نه آن همه آب و آفتاب
- kambizgilani
- 9. Aug. 2019
- 1 Min. Lesezeit

باران
رو به روی خاطره
قربانی می شود
خیابان
در انبوه فرار سایه
طناب را
به رسم دایره
به صبح
نشان می دهد
واژه
خود را
به دشت می ریزد
تا
آزادی
نبیبندش
کارگر را
با اتوبوسی
در هم شکسته
در
تصویر گریان کودکی
که نان
تنها دلیل ورودش
به کوچه بود
به قربانگاه برده اند
وای
بر این ابر سیاه بی باران
وای
بر آفرینشی
که
ستم
بی نگاهی
بر این همه دریغ و نفرین
نفس را
از باد
تا
روزی بی سامان
به یغما برده است
نه آسمان
نه زمین
نه آن همه آب و آفتاب
خواب را
از این توفان شن
نخواهد شست
مگر
که
بیداری
در ابتدای فریاد
خود را
در آتش این همهمه
بگنجاند
سایه ای که می گذرد
پنجره را نمی شناسد
دستی که می دود
شانه های خود را
گم کرده است
آوازی که گوش را
به بهانه ی عبور
با خود می آورد
چشم ها را
نمی فهمد
پرده ها
شعر دیوار
می سرایند
و
ناراضی
از این راه افسرده
مثل برگ
از آسمان
فرو می بارد
که
زمین را
به وجد آورد
مثل زندانی
زندان را می سوزاند
که خاطره ی دیگری
شب های تنهایی را
تا سحر
بدرقه کند
مثل قربانی
جلاد را
به ریشخند می گیرد
تا راز دیگری
عشق را
تعریف کند
در و دیوار بهشت
را
شکنجه های اهل دوزخ
پر از
شکنج غربت
پر از
انتظار تلخ کرده اند
و
شهر خسته
در التهاب تولد صبحی
که خورشیدش
از قلبها
تابش را
به زندگی
باز آورد،
کوچه ها را می شمرد
اتوبوس
می ایستد
آنکه فریاد است
کارگر
این بار
زنی است خندان
بر چهره ی کودکش
بوسه می زند
نگاه تندش را
از لا به لای زخیم پرده ها
می گذراند
و آرام
از خیابان زخمی شهر
عبور می کند
هنوز صدای پایش
شهر را
نبرده است
که
پنجره های تردید
یکی یکی
به سوی باوری
که ترس را
از سایه ی قدیمی
تراشیده است،
باز می شوند.
نگاه ها
عوض شده اند
شهر
پر از
هوا می شود.
Comments