top of page
Suche
  • kambizgilani

روزی که مرزها تغییر می کنند


درست دو ساعت است که دارند بحث می کنند. یعنی دست کم، آن اوایلش بحث بود. اختلاف نظر بود. به عقیده ی یکدیگر، در حد گوش کردن هم که شده، احترام می گذاشتند. بعد نفهمیدم چه شد. رفته بودم سر خیابان، چند تا شیشه نوشابه بگیرم، که حساب و کتاب ها شان به هم ریخت. دیگر ، اقا هم به زور به هم می گفتند. تو صورت بر و بچه ها، دیگر حتا به جای نا رضایتی، ترس ، نشسته است. ـ اصلا تو به من بگو شرف چیه، تا من بت بگم که تو وجود خودت، همون کیمیاست. ـ فقط من می گم ، صد رحمت به زن، اون حرفش از تو سر تره. ـ چی! حالا دیگه ما زن شدیم. . . بعد با عصبانیت، ماه وش و دختر هایش را صدا می کند، از جایش بلند می شود و به طرف من که دم در ایستاده ام، می اید. ـ اقا حیدر از پذیرایی شما خیلی ممنونم . . . قیافه اش ، هیچ شباهتی به ان آقای رمضانی متین و با شخصیتی که می شناختم ، ندارد . رگهای گردنش بیرون زده اند . خیلی وحشتناک به نظر می رسد . چهره ی استخوانی سرخ و سفیدش ، در حال انفجار است . غبغب مختصرش ، به تندی می لرزد . دستپاچه شده ام و نمی دانم چه باید بکنم . سمیه از اشپزخانه ، خودش را به ما می رساند و با لحنی پر خواهش می گوید : ـ آقای رمضانی حالا بفرمایین چند دقه با حیدر قدم بزنین ، تا آروم شین . اخه شما سی ساله با هم دوستین ؛ حیفه ، ما تازه به شما رسیدیم . من هم از ابتکار او استقبال می کنم و با لبخندی دوستانه ، بالا پوش او را که به جا پوشاکی آویزان است ، بر می دارم و ازش می خواهم که بیرون برویم . ـ نه به جان شما ، با این آدم هیچ جور نمی شه رفاقت کرد . تا به حال صد بار قهر و اشتی داشتیم . بی خود نمی خوام روز شمارو هم خراب کنم . ـ بابا بذارین بره. این ادم که آداب و معاشرت سرش نمیشه . طاقت دو کلمه حرف مخالف خوده شو نداره . سی ساله که از من نمی شنفه ، قبلشم لابد از دیگرون که می خواستن یه چیزی بش یاد بدن . . . حرف اقای جابری هنوز تمام نشده است ، که اقای رمضانی با عصبانیت بر می گردد و به سمتی می رود که او نشسته است . او هم تیز از جا بلند می شود و پشت میز ناهارخوری ، چشم در چشم آقای رمضانی می ایستد . ـ د ، اگه تو درست بودی ، که یکی از اون چند تا زن ، تا حالا باهات مونده بودن ، یدونه بچه داشتی لااقل . د ، چاک دهنمو باز نکن ، نذار بگم که تو اصلا مرد . . . باقی حرفش را بی اختیار قورت داد . ماه وش ، دخترهایش را به اتاق حمیده برده است . صدای منزل ، بریده می شود . آقای رمضانی ، کنار بالکن می ایستد و از پنجره بیرون را تماشا می کند . اقای جابری وارفته است . انگار ، در یک آن ، همه ی انرژی اش گرفته شده است . من ، بالا پوش را دوباره سر جایش می گذارم و هاج و واج به طرف سمیه می روم . ماه وش به سراغ اقای جابری می رود و به ارامی رو به رویش می نشیند . ـ کریم منظور بدی نداشت . تو که . . . تو که بهتر می شناسیش . او سرش را پایین انداخته است . ماه وش سعی می کند دلد اریش دهد . ـ تو و کریم یه عمره که با هم رفیقین . تو ساقدوش ما بودی . این بچه ها تو رو از دایی و عمو ها شونم بیشتر دوست دارن . . . در همین هنگام ، صدای گریه ی آقای رمضانی ، توجه همه را به خودش جلب می کند . زار زار می گرید . بی .ختیار از ذهنم عبور می کند : " همه ش تقصیر این ودکا گورباچفه " ! کنار سمیه ایستاده ام و انقدر گیجم که نمی دانم چه باید کرد . مثلا من میزبانم . ولی اخر از دست من چه بر می اید .آدم هایی که جلو من ایستاده اند ، خودشادن کلی تجربه دارند و مدعی دانش و توانایی اند . یکی مهندس است ، یکی دبیر سابق دبیرستان دخترانه ، یکی هم مدیر کل سابق . البته آقای مدیر کل ، الان دارد با همسر سومش در این کشور زندگی می کند و ظاهرا این دخترهای دوازده ـ سیزده ساله ، تنها فرزندانش هستند . ماه وش ، دست کم بیست سالی از او جوانتر است . این طور که سمیه می گفت ، گویا راستی راستی عاشق چشم و ابروی آقای رمضانی شده بود . و البته او با این سن و سال ، هنوز از خیلی از جوان ها جذاب تر و سر زنده تر است . آدم اصلا نمی تواند تصورش را هم بکند که چنان موجودی ، یک دفعه به چنین پدیده ای بدل شود . او همین طور اشک می ریزد . اقای جابری ، از جایش بلند می شود و به سمت او می رود. دستش را از پشت ، روی شانه ی او می گذارد و منتظر می ماند . آقای رمضانی به آرامی بر می گردد و با چشمانی که به کاسه ی خون بدل شده اند، او را در آغوش می گیرد. منظره ی جگر خراشی است . هر دو ، با صدای بلند گریه می کنند . ماه وش ، سر جایش نشسته ، سرش را پایین انداخته و با تکان هایی که می خورد ، معلوم است که دارد ان ها را همراهی می کند . من و سمیه ، پنجه ی دستمان را به هم گره زده ایم و فشار می دهیم که بغض مان نترکد . از طرف دیگر ، تو این فکرم که بچه ها چه کار دارند می کنند . وقتی حس می کنم که با ان دل های کوچک شان چه دردی را دارند تحمل می کنند ، بغضم می ترکد . دست سمیه را به ارامی از دستم باز می کنم و به طرف در خانه می روم و بی سر و صدا می زنم بیرون . باران تندی می بارد . از این ساعت به بعد ، مغازه ها می بندند . وقتی هم که هوا بارانی یا برفی است ، مردم ، کمتر از منزل بیرون می روند . وسط زمستان که می شود ، آدم ، جمال خورشید را به ندرت می بیند ؛ اگر هم نا پرهیزی کرد و خودی نشان داد ، گرمایی از خود بروز نمی دهد . بی معرفت عجیب خود دار و مرموز می شود . می روم زیر باران تا خیس شوم ؛ خیس تا مغز استخوانم ، تا بند بند اعصابم . بعضی ها شان بد جوری داغ کرده اند . اول با آقای جابری آشنا شدیم ؛ و از طریق او با آقای رمضانی . راضی بودیم . هر دو شان تحصیل کرده و اهل سخن بودند ؛ خوب هم به هم احترام می گذاشتند . الان یک سالی می شود که جسته و گریخته با هم ارتباط داریم .سمیه از ماه وش خوشش می اید و می گوید که او خانم با شعور و مادر مهربانی است . من هم با او هم نظرم . اقایان هم که هردو به خوبی با مسائل ایران اشنا هستند ؛ من که از اگاهی انها ، استفاده کرده ام . ان قدر که ، خیلی وقتها با اتکا به درستی حرف انها ، با دیگران بگو مگو کرده ام ؛ طوری که ، بعضی ها بر سر همین حرفها ، از من فاصله گرفته اند . و امروز می بینم که اینها ، اینطور بی رحمانه به هم می پرند و برای خرد کردن یکدیگر ، از هیچ چیز ، فرو گذاری نمی کنند . بعد هم یکباره گریه می کنند وهم دیگر را می بخشند . بعضی از عصب های یخ می زنند . خودم را به زیر سرپناهی می کشم ، که تا یکی ـ دو ساعت پیش ، محل قهوه خورهای بی حال محل بود . خدا بیامرز ، دایی صفدر ، همیشه می گفت : "یه جو غیرت ، یه بند انگشت گذشت؛ همین رمز یه زندگیه شرافتمندانه س . اینارو داشته باشی ، بقیه شم پیدا می کنی ". وقتی با پدر بزرگم حرفش می شد ، در حالی که حق با او بود ، خودش را مثل شکست خورده ها نشان می داد و می گفت :" بذار خیال کنه ، حق داره . اون دیگه پیر شده ، کارش تمومه . من که می دونم چیکار باس بکنم .بذار اون دلش خوش باشه که هنوزم دارم خط اونو می رم ". دایی ، هیچ وقت راه پدربزرگ را نرفت. وقتی دایی صفدر را تیر باران کردند ، پدربزرگ قلبش ایستاد . خاله جان که می خواست ما را دلداری دهد ، می گفت:" آقا جون ، دنبال دایی رفته که تنبیه ش کنه ، آخه صد دفه بش گفته بود که دنبال این دیوونه بازی ها نره". ــ" وقتی پاسدارا ریختن تو خونه ی دوستم ، من اون اعلامیه ها رو تو لباسام جا دادم". صورتش برق می زد وقتی داشت این جمله را می گفت . تمام خانه را به هم ریخته بودند ، اما حواسشان به لباس های دایی نر فته بود . اتفاقا ، سر همین قضیه ، بعضی از رفقایش فکر کردند دایی خودش را فروخته بود . کفری شده بودم ؛ و با همان خشم ازش می خواستم که پته ی این جور رفقا را بریزد روی اب . و او با همان آرامش دیوانه کننده ، می گفت :"که چی بشه ؟ که آبروی اونام بره ؟ آخه ما که دشمن هم نیستیم . بذار بگن . من خودم می دونم دارم چیکار می کنم ". آن روزها حرف هایش برایم قابل فهم نبودند . فقط می فهمیدم که در خطر است . و می فهمیدم که این خطر ، نه از رو به رو ، که از کنار خودش ، او را تهدید می کرد . به همین دلیل ، از همه ی کسانی که اذیتش می کردند ، نفرت داشتم . مادربزرگ ، او را خیلی دوست داشت . و پدربزرگ ، به این خاطر همیشه سرش غر می زد و می گفت :"خب تو که اینقدر صفدر صفدر می کنی ، جلوشو بگیر"! مادر بزرگ ، صبور بود . گوش می کرد . دایی می گفت :" مادربزرگت حرف نداره حیدر . قدرش ، خیلی بالاس ". یک روز ، دایی به خانه ی ما امد و گفت که دانشگاه هارا بستند . پدرم او را پیش ما نگه داشت . من تنها بچه ی مادر و پدرم بودم . صفدر تنها پسر پدر بزرگ و مادربزرگ بود . خیلی دوستش داشتم . برایم مثل قهرمان ها بود . همه چیز قهرمانی را داشت . یک هفته پیش ما ماند ، بعد رفت . یک سال بعد ، گفتند که دیگر پیش ما نخواهد امد . آرامش غریبی ، زمین را فرش کرده است . تک و توک ماشینی هم که رد می شد ، دیگر نیست . باران به برف بدل شده است . زمین به سرعت سفید می شود ؛ تا به خودم بیایم ، همه جا بسته می شود . نگاهی به پایم می اندازم ، برهنه است ؛ برهنه ی برهنه . ترس برم می دارد . نکند دارم کابوس می بینم ، حتما الان ، شیطانی ، چیزی ، ظاهر می شود و من هر چه سعی می کنم بدوم ، نمی توانم؛ بعد هم تقلایی می کنم و از خواب می پرم . در همین فکر ها هستم ، که با شنیدن صدایی از پشت سرم ، وحشت زده ، به عقب بر می گردم . ــ تو . . .تو . . . ! در حالی که تعجب و ترس ، تمام وجودم را در خود فرو خورده است ، سعی می کنم بدن برهنه ام را ، با دست هایم بپوشانم . انگار دست هایم از کار افتاده اند ، تکان نمی خورند . ــ آروم باش ، لازم نیست بترسی . صدایش ، تمام وجودم را گرم می کند . می پوشاندم . دیگر فراموش می کنم ، در چه وضعی هستم . صورتش تکان نخورده است . لبخند همیشگی اش ، روی آن چهره ی دوست داشتنی ، شکفته است . جلو می آید . دستش را روی شانه ام می گذارد و راه می افتیم . زمین ، شکوفه می زند . همه جا سبز می شود. آدم ها می خندند . ــ کجا بودی صفدر ؟ تو رو که . . . کشته . . . بودن . . . ! ــ خب آره ، می دونی که . ــ پس الان . . . اینجا . . . یعنی چی ؟ دوباره بر گشتی ! ــ می دونی حیدر ، هیچ چیز دوباره به جای اول خودش بر نمی گرده . ــ پس من دارم خواب می بینم ؟ ــ نه ! تازه همونم ، اونی نیس که تو خیال می کنی . گیج تر می شوم ؛ ولی انگار که از این گیجی خوشم آمده باشد ، می خواهم بیشتر سر در آورم ، این است که خودم را کنار نمی کشم . باز هم می پرسم : ــ یعنی تو می گی که کشته شدی ، دوباره هم زنده نشدی ، منم خواب نمی بینم ! پس چرا این همه چیزای عجیب و غریب پیش اومده؟ من تو خونه بودم ، اومده م کمی راه برم ، وایسادم ، مثل همیشه م لباس تنم بود ، بعد یهو برف اومد ، لباسام غیب شدن . . . هنوز حرفم تمام نشده است که ، می بینم بدنم پوشیده می شود ؛ با یک جور پیراهن ،شلوار و کفش یکسره ؛ با رنکی مهربان ، که همه ی زیبایی هستی را به یاد چشم می آورد . و دوباره ادامه می دهم : ــ . . . آره ، بی لباس شدم ، بعد دوباره بدون اینکه بفهمم ، این لباسا اومدن تو تنم . تازه قبلش . . . که تو هنوز نیومده بودی ، برف اومده بود ، اونم چه برفی! اونوقت حالا همه جا سبزه . اسم این همه رو چی میشه گذاشت ؟ من که نمی فهمم . صفدر ، لبخند می زند و صورت مرا هم با موج ان همه ارامش اشنا می کند . ــ می دونی حیدر ، تو الان همه چی رو با هم نمی تونی درک کنی . ــ همه ی چی رو ؟ ــ همه ی هستی رو ؛ حرکته شو . . . ــ خب ، تو به من بگو . ــ من به تو می گم که الان می شه که ، یک دفعه هزار سال به عقب بر گردیم . می تونیم درست تو همون لحظه ، هزار سال بعد رو هم ببینیم. الان میشه دیگه نمرد . حالا می تونیم با همه ی هستی یکی بشیم . میشه برف شد ، درخت شد ، سیاره شد . زمان ، زمانی نیست که تو می شناسی . ماده ، شکل نداره . ــ یعنی الان . . . الان کی یه ؟ ــ الان ، دیروزه ، فرداست . اصلا نیست . نیست ، هست . گیج تر می شوم ، احساس می کنم تو مغزم ، اتفاقی دارد می افتد . باز هم می خواهم بپرسم؛ نمی دانم چه چیزی ، اما می خواهم هرچه زودتر به جوابی برسم که راضی ام کند. ــ چه جوابی مثلا ؟ تعجب می کنم وبا همان شگفت زدگی می پرسم : ــ یعنی تو فکر منو می تونی بخونی؟! ــ دیدی نمی تونی بفهمی . مثل این می مونه که بخوایم لباس یه آدم هزار متری رو ، تن یه آدم معمولی کنیم . نمیشه که . ــ نه ، صبر کن ، صبر کن ! یعنی تو فکر منو می تونی بخونی ، هر کاری یم که دلت بخواد می تونی بکنی . . . نکنه که امامی یا پیغمبری که تو جلد صفدر ظاهر شدی . . . یا نکنه اصلا خود خدایی ؟ با بیان این جمله تنم می لرزد . پر از شور می شوم . تنین آرام بخشی ، مثل یک موسیقی لطیف ، تمام وجودم را در پرتو خود می گیرد . صفدر ، هنوز با تبسمی عارفانه ، نگاهم می کند . ــ اگه تو دلت بخواد ، می تونه این جور باشه . حالا اگه من خدا باشم ، تو چی می گی ، چی کار می کنی ؟ دستپاچه میشوم . در حیرت غریبی غوطه می خورم . زبانم بند می آید . هیچ چیز به ذهنم نمی رسد . هیچ آرزویی مرا به سوی خود نمی کشد . خودش ، با همان نرمی ، ادامه می دهد : ــ من صفدرم . همونی که تو می شناسیش . می دونم که حرفای من برات قابل هضم نیستن . خیالت راحت باشه ، هیچ عیبی نداره . می دونی حیدر ، تو ، تو ی وجودت حسی داری که گذاشته تا تو این صحنه رو ببینی . صحنه یی که بعدا ، برای مدتی ، فراموشش می کنی . بی اختیار می پرسم :"کدوم حس ؟ نگاه پر نفوذی روی چشم هایم می کارد . دستش را برای اولین بار روی صورتم می لغزاند ، و با همان لبخند ، می گوید : ــ حیدر ، تو دیگه باید بری ، داره بارون می گیره . ــ بارون ؟ توی این هوای آفتابی که . . . باران ، به همان تندی می بارد . باید زودتر به منزل بر گردم . حس می کنم به آرامش رسیده ام . به هر حال این دعوا باعث شد که یادی از صفدر کرده باشم . برای یک لحظه ، انگار چیزی به ذهنم رسیده باشد ، می ایستم . صفدر ؟ حس غریبی ، وجودم را با خود همراه می کند . بی اختیار ، دلتنگی وحشتناکی غمگینم می کند . درخانه که می رسم ، خودم را جمع وجور می کنم . در را باز می کنم و به ارامی گوش می ایستم . سر و صدایی نیست . انگار همه چیز آرام است . ــ سلام آقا حیذر عزیز ! آقای رمضانی در حالی که این جمله را می گوید ، بلند می شود وبه طرف من می آید ؛ آقای جابری هم پشتش . آقای رمضانی با همان قیافه ی با وقار همیشگی ، می گوید : ــ من واقعا شرمنده ام . بدون هیچ توجیحی . آقای جابری می گوید : ــ من هم به بلاهت خودم معترفم . من اونقدر بی شعورم ، که هنوز هم بعد از این همه عمر ، حرمت این جمع و به خصوص خانم ها رو نگه نداشتم . واقعا که افتضاح شد . آقای رمضانی ، که اثار شرمندگی را به خوبی در چهره و کلماتش حمل می کرد ، در ادامه می گوید : ــ تو ی وجود ما خیلی چیزا هس که ما قدرشونو نمی دونیم و اونارو مفت مفت به چیزای بی ارزش می فروشیم . با شنیدن این جمله ، یکباره به عالم دیگری پر می کشم . چه جمله ی آشنایی ، چه حس صمیمی و رفیقانه ای . به دلم می نشیند . مغزم می شکفد و بی اختیار می گویم : ــ توی هستی ، خیلی چیزا هس که ما قدر شونو نمی دونیم . ولی باید از یه جایی شروع کنیم . چه بهتر که از همین جا شروع کنیم . با یه جو غیرت ، یه کمی یم گذشت. ــ خیلی مشکله ، ولی درسته . آقایان ، می روند که بازی نیمه کاره را به سرانجام برسانند. ــ بابا ! بابا ! حمیده از من می خواهد که به اتاقش بروم . ــ تو که رفته بودی بیرون ، مامان بزرگ از ایران زده بود. گفت که تو رو یه عالمه بوس کنم . ناراحت نشی آ ، ولی الان دارم با دوستام بازی می کنم ، بعدا ، خب؟ در همین لحظه ، سمیه با سینی چای می رسد ، و با ملاطفت می گوید : ــ خب ، من جای تو بوسش می کنم . واژه ها هنوز بین زمین و آسمان در حرکتند ، که صدای هراسناک و دستپاچه ی حمیده ،همه را میخکوب می کند . ــ نه ! به من گفته ! و با همان شتاب ، به طرف من می دود ، مبادا که مادرش زودتر از او به من برسد . ــ مامان بزرگ گفت در گوشت بگم که دوستای دایی صفدر دارن زیاد میشن . بعد ، ماچ آبداری می کند و با همان سرعت برمی گردد . آرامشی ، اتاق را به محیطی دلنشین بدل کرده است ؛ از کجاست ؟ نمی دانم . هر کس به کاری سر گرم است . نوری ، شیشه را هدف گرفته است ؛ از لا به لای قطراتی که روی شیشه نشسته اند ، عبور می کند ، و بی ان که از اب تاثیر گرفته باشد ، دست نخورده ، به اتاق می تابد . این نور مرا به یاد چه چیزی می اندازد؟ نمی دانم ؛ مثل خیلی از چیزهای دیگر . صدای سمیه و ماه وش در سالن می پیچد : ــ به نظر تو سمیه ، این مردا می تونن یه روزی به جز خودشون و خواسته هاشون به چیز دیگه یی یم فکر کنن ؟ فکری که به درد ما هم بخوره ؟ ــ حیدر که آینده ش بد نیس . تلاش خودشو می کنه . ــ بازم این خانوما شروع کردن ، پس کو این جفت شیش لعنتی ! بی اختیار یاد حافظ می افتم ؛ به یاد هدیه ی صفدر . کتاب را از روی قفسه ی کتاب ها برمی دارم ، دستم را رویش می گذارم ، چشمم را می بندم و بازش می کنم ؛ بعد چشمم را باز می کنم و روی اولین بیت ان می اندازم و بلند می خوانم : خواهی که بر نخیزدت از دیده رود خون دل در وفای صحبت رود کسان مبند

0 Ansichten0 Kommentare

Aktuelle Beiträge

Alle ansehen
bottom of page