top of page
Suche
  • kambizgilani

خواب مرگ آور


داستان کوتاه :

هنوز هم دلم پر است ؛ پر ، از همه ی نا ملایمت های زندگی . چه کارش می شود کرد . باید خودم را به آن راه بزنم . کدام راه ؟ خودم هم نمی دانم . برایم فقط این روشن است که ، درد من ، مال من است و نباید در میان این جمع ، ولو شود . ــ شما ؟ وقتی زنگ در را به صدا در می آورم ، حواسم نیست که اینجا منزل کمال نیست و او مرا فقط دعوت کرده است . کمی دستپاچه می شوم . خانم را نمی شناسم . برای لحظه ای نفسم بند می آید و به او خیره می مانم . ــ شما از دوستایه کمال هستین ؟ ــ بله . . . بله . . . من کامرانم . . . ــ بفرمایین تو . من منیژه هستم . ــ از . . . از آشنایی تون خوشوقتم . وقتی وارد درگاهی می شوم ، کمال را می بینم که با دو ـ سه نفر ، سمت چپ سالن ، مشغول حرف زدن است . راهرو یی است که به این اتاق پذیرایی بزرگی ، ختم می شود . جای رختی ، سمت چپ این راهرو کوچک ، آویزان است . کوچکی اش را ، اندازه ی سالن تعیین کرده است ، و گرنه ، خودش ، به اندازه ی اتاق پذیرایی منزل من است . با خجالت وارد می شوم ؛ کمال ، چشمش به من می افتد و تیز ، خودش را به من می رساند . یکدیگر بغل می کنیم و بعد از ماچ و بوسه ای گرم ، منیژه را نگاه می کند و می گوید : ــ بیا ، همون جور که گفتم ، هس یا نه ؟ با اینکه بطور سنتی ، در ارتباط با تعارف ، خنده ای مصنوعی ، روی چهره ام می نشیند ، ولی داغ شدن گوش ها ، موقعیت دیگری را ترسیم می کند . ــ آره ، راستی همین جوره . بی اختیار ، کمی جان می گیرم و نرم می پرسم : ــ چیه ، نکنه پشتم صفحه گذاشتی ؟ ــ اوهه ، چه جورم ؛ همه شم آهنگایه زورخونه یی . منیژه ، به آرامی می گوید : ــ خب ، پس بریم پیش بقیه ی دوستان . راه می افتیم . با دیگران سلام و احوالپرسی می کنیم و جلو می رویم . مدتها بود که به مهمانی نرفته بودم ؛ یا دست کم به این شکلش . همه ، لباسهای تر و تمیز به تن دارند . بوی عطری شامه نواز ، اتاق را پر کرده است . چشمم را به هر طرف که می چرخانم ، جای خاک سیگاری ، سیگار ، یا حتا شیشه ی مشروبی نمی بینم . تعجب می کنم . ــ دنبال چی می گردی ، چیزی لازم داری ؟ ــ نه ، همین جوری داشتم نگاه می کردم . میز شام ، کنار پنجره قرار گرفته است . می رویم و کنارش می ایستیم . اشتباه نکرده ام باشم ، اتاق پذیرایی ، چهل ـ پنجاه متری هست . میانگین سنی مهمان ها هم ، پنجاهی باید باشد . بیست و هفت ـ هشت نفری در سالن حضور دارند، که به گمانم تعداد خانم ها ، دو ـ سه نفری بیشتر باشد . کمال ، بی مقدمه می گوید : ــ مهمونها ، دوستا و همکارایه منیژه ن . ــ خب ، تبریک می گم . ــ تو رو پیدا کردن ، واسه م بهترین تبریک بود . ــ وقتی زنگ زدی ، باورم نشد . تازه وقتی نشونیه نادرو دادی ، فهمیدم چه جوری پیدام کردی . ــ بیس ساله همدیگه رو ندیدیم . ولی تو اصلا تکون نخوردی . لبخندی روی صورتم می نشیند و با لحنی دو پهلو می گویم : ــ متشکرم . ادامه بده . ــ به جونه فرهاد جدی می گم . ــ راستی فرهاد چطوره ؟ الان باید واسه خودش مردی شده باشه دیگه . ــ یه سال دیگه ، مهندسی شو می گیره و وارد بازار کار می شه . کاره شم از حالا واسه ش دارم . ــ تو داری ؟ وقتی ، تعجب را روی صورتم می بیند ، با خونسردی می گوید : ــ پس تو از همه جا بی خبری . در همین لحظه ، منیژه به سمت ما می آید و با رویی باز ، رو به روی ما می ایستد و می گوید : ــ می بخشین حرفه تونو قطع می کنم . و در حالی که لبخند دوست داشتنی یی روی صورتش می نشیند ، از کمال می خواهد که برای لحظه ای او را همراهی کند . خانه ی قشنگی است . از پشت توری ، حیاط ، معلوم است . حیاط بزرگی که استخری ، طرف راستش ، خودنمایی می کند . نوری که روی آب افتاده است ، تصویر دلنشینی را به تماشاگر تقدیم می کند . و این زیبایی ، حتا به کسی مثل من هم که فردا ـ پس فردا از آلونک فکسنی و بد قد و قواره اش محروم می شود ، آرامش می دهد . ــ خب ، کجا بودیم ؟ دستش را روی شانه ام می گذارد و راه می افتد . مرا به طرف جمعی از دوستانش که در معارفه ی اولیه ، با هم آشنا شده بودیم ، می برد . سه نفر ، دکتر جراح بودند ؛ دو نفر ، مهندس ؛ دو خانم و سه آقا . ــ الهه خانوم ! این کامران ، یکی از بهترین دوستای دوره ی بچگی ، نو جوونی و جوونیه منه . اما یه دفه همدیگه رو گم کردیم . ــ مث تو قصه ها ، نه؟ اتفاقا من خودم از نزدیک ، به این نمونه ها بر نخورده بودم . آقای افرسیابی که کنار او ایستاده است ، با خوشرویی می گوید : ــ تازه از این به بعد ، خیلی بهتر می تونین با هم کنار بیاین و از شیرینی گذشته استفاده کنین . خانم هاشمی ، که آرام ایستاده است و گوش می کند ، بی مقدمه از من می پرسد : ــ ببخشین ، تو چه کاری فعال هستین ؟ همه ی نگاه ها به دهان من دوخته می شوند . گوشهایم دوباره واکنش نشان می دهند . سوالی که حتا کمال هم مطرح نکرده بود . ــ من . . . من کار آزاد می کنم . خرید و فروش . . . کمال حرفم را با همان لبخند و زبان تعارف قطع می کند و می گوید : ــ این دوست من هم خجالتیه ، هم کم گو ، چراشم بر می گرده به گذشته ها ؛ کامران تاجره خانوم ، اونم چه تاجری . قرار شده بود که شغلم را مخفی نگه دارم . کمال هم حرف مرا به شیوه ی خاص خودش ، تکمیل کرده است . ــ نه ، یه وقت سوء تفاهم نشه ؛ غرضم از این سوال ، این بود که مبادا حرفایه ما براتون کسل کننده باشن . ببخشین اگه کمی خصوصی بنظر اومد . ــ نه خانوم ، خواهش می کنم . به گپ می نشینیم . زمان می گذرد ؛ دست کم ، چند ساعتی . همه شان ، به غیر از یک نفر ، دا نشگاه دیده بودند . کسانی که یا تحصیل کرده های خارج کشوری بودند ، یا ایران ، که بعد از انقلاب ، به این طرف ها آمده اند . ظاهرا هم ، همه شان با حکومت مخالفند . ــ می دونین کامران خان ، من خیلی دلم می خواد تو کشور خودم زندگی کنم ، و به مردم خودم خدمت کنم ، ولی با آخوندا واقعا نمی تونم کنار بیام . حساب چادر و روسری و این حرفام نیس . الهه خانم که جراح کلیه است ، سعی می کند ، دلیل از کشور جدا ماندنش را بیان کند ؛ با نوعی دقت در به کارگیری کلمات ، ادامه می دهد : ــ آدم با یه روسری گذاشتن ، نه تنها درست تر زندگی نمی کنه ، بلکه می تونه بی هویت هم بشه . ولی از اون بدتر ، اینه که پیش از اینکه منو یه پزشک ببینن ، یه زن می بینن ، اونم زنی که حتا شکلش هم باید اونی باشه ، که دوس نداره . آقای سمیعی که مهندس با تجربه ی یکی از رشته های پیش رفته ی الکترونیکی است ، با چهره ای آرام و موقر ، می گوید : ــ ببینین ! الان ، عده ای ، صرف نظر از خودم ، از مغز های مفید کشور مون اینجا حضور دارن . . . از شوخی هایی که لابه لای صحبتش می کند ، خوشم می آید . ــ . . . که تو خونه ی واقعی یه خوده شون ، نمی تونن نفس بکشن . البته نا گفته نمونه که بعضی ها ، مرتبا دنبال این بوده ن که آدمای اسم و رسم دار این طرفا رو ببرن اون طرف . اونم بیشتر بخاطر تبلیغ و این حرفا بوده ، و گرنه از اون اجاق ، آبی گرم نشده . تازه ، من از منابع موثقی شنیده م که حتا بیشتر این پزشکای جوون یا تازه فارغ التحصیل رو رد کردن و گفتن که خوده شون به اندازه ی کافی از این جور دکترا دارن . این به نظر من ، در واقع یه جور رو سیاهیه دو طرفه س . منیژه هم پزشک است . نقطه نظرهایش در مورد شرایط زندگی خارجی ها در کشورهای اروپایی ، گوش کردنی است . درد افسردگی آنها را خوب حس کرده است . او یک سالی است که با کمال ازدواج کرده است . کمال ، از آن بچه های با استعدادی بود ، که هنوز بیست و پنج سال نداشت ، که دکتر شده بود ؛ من ، دو سال از او دیرتر دکترایم را گرفته بودم . او ، هم آماده تر بود ، هم مشکل مالی نداشت . من ، هم کار می کردم ، هم درس می خواندم . تازه ، کمک خرج پدرم هم بودم . او زود هم ازدواج کرد ؛ یعنی آنقدرها هم زود نبود ، نسبت به من جلوتر بود . وقتی که همسرش ، سل گرفت و فوت کرد ، او ، کمال دیگری شد ؛ بکلی دگرگون . میترا را می پرستید . زنی که پنج سال از او بزرگتر بود ؛ و ، ازدواجی که همه ی فامیل را به هم ریخته بود . این همه برایش بی ارزش بودند . وقتی همسرش ، فرهاد را بدنیا آورده بود ، زندگی ، در اوج حضورش ، پیشانی کمال را بوسیده بود . افسوس که این تصویر زیبا ، خیلی زود ، طعمه ی حریق شد . از آن پس ، از همه چیز برید و رفت . هر چه سراغش را گرفتم ، بی نتیجه بود . هفته ی پیش که تنها تو اتاق نشسته بودم و زندگی را در همه ی اندازه هایش نفرین می کردم ، صدای زنگ تلفن در آمد . پشت خط ، صدایی آشنا ، خیلی آشنا ، با من شوخی اش گرفته بود . صدایی که سر به سرم می گذاشت ، طوری که به خاطر نیاورمش . ولی نتوانست . شناختمش . یک ساعتی گپ زدیم . البته در مورد بعضی مسائل چیزی رد و بدل نشده بود ؛ از جمله موقعیت زندگی من . او فقط می دانست که پروانه ی پزشکی من ، لغو شده است ؛ همین . ــ مهمتر از همه ، اینه که ، ما دلمون پیش مردم باشه . خانمی که گویا مهندس بیکار بود ، با خونسردی کنایه آمیزی ، در جواب این جمله ی منیژه می گوید : ــ ولی خیال خوب و حرف خوش که واسه ی مردم ، نون و آب نمی شه . ــ من دارم به این نکته اشاره می کنم ، که واسه کمک به مردم ، لزومی نداره آدم حتما تو ایران باشه ، از اینجام میشه مفید بود . ــ خب عزیز من ، تو به عنوان یه پزشک ، فقط اونجا می تونی به مردم کمک کنی ؛ از اینجا که کاری از دستت ساخته نیست . ــ اتفاقا می تونم پروین جون ، الان دلیله شو واسه ت می گم . تقریبا همه دارند به حرف میزبان گوش می کنند . اینجا ، منزل اوست . پیش از ازدواج با کمال خریده بود ش . محله ی خوبی است . باید خیلی هم گران باشد . کمال ، در آن زمان ، اصلا در این کشور زندگی نمی کرد . در یک سمینار پزشکی ، با او آشنا شده بود . به مرور ، روابطشان عمیق تر می شود و ازدواج می کنند . برای کمال ، این بار پنجم ، و برای منیژه ، سومین بار است . منیژه ، دو پسر و یک دختر دارد ؛ پسر ها ، پیش شوهر اولش زندگی می کنند و دختر دوازده ساله اش ، پیش خود او ؛ که البته امشب ، بخا طر این مهمانی ، پیش دایی اش مانده است . اما ، کمال دیگر صاحب فرزند نشد . خواسته بود ، نشده بود . منیژه ، سینه اش را صاف می کند و با نوعی غرور در آهنگ صدایش ، ادامه می دهد : ــ من خودم دارم به آدمایی که با حکومت ، رو در رو مبارزه می کنن ، کمکای اقتصادی می کنم . دارم به خونواده هایی که از ایران میان و بر می گردن ، به شکلایه مختلف امکانات میدم . مثلا براشون دوا جور می کنم ، یا حتا ، تربیت جراحی مجانی رو براشون میدم . خب ، اینا کمک مفیدن دیگه ، مگه نه ؟ آقای وکیلی ، که متخصص قلب است و خیلی هم شناخته شده ، نگاهی به بقیه ، که ساکت نشسته اند و گوش می دهند ، می اندازد و با نوعی بی تفا وتی می گوید : ــ البته من در این مورد ، طور دیگه یی فکر می کنم . من می گم ، این جور کمک کردنا بی نتیجه ن . نه اون کمک به اون کسایی که مثلا رو در رو دارن مبارزه می کنن ، نه اون دواهایی که بهشون می دین . سازمانهایی مثل سی آی ای ، اینتلجنت سرویس و خیلیایه دیگه ، دارن همه ی دنیا رو اداره می کنن . خودشون جریان سیاسی درست می کنن . حکومت می سازن ، بعدم ، نابودش می کنن . اون دواهارم که میدین ببرن ، می برن تو بازار آزاد ، چند برابر می فروشن ، حالا شما بااین خوشباوری . . . خانم هوشیار ، که پزشک زنان است ، حرف آقای وکیلی را دوستانه قطع می کند ، لیوان آب را روی میز می گذارد و می گوید : ــ ما ، رو موضوعی با هم به تفاهم رسیدیم ، اونم ، همینه که الان شش ماهه لب به سیگار و الکل نمی زنیم ، یا حتا اگه می زنیم ، تو جمعون پرونده شو بسته یم . چرا ؟ برای اینکه ، همین کار ، بهانه یی باشه که ما مفید تر عمل کنیم ؛ بهتر نفس بکشیم و با دید بهتری با مسائل برخورد کنیم . از طرف دیگه ، بهانه یی برای کارایه غلطه مون نداشته باشیم ، که مثلا فلان حرفو تو مستی زدیم . حالا م ، بحث مورد نظر ، موضوعه سلامتی یه جامعه س . منم نظرم اینه که ما باید در راه بوجود آووردن یه جامعه ی سالم ، مبارزه کنیم . به نظر من ، همه ی اونایی که به عنوان سازمان ، حزب ، گروه ، یا شخصیت ، با حکومت مبارزه می کنن ، مامور و خود فروخته نیستن . همه ی اون مردمی یم که از اینجا دوا با خوده شون می برن ، کاسبی نمی کنن . من هم تصمیم می گیرم ، همه ی آن فکرهایی که تو سرم هستند را بیرون بریزم و وارد این بحث شوم . تا می آیم خودم را آماده کنم که حرفی بزنم ، آقای برومند ، که مهندس است و از سی سال پیش در این کشور زندگی می کند ، می گوید : ــ راستش من خودم به شخصه ، آدم بی تفاوتی نیستم ، ولی از بس که پای حرفایه بی فایده نشستم ، خسته شده م . می دونین ، داستان خیلی پیچیده تر از ایناست که ما باهاش برخورد می کنیم . ما از سعادت مردم حرف می زنیم . اما در دنیایی که ما توش زندگی می کنیم ، این شعار ، فقط یه بهانه س . همین کشور خوده مون ، یه نمونه ی خوبه شه . دیروز شاه رو آووردن ، امروز این رژیم رو ؛ فردا هم ، وقتی دور دیگه یی شروع شه ، نوبت به یکی دیگه می رسه . ما مردم ، البته تو بازی هستبم ؛ اونم فقط واسه زنده باد ، مرده باد ، گفتن . حکومت مهم نیس ، اون فکری که داره راه رو ترسیم می کنه ، مهمه : سرمایه داری . اگه با این فکر تونستی در بیفتی ، می تونی تغییر اساسی بدی . من نتونستم . با این که سال ها با یکی از احزاب ضد سرمایه داری همکاری می کردم ، ناچار از وا دادن شدم . شاه رفت ؛ حکومت عوض شد؛ حاکمیت سرمایه ، نه تنها از بین نرفت ، گردن کلفت ترم شد . این همه زندگیا سوختن ، آدما ، بیچاره و در به در شدن ، چون سرمایه داری نیاز به یه بدنه ی تازه داشت . یه بازوی تازه ی اجرایی . حرف هایش ، کلمه به کلمه ، در ذهنم نشسته اند . دیگر ، کسی نمی خواهد پیش دستی کند و چیزی بگوید . بحث سرمایه داری به میان آمده است . هر کدام ، به شکلی در این بازی اند . کمال ، وقتی بعد از شام تو حیاط رفته بودیم ، می گفت : ــ می دونی ، دو ـ سه تا شرکتن که همه جا ریشه گرفتن ؛ کاره شونم در واقع با بورس و واسطه گری سر و کار داره . منم ، یکی از سهام داراشم . وقتی فهمید ، پروانه ی پزشکی مرا لغو کرده بودند ، چون من ، پته ی معامله ی مخفی دولت اینجا با ایران را روی آب ریخته بودم ، خاطر مرا جمع کرد که چیزی نیست و براحتی قابل حل است . احساس می کنم باید حرفی بزنم . حس غریبی ، انگشت های بسیاری را به سوی من نشانه رفته است . تو سرم ، همه چیز می چرخد . یکی از آنها ، همین دردسرهای دو ـ سه سال اخیر است ؛ همان هایی که دمار از روزگارم در آورده اند . کار ، مطب و موقعیتی را که سالها برای بدست آوردنش تلاش کرده بودم ، از من گرفته بودند ؛ و ، تازه شانس آورده بودم که به پاس حمایت رسانه های گروهی ، به زندان نیافتاده بودم . جرمی جعلی برایم درست کرده بودند . گفته بودند که من برای آن افشاگری ، به اسناد محرمانه ی دولتی ، دستبرد زده ام . به هرصورت ، بی پولی ، بشدت فشار آورده است . مدتی ، این طرف و آن طرف ، سیاه ، کار کرده بودم . بیشتر نمی شد . چنان مشهور شده ام ، که کسی برای زمانی نا محدود ، جرات نمی کند مرا پیش خود نگه دارد . آن وقت ها که دست و بالم باز بود ، به یکی از همین سازمانهای مخالف رژیم ملاها کمک می کردم . البته من مطمئنم که این ها کارشان را درست انجام می دهند . با این حال ، از کار نیفتاده ام . من پزشکم ، نه مطب ، که بشود مهر و مومم کرد . هنوز هم هستند کسانی که بسراغم می آیند . می آیند ، که به من کمک کنند ؛ و گرنه که خیلی راحت می توانند به سراغ پزشکی دیگر بروند و با استفاده از حق استفاده از بیمه ، هیچ پولی هم نپردازند . و ، همین ، یعنی که هنوز انسانیت ، زیر چرخ های قدرتمند سرمایه داری خرد نشده است . و ، من روی این پایه می ایستم ؛ انسانیت . آنقدر موی دماغشان می شوم تا حقم را بگیرم . راه من از دلال بازی و پول باد آورده در آوردن ، جداست . من به وجدان بیدار جامعه ، به همان گلهایی که در مرداب می رویند ، متوصل می شوم . سکوت را ، چهار ـ پنج نفر ، با از جا برخاستن شان ، می شکنند . ــ خب ، منیژه جان ، خیلی خوش گذشت . ــ از شنیدنش خوشحالم . جواب منیژه بنظرم کمی سرد می آید ، هیچ تعارفی هم برای بیشتر ماندنشان ، نمی کند . با این وجود ، در چهره ی دیگران که خداحافظی می کنند ، هم ، نشانی از تعجب نمی بینم . بتدریج ، در طول نیم ساعت ، بقیه هم می روند . من ، به اصرار کمال تا آخر می مانم . ــ خب حالا باید ظرفارو بشوریم و اتاقا رو جارو کنیم . تیز از جا بلند می شوم . یک دفعه هر دو شان می زنند زیر خنده . جا می خورم و با همان حالت ، نگاهشان می کنم . منیژه ، با لبخند ، به کمال می گوید : ــ درست همون جور که گفته بودی ، ولی تو که می شناسیش ، چرا اذیتش . . . کمال حرفش را به آرامی قطع می کند و رو به من می گوید : ــ شوخی کردم ، فردا یه نفر میاد ترتیبه شو میده . با تعجب می پرسم : ــ جدی که نمی گی ! ــ ما دیگه کامران جون واسه این کارا که وقت نداریم . بعد منیژه ، اضافه می کند : ــ البته سوء تفاهم نشه ، کارایه معمولیه خونه رو خوده مون انجام میدیم ، و فقط برای مهمونیامون ، کسی رو میاریم ، که از اول تا آخره شو ، خودش انجام میده . ــ آره بابا ، اونقدرام تنبل نیستیم ، اما دوست داشتم بمونی ، کمی تو خلوت با هم حرف بزنیم . کمی که می گذرد ، او شروع می کند به روشن کردن موقعیت اجتماعی خودش ؛ یواش یواش ، سرم سوت می کشد . کمال ، حتا ؛ یک هواپیمای دو موتوره ی اختصاصی هم دارد . و هرچه بیشتر می گوید ، تازه می فهمم ، چه قدرتی دارد . آرام آرام ، دستگیرم می شود که چرا کسی حرفی نزد ، وقتی آقای برومند ، از تسلط قاطع نظام سرمایه داری بر جهان ، صحبت می کرد . هر چند که خود من هم حرفی نزدم ، چیزی از ذهنم گذشته بود ؛ اما فقط همانقدر . حالا ، او می خواهد دست مرا بگیرد . از آن هم بیشتر ؛ می خواهد مرا با خود ببرد . دم دم های صبح ، با ماچ و بوسه ، از او جدا می شوم ؛ با منیژه دو ـ سه ساعت پیش ، قبل از اینکه برود بخوابد ، خداحافظی کرده بودم . سوار ماشین می شوم . شیشه را پایین می کشم . باد خنکی به گوشم می چسبد . هنوز ، همه جا تاریک است . حجم وسوسه ی پیشنهاد ، سنگین است . کمال ، حکم آسانسور را برای من دارد . می خواهد مرا به آن بالا ها ببرد . اما اگر بین راه از کار افتاد ، چه خواهد شد ؟ اگر هنوز به آنجا نرسیده ، از پا افتادم ، چه ؟ راستی از آن بالا ، مردم چطور به نظر می رسند ؟ آن بالاها را ، همیشه از این پایین دیده ام ، و همیشه حالم به هم خورده است . یعنی اگر از آنجا ، اینجا ، این پایین را نگاه کنم هم ، باز حالم به هم خواهد خورد ؟ وارد شاهراه می شوم . هنوز ، همه جا تاریک است ، و ، راه ، خلوت . شیشه را بالا می کشم . حواسم را جمع می کنم و پایم را روی پدال گاز فشار می دهم . کم کم دارد خوابم می گیرد . اگر حواسم به راه نباشد ، اسیر این خواب های لحظه ای می شوم . خواب خطرناکی که در مدت زمانی بسیار کوتاه ، با رویا ، در هم می آمیزد ، خودش را بی سر وصدا ، پشت پلک چشم می نشاند و همه چیز را طوری جلوه می دهد ، انگار که عادی است ؛ انگار که تو ، خودت فرمان را در دست گرفته ای ، و همه چیز به خواست تو پیش می رود ؛ در حالی که ، درست ، در همین لحظه ، هر چند بسیا کوتاه ، تو را ، خوابی در ربوده است ؛ عمیق .

2 Ansichten0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
bottom of page