دوم شروع شد. یعنی درست از زمانی که سرو کله ی مادرش پیدا شد. از امروز به فردا همه ی کارهای من، در رده ی وظیفه، نمره گذاری می شدند. محبت، از رابطه مان فاصله گرفت. و سرانجام، یک سال و نیم بعد که دو قلو ها بدنیا آمدند، من تبدیل شدم به یک برده ی تمام عیار. آخ که چه روزگار اسفناکی شده است. در حسرت روزها و شب هایی که نه حرف پول باشد، نه کار و نه وظیفه، می سوزم؛ در آروزی روزی که دوباره زندگی ما به دوستی، محبت و عشق بدل شود. روزی که ما بی حساب و کتاب به هم عشق بورزیم. وقتی این برگهای رنگ سوخته، زیر پایم قرچ قرچ می کنند، حس لطیفی مرا با خود همراه می سازد. انگار مرا به نقطه ی دیگری وصل می کند. پنجاه سال پیش، همین آدمی که امروز، رو به روی من، زیر خاک دفن است، شاید، درست در همین نقطه می ایستاد و با درد دیگری کلنجار می رفت؛ و می دانست که آخر همه ی غصه ها، به اینجا ختم می شود. آیا واقعا اینجا ته ی داستان است؟ نکند بهشت و جهنمی هم وجود داشته باشد؟ اگر بله، جای من کجا می تواند باشد؟ ــ تو پیشه خوده خدا میری حتما... ترس برم می دارد و تیز به سمت صدا بر می گردم. دختر چهارده ـ پانزده ساله ای است که مشغول درد دل گفتن با عزیز از دست رفته اش است. این جمله ی او، با سوال من ، به هم آمیخته بود. ترس ناگهانی، به خنده تبدیل می شود؛ به خنده ای بلند و نسبتا طولانی. دخترک که حواسش به من جلب شده است، از خنده ی من، به خنده می افتد. بعد، با تکان دادن سر، از او دور می شوم. نگاهم را از گورها بر می گیرم و می چرخانم. چه درختهای زیبایی؛ چه آهنگ روح افزایی از جاری شدن این جویبار، گوشم را می نوازد. ذهنم ، دیگر به هیچ گره ی نا خوشایندی مشغول نیست؛ راحتم. سوار می شوم و یکراست به مطب دکتر می روم. منشی می گوید که دکتر دارد روی دندانش کار می کتد. از منشی اجازه می گیرم و داخل می شوم. با دکتر حال و احوال می کنم و شروع می کنم با ندیمه فارسی حرف زدن. ــ ندیمه! هنوز خیلی دیره نشده، ما باید دوباره عاشق هم بشیم... دکتر که کمی جا خورده ، مودبانه می گوید که اگر موردی ضروری است، می تواند کارش را متوقف کند. عذر خواهی می کنم و می گویم که پس از گفتن چند کلمه می روم. ندیمه ، با دهان باز و نگاهی متعجب ، چشم به دهان من دوخته است. ــ ما نباید به اجبار با هم زندگی کنیم. روزایه اول یادته؟ ما باید حس درونی مونو نسبت به هم تقویت کنیم. رابطه ی ما به یه جور رابطه ی بده بستونی تبدیل شده. یعنی... یعنی من احتیاج به یه چیزایه تو دارم، تو هم یه چیزایه هر روزی رو از من می خوای، هر دومونم قبول کردیم که قیمته شو بپردازیم. می فهمی چی میگم، یعنی عشق این وسط مرده. نمی دونم می فهمی چی میخوام بگم ، می دونی که من اهل سخنرانی نیستم. من می خوام... می خوام هیچ کدوم همدیگه رو گیر نندازیم... همدیگه رو... شیکار نکنیم... شیکارچی نباشیم... نمی دونم چه جوری بگم... بیرون منتظرتم... بعد که اومدی بیرون، می تونی هر چی دلت خواس، فحشم بدی. بدون اینکه نگاهش کنم، از دکتر تشکر می کنم و خارج می شوم. در اتاق انتظار، یک صندلی خالی است. به دیگران سلام می گویم و روی آن می نشینم. چشمهایم را می بندم. بی اختیار به باغ کشیده می شوم. رنگها، پیش چشمانم رژه می روند. درختها،با مهربانی نگاهم می کنند. آب می خندد. پرنده، گوشم را پر از زمزمه می کند و برگها، با نشاط از من می پرسند:" امروز، روز بهتری نیست"؟ و من برگهای سوخته را، به آنها که هنوز سبزند، نشان می دهم. باران، تند وتیز، بارش گرفته است و تن هر چه طبیعت را می شوید؛ صدای برخوردش با هستی، چنان جان بخش است، که هیچ زبانی قادر به وصفش نیست و هراندیشه ای، تنها ذره ای از آن را می تواند بیان کند. می بارد و می بارد؛ غریبانه و زیبا، گاه خشمگین و عاصی. درست مثل همه ی هستی و همهمه اش. آنقدر بی پیرایه که دل با آن جاری می شود. ــ خوابت نبره. تیز، چشمم را باز می کنم. نگاهش تند نیست. چهره اش برافروخته نیست. به نرم می پرسم: ــ تموم شد؟ ــ آره. ــ کدومش؟ ــ هردوش. ــ اگه اون حس نباشه، خوده مونو سر کار گذاشتیم، نه؟ ــ راس میگی، با وجودی که من خودم واسه اینو اون روضه می خونم و نصیحت می کنمه شون، خودم اون حسو از دس داده م. ــ حالا یعنی... با مهری عمیق در آهنگ صدایش، می گوید: ــ تکونم دادی. من اون حسو می خوام دوباره داشته باشم. نگاهش می کنم. اگر دنبال پایه های علمی بروم و بخواهم او را زیر ذره بین های منطقی تجزیه و تحلیل کنم، باید حرفش را نپذیرم. اگر به قول و قرارهامان بر گردم، باز هم همه چیز شکستنی است. شکستن و باز جوش خوردن؛ آن هم، از نوع مصلحت جویانه اش. آما برق نگاهش، حس دیگری، در من جاری می کند. از مطب دکتر می زنیم بیرون. دستش را می گیرم. از پله ها پایین می رویم و راه می افتیم. نه او حرفی می زند، نه من چیزی می گویم. اما او را در تمام وجودم حس می کنم. مثل آب سردی که خود را روی سوختگی می لغزاند. "آب سرد؟!"

1 Ansicht0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
bottom of page