top of page
Suche
  • kambizgilani

بوش و بهنودی دیگر



مسعود بهنود، در روز بیست و دو تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج، نوشته ای منتشر کرده است با عنوان « گنجی با بوش ملاقات کند؟ »

موضوع مورد نظر را این طور شروع می کند :

" از روزی حدود یک ماه پیش که اکبر گنجی امکان یافت که از کشور خارج شود و جایزه ی قلم طلایی را به عنوان روزنامه نگار برگزیده جهانی دریافت دارد، که سزاوارش بود، این سووال در آشکار و پنهان در ذهن و زبان آزادیخواهان ایرانی، در داخل و یا خارج کشور می گردد و پاسخ مطلوب می جوید. اگر رییس جمهوری آمریکا، به عنوان مطرح ترین نام در چالش های فعلی آزادیخواهان جهان، خواستار دیدار با وی شود، پاسخ چه باید باشد."

بلافاصله در ادامه می آورد:

" سئوال این است: گنجی به عنوان نشانه مقاومت و پایداری، در حالی که هنوز یک فصل از پایان زندان شش سال او نگذشته، با این دیدار آیا چیزی از دست می دهد و یا برعکس نفس این دیدار، هر چه در آن بگذرد، اهمیت جهانی جنبش دموکراسی خواهی ایران را نشان خواهد داد.

به جز آنان که همواره پاسخ های آماده ای دارند که معمولا یک بار مصرف است و دور انداختنی، اهل اندیشه و عمل، آنان که سرنوشت ایران را جدی می گیرند، در برابر این سئوال تامل دارند. حق هم همین است."

در ادامه از بوش می گوید، از موقعییت نه چندان مناسبش نسبت به سالهای پیش، از حساسیت جایگاه ایران در ذهن شهروندان آمریکایی و کاربرد چنین ملاقاتی در میان آزادیخواهان ، روشنفکران و صلح طلبان جهان.

او می نویسد:

" نه اینکه پرزیدنت بوش مظهر صلح طلبی است که نیست، بلکه از آن جا که ملاقات با وی برد صدای آدمی را بالا می برد و از جمله به گوش صلح طلبان جهان می رساند اهمیت دارد."

در ارتباط با آزادیخواهان ایران، اضافه می کند:

" همه ی آزادیخواهان و صلح جویان ایرانی ـ در این مقام موقع تقسیم بندی آنها بر اساس مرام و پیشینه نیست ـ در این وضعیت حساس چاره ای جز آن ندارند که در اندیشه راهی دیگر باشند، خط دیگری و تصویری دیگر. این کار جز با اتحادی گر چه نانوشته بین همه آن ها، و همفکریشان با صلح جویان جهان میسر نمی شود. چاره در آن است که سواری دیگر در میدان آوریم تا مجال از اسواران کف بر دهانی که جز جنگ راهی برای فرونشاندن هوس هاشان نیست، بگیرد. این کار ممکن و میسر است. اکثر روشنفکران جهان با این موج همصدا خواهند بود."

بعد به نتیجه گیری نهایی نزدیک می شود و "باورش" را ، به نوشته اضافه می کند:

" به باور من برای پاسخ دادن به سئوالی که در مقال آمد باید دید که چنان دیداری به ایجاد چنین مجالی کمک می کند یا برعکس به آن زیان می رساند. اکبر گنجی که نماد و مظهر آزادی خواهی و مقاومت بر دموکراسی در زمان حاضرست، چندان که نظر خود را به صراحت گفته باشد ـ که گفته است و باز هم بایدش گفت ـ می تواند به دیدار شیطان هم تن دهد، چه رسد به دیدار با کسی که موثرترین مقام در ماجرای ماست و با این دیدار ممکن است نگاه های بیشتری متوجه جنبش صلح طلبی و دموکراسی خواهی ایران شود.

اما نگفته پیداست، دیداری فقط از جهت ماجراجویی و شهرت طلبی ـ که از گنجی دور باد ـ می تواند زیان بخش هم باشد."

در این بخش از نوشته، باز هم به موقعیت سیاسی دو کشور اشاره می کند و در باره ی نقش گنجی در آن می نویسد:

"بدون روشن کردن مخالفت خود با مداخله نظامی آمریکا و بدون تاکیدی بر آسیب قطعی هر نوع مداخله نظامی بر روند آزادسازی ایران، ملاقات گنجی با بوش عملی است که از آن هیچ بهره ای به جنبش دموکراتیک مردم ایران نمی رسد، بلکه فقط کمک خواهد رساند به تلطیف چهره به شدت آسیب دیده نومحافظه کاران جنگ طلب و بهانه ای به دست همتایان ایرانی آن ها که گنجی و جنبش را بیشتر بکوبند. در واشنگتن کسانی هستند که نشان داده اند که به کمتر از گنجی ها هم راضی و قانع اند. و در خود این توانایی را می بینند که هر کسری از اعشار را به عدد قابل اعتنایی نمایش دهند."

در این بخش از نوشته، که بخش پایانی آن هم هست، از گنجی و دوره ی او ، صحبت می کند و ادامه می دهد:

" گنجی چه بخواهد و چه نخواهد، مظهر نسلی از ایرانیان است که در نوجوانی انقلابی کردند به سودای آزادی و استقلال، جوانی آغاز نکرده با دیکتاتوری جنگ طلب صدام درگیر شدند که به خاک کشورشان هجوم آورده بود. جان و جوانی بر سر دفاع از کشور نهادند. نسلی که چون دریافت ریشه های خودکامگی دیگری دارد در خاک وطن می روید به فغان آمد. جان بر کف نهاد و در اوج هیجان و غوغای جنگ، از صلح سخن گفت و از بهشت اقتدارگرایان بیرون شد.

این نسل بعد از جنگ هم آرمانخواهی را رها نکرد. نسلی که هر طرف دعوا که بود زجر کشید و درد دید. زندگیش در مبارزه با دو دیکتاتوری آغاز شد و در ادامه خود اینک جان را مایه چالشی دیگر با اقتدار طلبی و استبدادجویی کرده است. این نسل از خون دیده ترین و زجرکشیده ترین نسل های ایرانی است که اینک در میانه عمر ایستاده است در برابر استبدادی که به مذهب آراسته و پشت اعتقادات و باورهای مردمی کمین کرده. گنجی حق ندارد این همه را آسان داو قماری کند که حاصلی بر آن مترتب نیست."

و بالاخره، با این جمله نوشته اش را به پایان می رساند:

" به گمانم بهترست تا دیر نشده همه اهل نظر و عاشقان آزادی به میدان در آیند و در این باب نظر بدهند. سووال همان است: آیا اکبر گنجی باید با بوش دیدار کند؟"

از آنجا که، من هم، نظر مساعدی نسبت به آزادی و آزادیخواهی دارم، دعوت نویسنده را می پذیرم و " به میدان در می آیم".

همین طور که مطلب را می خوانم، از رادیو می شنوم:

" صد ها هزار نفر در حال فرار از لبنان هستند. هواپیماهای اسراییلی امروز هم مردمی را، به مرگ محکوم کرده اند. حزب الله، اسراییل را موشک باران کرده و از مردم آن تلفات گرفته است. در شهرهای ایران تظاهراتی راه افتاده است. پرونده ی اتمی ایران... "

ولی این نوشته، جذابتی دارد که مرا دوباره به خود باز می گرداند.

آزادیخواهی شخص مورد نظر نویسنده، گنجی، که او را نماد نسلی می داند، بی اختیار مرا بیاد اول انقلاب می اندازد.

آن روزها، کسانی بودند که از آزادی حرف می زدند، انحراف های اجتماعی را مطرح می کردند، دستگیر می شدند، و زیر شکنجه هم چنان روی حرف شان می ایستادند.

کسانی هم بودند که این ها را دستگیر می کردند. شکنجه شان می کردند، و از بعضی هاشان اقرار می گرفتند که اشتباه کرده اند و بعد، آزادشان می کردند. و با کسانی هم که روی اعتقادشان می ایستادند، تا سرحد مرگ و عبور از آن پیش می رفتند.

کسانی که زیر عنوان هایی مثل پاسدار، حاکمیت را محکم تر می کردند.

این پاسدار ها هم" نماد آزادیخواهی" معرفی می شدند. گو که این القاب، معمولا" یک بار مصرف و دور انداختنی" بودند.

در آن روزها، بودند روزنامه نویس ها و "اهل اندیشه و عملی" که به هیچ وجه زیر بار این بی عدالتی نمی رفتند، تن به چاپلوسی حاکمیت در نمی دادند، و وقتی می دیدند زورشان به آن همه ستم و بی عدالتی نمی رسد، شغل خود را فدای شرف و آزادیخواهی می کردند و از هر امکانی که از جانب حاکمیت، متصور می توانست باشد، می گذشتند، و در بهترین شرایط می رفتند، و دستفروش می شدند؛ یا حتا، راهی پیدا می کردند که از کشور خارج شوند و با خریدن غم دوری از وطن و برای آزادی آن، از آنجا، کار را با امنیت بیشتری ادامه دهند.

بی اختیار، آزادیخواهی و جرج بوش، ذهنم را می گیرد. بعد، اکبر گنجی می آید، در حالی که مسعود بهنود دستش را گرفته است.

تیز، به خودم می گویم: این موضوع ربطی به تو و راهی که در پیش گرفته ای، ندارد. بگذار گنجی با بوش ملاقات کند. برای تو چه فرقی می کند. تازه، بهنود هم که حرف بدی نزده است؛ طرحی را مطرح کرده است، و از آنجا که خودش هم آدم آزادیخواهی است، این موضوع را به نظرخواهی گذاشته است. مگر نه؟

در همین اثنا، رعدی گوش خراش، حواسم را می قاپد و با خود می برد. باران سنگینی می بارد و آسمان همچنان می غرد.

یاد زندان هایی می افتم که کسانی پیش از گنجی و بهنود و بیش از آنها و با شرایطی هولناک تر، در آنها بودند؛ کسانی که از آنها، تنها نامی و خاطره ای بجا مانده است. بعد، "مظهر آزادی خواهی این نسل"، ذهنم را پر می کند؛ یک دفعه، از حرف بهنود، دلخور می شوم.

ولی سعی می کنم با او، نه به چشم دشمن، بلکه یک دگر اندیش، برخورد کنم.

"مظهر و نماد آزادیخواهی" و مقاومت این نسل، کسانی بوده اند که از ابتدا، بر پایه ی درستی، عدالت اجتماعی و تحقق آزادی در کشورشان ایستاده اند؛ کسانی که مرزشان با سیاهی خدشه ناپذیر بوده است. کسانی که رنج را برای دیگران فراهم نیاورده، رنج کشیده اند؛ کسانی که از شیرینی مصالحه گذشته اند، و خود را در تلخی هر گونه تهدیدی با خون خود شسته اند.

بهنود، از دو دیکتاتوری می گوید و اینکه بالاخره برای خروج از این بن بست و رسیدن به آزادی، "آزادیخواهان و صلح جویان ایرانی" باید در این راه همراه شوند. در این موقعیت حساس هم "مرام و پیشینه" ی آنها را نباید تقسیم بندی کرد.

وقتی که گنجی با بوش ملاقات کند،" تصویرِی دیگر" از ایرانیان، برای جهان به نمایش گذاشته خواهد شد، و جهان پی می برد که ایرانیان اهل صلح اند و نه جنگ. و به این ترتیب " اکثر روشنفکران جهان با این موج همصدا خواهند بود".

بعد از بیست و هفت سال، جهان، می داند که در ایران چه می گذرد. روشنفکران آن هم با مردم ایران همصدا هستند.

از طرفی، آزادیخواهان ایران، در عمل، و نه در تئوری، با هم مدام در حال انجام کارهای مشترک بوده اند. و البته سابقه ی هر کدام هم در این حرکت ها، نقش داشته است. برای انجام کارهای مشترک، لازم است که انگیزه های مناسب بوجود آورد.

دلیل آن هم این است که همان حرکتی که از ابتدای انقلاب آغاز شده بود، یعنی افشای ماهیت ضد آزادی رژیم، امروز، در تمام اندام های جامعه جاری شده است.

موضع گیری های شما و اکبر گنجی هم دلیل روشن همین مدعاست.

هدف آزادیخواه، روشن است که از هم گسستن بندهاست. بندهایی که شریان حیات انسان را گره زده است.

از همین رو، هر انسانی حق دارد در هر نقطه ای که به این آگاهی رسید، به این دامن باز گردد. و، در روزگاری که جهان را پلیدان و بدسگالان اداره می کنند، برای آزادیخواه، راهی جز باز هم فدا کردن باقی نمی ماند.

حالا سئوال این است که آیا بهنود هم حاضر است خود را جدی تر وارد این میدان کند؟ حاضر است بخاطر آزادی، پا روی اسم و عنوان و سابقه بگذارد، و در سمت آزادی بایستد؟ آزادی مردم ایران، نه سمتی که قدرت، اندازه ی آن آزادی، و زمانش را مشخص می کند، بلکه آزادی ای که با دست خالی، اما دست همه ی مردم، باید بدستش آورد.

حاضر است ذره ای از خون آن همه انسان باشرف که بخاطر ذره ای آزادی، زیر دست ملاهای ایران، شکنجه شدند و جان باختند، نگذرد؟ حاضر است آستین ها را بالا بزند و بگوید این ها اشتباه های من بوده اند و امروز من، این گونه آغاز خواهد شد!

برای رسیدن به صلح و آزادی، سوارانی این گونه می خواهیم. سوارانی که با تمام وجود صلح و آشتی را فریاد کنند.

صلحی، که با خود" آدمی"، آغاز می شود. و اگر هیچ راهی برای حفظش باقی نماند، با بلند کردن یک چوب کبریت در دست و هجوم آوردن به جلاد، با مرگی این چنین، به زندگی پاسخ مثبت می دهد؛ درست مثل بسیاری از عاشقان آزادی، که در دانش تاریخی یک روزنامه نگار و محقق، باید حک شده باشد.

و، اما جرج دبلیو واکر بوش، و نشست اش با گنجی، که اینجا گنجی از نظر بهنود، آن" سوار دیگر"، "تصویری دیگر" از جامعه، " مظهر و نماد آزادیخواهی و مقاومت بر دموکراسی

در زمان حاضر" معرفی شده است.

حالا فرض می کنیم که این "مظهر"، اسمش گنجی نیست، و کسی است که مورد تایید من است.

فرضم را کمی بازتر می کنم و می گویم که پیشنهاد کننده هم، خود من هستم. یعنی من می خواهم که از "مظهر" مورد نظر خودم ، برای کمک به آزادسازی کشورم، استفاده کنم.

حالا، فکر می کنم باید او را به کسانی پیوند زنم که بر رسالت او از طرفی بیافزاید، و از طرف دیگر، درسی و پیامی باشد برای مردم جهان، که از او بیاموزند و راهش ادامه دهند. راهی که به آزادی و مسیر آن کمک می کند و از انسانی به انسان دیگر، منتقل شود.

وقتی به سیاستمداران حاکم فکر می کنم، خشمی سنگین، وجودم را در خود فرو می خورد.

باید با مردم جهان ارتباط برقرار کنم! به گمانم باید دست کم، دنبال جریان های سیاسی و مبارزی بگردم، که از همسویی با جناح های مشخص ویرانگر، که جهان را ملک شخصی

خود می دانند، دوری می کنند. جریان هایی که می دانند نظام چیره بر سیاست جهان چیست، اما سعی می کنند، خود را در میدان نگه دارند؛ و تلاش می کنند تا در این میدان، یار گیری کنند و با استقامت خود، به حداقل های امکانات، برای رسیدن به آزادی و رفاه انسان محروم، دست یابند.

"مظهر" مورد قبول من، اینجا هم، رنگ خوشی و آرامش ساحل امن را به خود نمی بیند؛ اما، همان می ماند، که از او انتظار داشته ام.

حالا بر می گردم به خانه ی اول.

خانه ای که از پای بست ویران است. طرح سوال، نه آزادیخواهانه، که بیشتر در جهت خلاف آن در گردش است. جرج بوش، در " چالش های فعلی آزادی خواهان جهان" هیچ نقشی ندارد؛ یا شاید هم چرا، اگر انهدام آن "چالش" را هم در این شناخت بتوان گنجاند.

گواه این حرف هم، تظاهرات گسترده و پی گیر مردم جهان علیه سیاست های اوست.

دلیل این ضدیت هم، رنج و وحشتی است که او به مردم جهان تحمیل کرده است.

جنگ هایی که او راه انداخته است، بنا به اسناد سازمان ملل ، مثلا جنگ عراق بطور مشخص، نمی باید صورت می گرفتند.

جنگی که منافع کارتل های نفتی، و کارخانه های عظیم اسلحه سازی را تامین کرده است. جنگی که کشوری را در خشم و خون و ویرانی دفن کرده است. و منطقه را در بی ثباتی قرار می دهد، تا باز هم منافع دامنه دارتری را برای آنها تامین کند.

و، تا جایی که به برگزاری این نشست، از نقطه ی حرکتی که گنجی در پیش گرفته است، بر می گردد، " مظهر دموکراسی خواهی جنبش" به مسلخ می رود. چراکه به این ترتیب، نه اینکه صدای صلح جویی مردم ایران، به گوش روشنفکران و آگاهان جهان نرسیده است، که در واقع، بوف شوم همیشگی را می بینند که با "تصویری دیگر" بر بام ایران فرود آمده است.

از طرف دیگر ، شاید تاثیر مجازی تصویر این نشست، بر دسته ی دیگری از" روشنفکران و صلح جویان جهان " این باشد، که جرج دبلیو بوش، آنقدر به آزادی خواهی در ایران اعتبار می دهد که حاضر است از " این کسر از اعشار هم عدد قابل اعتنایی" بسازد. و البته در این حالت هم، حرکت، بدون کاتالیزورهای مالی ، یا کسب اهرم های قدرت برایشان، قابل هضم نیست.

شاید از اینجا به بعد، و با تبلیغات و پی گیری مناسب، ملت ایران، ماجرای بیست و هشت مرداد آن سال کذایی را بر گذشتگان او ببخشد و بالاخره به کمک او، به عنوان "موثرترین مقام در ماجرای ما"،" نگاه های بیشتری متوجه جنبش صلح طلبی و دموکراسی خواهی ما شود" و به این ترتیب، دموکراسی، در ایران برقرار شود.

بی اختیار، به یاد آخرین جمله ی نویسنده می افتم و آن را در ذهنم تکرار می کنم:

"به گمانم بهترست تا دیر نشده همه اهل نظر و عاشقان آزادی به میدان در آیند و در این باب نظر دهند. سئوال همان است: آیا اکبر گنجی باید با بوش ملاقات کند؟"

کدام میدان؟

رادیو را خاموش می کنم، لبنان نابود شد.

1 Ansicht0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
bottom of page