top of page
Suche

نه آن همه آب و آفتاب

kambizgilani


باران

رو به روی خاطره

قربانی می شود

خیابان

در انبوه فرار سایه

طناب را

به رسم دایره

به صبح

نشان می دهد

واژه

خود را

به دشت می ریزد

تا

آزادی

نبیبندش

کارگر را

با اتوبوسی

در هم شکسته

در

تصویر گریان کودکی

که نان

تنها دلیل ورودش

به کوچه بود

به قربانگاه برده اند

وای

بر این ابر سیاه بی باران

وای

بر آفرینشی

که

ستم

بی نگاهی

بر این همه دریغ و نفرین

نفس را

از باد

تا

روزی بی سامان

به یغما برده است

نه آسمان

نه زمین

نه آن همه آب و آفتاب

خواب را

از این توفان شن

نخواهد شست

مگر

که

بیداری

در ابتدای فریاد

خود را

در آتش این همهمه

بگنجاند

سایه ای که می گذرد

پنجره را نمی شناسد

دستی که می دود

شانه های خود را

گم کرده است

آوازی که گوش را

به بهانه ی عبور

با خود می آورد

چشم ها را

نمی فهمد

پرده ها

شعر دیوار

می سرایند

و

ناراضی

از این راه افسرده

مثل برگ

از آسمان

فرو می بارد

که

زمین را

به وجد آورد

مثل زندانی

زندان را می سوزاند

که خاطره ی دیگری

شب های تنهایی را

تا سحر

بدرقه کند

مثل قربانی

جلاد را

به ریشخند می گیرد

تا راز دیگری

عشق را

تعریف کند

در و دیوار بهشت

را

شکنجه های اهل دوزخ

پر از

شکنج غربت

پر از

انتظار تلخ کرده اند

و

شهر خسته

در التهاب تولد صبحی

که خورشیدش

از قلبها

تابش را

به زندگی

باز آورد،

کوچه ها را می شمرد

اتوبوس

می ایستد

آنکه فریاد است

کارگر

این بار

زنی است خندان

بر چهره ی کودکش

بوسه می زند

نگاه تندش را

از لا به لای زخیم پرده ها

می گذراند

و آرام

از خیابان زخمی شهر

عبور می کند

هنوز صدای پایش

شهر را

نبرده است

که

پنجره های تردید

یکی یکی

به سوی باوری

که ترس را

از سایه ی قدیمی

تراشیده است،

باز می شوند.

نگاه ها

عوض شده اند

شهر

پر از

هوا می شود.

 
 
 

Comments


bottom of page